eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سردار برای ملاقات نوه‌های تازه به دنیا آمده‌شان به بیمارستان آمدند. نمی‌دانم مقدمات امنیتی برای حضور ایشان در مکان های عمومی را چطور فراهم می کردند، هر چه که بود سردار ساده و بی تکلف از همان جلوی در بخش وارد شدند. روز به دنیا آمدن نوه‌های سردار سلیمانی پرستارها از دیدار سردار خوشحال بودند ولی روی اینکه جلو بروند را نداشتند. سلام و احوالپرسی ساده و صمیمی یخ پرستاران را آب کرد و در چشم بر هم زدنی همه پرستاران بخش دور ایشان حلقه زدند. قرار شد عکس یادگاری بگیریم. دقت نظر سردار برای من خیلی جالب بود. همه پرستاران بخش اطراف ایشان جمع شدند و آماده برای گرفتن عکس، هنوز عکس یادگاری ثبت نشده بود که سردار به انتهای سالن اشاره کردند. یکی از نیروهای خدماتی در حال تِی کشیدن سالن بود، سردار ایشان را صدا کردند و گفتند شما هم درعکس یادگاری ما باشید. راوی: دکتر‌ ترکمن ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خبرهای خوش از حاج احمد متوسلیان! یکی دو سال پیش، برخی آقایان از جمله همرزمان حاج احمد و چندتایی هم نمایندگان مجلس اظهارات بسیار عجیب و امیدوارکننده ای درباره چهار گروگان مظلوم ابراز داشتند. برخی که همچنان مطمئن گفتند اطلاعات موثقی دارند که تا یکی دوماه گذشته آنها زنده بوده اند و.. و ازهمه بدتر اینکه همچنان اصرار دارند که نمیشود اسناد مبنی بر زنده بودن گروگانها را منتشر کرد چون امنیتی است!😏 آقایان! امسال 36سال از اسارت حاج احمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی، تقی رستگار و کاظم اخوان میگذرد. هنوز اعلام دلایل و مستندات حیات آن عزیزان محرمانه است؟ برای کی محرمانه است؟ ملت؟ خانواده آن عزیزان؟ یا... دشمن صهیونیستی که خودش کاملا از سرنوشت آنان خبر دارد. چی شدند آنها که می گفتند به زودی اخبار خوشی! از آنان خواهند داد؟ دو سال گذشت. یادم نمےرود یکی از همین حضرات، سال1377همزمان با برگزاری کنگره سرداران شهید تهران گفت: به زودی اخبار خوشایندی از حاج احمد متوسلیان خواهم داد! 20 سال زمان برای اعلام خبر خوش کم نیست؟ امسال هم با صدور بیانیه کلیشه ای و تهدیدآمیز!!! وزارت خارجه و برخی ارگانها خواهد گذشت و باز همین حضرات همچنان وعده اخبار خوش را خواهند داد. آقایان! باور کنید متوسلیان و موسوی و رستگار و اخوان چه ان شاالله زنده بیایند و چه عند ربهم یرزقون باشند، یقه همه آنانی را که 36سال با سرنوشت آنها بازی کردند و خانواده آن عزیزان و ملت چشم به راه را بازی دادند، خواهند گرفت. آن دنیا دیگر لابی بالادستی ها ارزشی ندارد. حق الناس چشمان منتظر خانواده آن عزیزان، همه آنچه را فکر می کنید سابقه مبارزاتی و جهادتان است، بر باد خواهد داد. مطمئنا50 سال دیگر هم که بگذرد، شما همچنان تیر ماه هر سال وعده اخبار خوش در آینده نزدیک را خواهید داد! آقایان! از مادر پیر خفته بر بستر بیماری حاج احمد خجالت بکشید. از سیدرائد فرزند چشم به راه و همسر سیدمحسن موسوی خجالت بکشید. فقط کافی است یک لحظه خودتان را بگذارید جای خانواده آن عزیزان، تا هم حساب شده تر ادعا کنید و هم دلسوزانه تر پیگیر سرنوشت آنها باشید. والله سریع الحساب حمید داودآبادی - خرداد 1397 سالروز اعزام سپاهیان محمد رسول الله (ص) به سوریه و لبنان ... 💞 @aah3noghte💞 @hdavodabadi
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_35 قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تک
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم (سااااراااا) وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) . سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت ( پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه). مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی  کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟؟ سرم گیج رفت. چشمانم را بستم (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. ) عثمان نفسی پر صدا کشید ( با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا.. ) با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم ( اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر کنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..) کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند.. تن صدایش را پایین آورد ( میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.. اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد ( هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..) او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان.. ( سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم.. اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره) از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط  رنگ مشکی بود.. یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید.. صدای زنگ در بلند شد ( غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد ( اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..) مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد..  پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد.. اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان  در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم. و مدام در بین حرفهای هروزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت. اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند. چون من اهل ولخرجی نبودم.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_36 عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم (سااااراااا) وقتی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد. سکوت، خیره شدن، چسبیدن به اتاق و سجاده، نخوردنِ غذا، همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد و من را بی تفاوتتر از سابق. عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم. حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد. مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس و این عثمان را دیوانه میکرد. ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان غوطه ور در کلمه ی خدا آنجا ته ته دنیا بود تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید. صدای عثمان کمی بالا رفت (یان! انگار تو نمیفهمی دارم چی میگم. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم. پس یه چیزایی حالیمه. انقدر جریانو پیچیده نکن! سارا نباید از اینجا بره. اینو بکن تو کله ات... هر درمانی، هر تجویزی، هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه،تو همین شهر) مرد با لحنی پر آرامش جواب داد (آروم باش پسر. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟) روی زمین چمپاتمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد. صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم (سا.. سارا.. تو اینجایی؟) پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو. عثمان رو به روی زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف، بی کلام، حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. (سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد.. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد (میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟) عثمان اعتراض کرد (آخه..) مرد ایست داد (هیییییس.. ممنون میشم..) رفت با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه...) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..) راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمیخواستم.. اصلا چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، کمک بخواهم 💕 @aah3noghte💕
‏ 💔 ⭕🇾🇪اگر درباره‌ی یمن مظلوم از تو پرسیدند بگو:* *پابرهنگان گرسنه‌ای که خاک را خوردند اما 👈آن را نفروختند.* *⭕ عزت و آبروی مملکتشان را نفروختند...* *دست ذلّت به سمت دشمن و استکبار جهانی دراز نکردند🔰* *✅مردانه در مقابل جبهه کفر یک تنه ایستادند و یه لحظه دم از مذاکره نزدند❌ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 امام باقر(ع) از قول ابوذر نقل میکنن: که ایشون زیاد میگفتند، 🌿《نماز بخونید، قبل از این‌که روزی برسه که دیگه نتونید نماز بخونید.》🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهدا امدادی به ما هم برسانید به درد دنیازدگی دُچاریم حالمان بد است کمی زودتر ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ظریف گفته ما با حاج قاسم کاملا" هماهنگ بودیم! 🔸کمتر کسی میدونه حاج قاسم در جلسات خصوصی از کمبود امکانات رزمنده ها و سنگ اندازی دولت گریه میکرد، ولی جلوی دشمن، امثال ظریف و روحانی رو حمایت میکرد! حالا شما شدید یار غار حاج قاسم ؟! ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی با چندتا از خانواده‌های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم.. یه روز که حمید از منطق
💔 💖 سوار ماشین بودیم، سر چراغ قرمز پیرمرد گل فروشی ایستاده بود.💐 منوچهر داشت از برنامه هاش میگفت. ولی من حواسم به پیرمرد بود ( من رو یاد پدربزرگم می انداخت...) منوچهر وقتی دیده بود حواسم به حرفهاش نیست، نگاهم رو دنبال کرده بود و فکر کرده بود دارم به گل ها نگاه می کنم. توی افکار خودم بودم که احساس کردم خیس شدم، نگاه کردم دیدم منوچهر داره گل ها رو میریزه رو پاهای من! همه گل ها رو خریده بود.💐😃 بغل ماشین ما ، یه خانوم و آقا تو ماشین بودن. خانوم خیلی بد حجاب بود به شوهرش گفت: نگاه کن ! یاد بگیر. انوقت میگن حزب الهی ها از این کارا بلد نیستن. 🤨 ✫چند بار چراغ قرمز و سبز شد ولی همه ما رو نگاه می کردن و کف میزدن 😌😇 همسر 📚نیمه پنهان ماه ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مسئوليتهاى شهید قاسمعلى صادقی در مدت چهار سال حضور در جبهه را مى ‏توان به طور خلاصه بشرح زير بيان كرد. مسئول تيم كشف در مريوان: از 9/8/1360 تا 19/10/1360 فرمانده گردان حضرت مهدى (عج): از 4/11/1360 تا 4/1/1361 معاون تيپ حضرت مهدى (عج): از 5/11/1361 تا 12/4/1361 مسئول تيم شناسايى در قرارگاه نجف: از 3/4/1362 تا 3/7/1362 مسئول نمايندگى اعزام نيرو در مريوان: از12/1/1362 تا20/1/1363 مسئول محور قرارگاه خاتم‏الانبياء: از 26/1/1363 تا 12/4/1364 و آخرين سمت: فرمانده تيپ يكم 25 كربلا. 📚موضوع مرتبط: ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مسئوليتهاى شهید قاسمعلى صادقی در مدت چهار سال حضور در جبهه را مى ‏توان به طور خلاصه بشرح زير بيان
💔 شهیدی در اسارت منافقین در يكى از روزهاى آخر سال1358 هنگامى كه قاسم از منزل به طرف محل كار میرفت، در بين راه ايستاده بود كه ماشين سفيد رنگ آريا با چهار سرنشين در جلويش توقف می کند. آنها وانمود می کنند يكى از سرنشينان حالش خوب نيست از قاسم میخواهند آنها را به بيمارستان بوعلى سارى راهنمايى كند. قاسم آنها را راهنمايى می کند اما آنها از وى می خواهند چون در شهر غريب هستند به همراه آنان رفته و راه را نشان دهد. زمانى كه به مقابل بيمارستان مى‏رسند، قاسم می گويد بيمارستان اينجا است اما آنها اسلحه را روى گلويش گذاشته و چشم و دست او را میبندند و با يك بادام كه آغشته به مواد بیهوش‏ كننده بود او را بیهوش میکنند و به يك زيرزمين میبرند. پس از مدتى كه قاسم به هوش مےآيد او را به اتاقى میبرند كه هفت نفر در آن اتاق نشسته بودند. در بين راه قاسم میگويد مرا كجا میبريد و آنها میگويند:"شما يك امام سيزدهم داريد، میخواهيم حالا امام چهاردهم را نشانت بدهيم" داخل اتاق چشم او را باز می کنند و شروع می کنند به سؤال از قاسم و اولين سؤال اين بود كه شما با مجاهدين چطور رفتار میکنيد؟ قاسم جواب میدهد: چطور شما قبل از اينكه اسم و شغلم را بپرسيد اين سؤال را میکنيد؟ آنها میگويند: ما تو را مىیشناسيم، تو يك پاسدارى. قاسم فورى میگويد اشتباه میکنيد، اسم من حسن مظفرى و شغلم راننده تاكسى است. در اين هنگام او را كتك مى‏زنند. دو بار از قاسم بازجويى می کنند و هر دفعه به او در ازاى جواب، وعده آزادى می دهند اما هر بار جواب قاسم همان است. بعد از اينكه منافقين ديدند نمى‏ توانند جوابى از او بگيرند به دستهاى او دستبند آهنى‏ زده و در جاده قم - اراك بين تپه‏ هاانداختند قاسم با ساييدن صورتش به زمين توانست چشم‏بند را كنار بزند و نگاهى به محيط اطرافش بياندازد. سپس خود را به يكى از قله‏ هاى اطراف رساند و از آنجا چیزهایی در حال حرکت را دید. ابتدا خيال كرد چوپان و گوسفندان است اما وقتى نزديك‏تر شد جاده را ديد كه در آن ماشينها رفت و آمد می کردند. خود را با ماشينى به قم رساند و در سپاه پاسداران دستش را باز كردند. در آنجا قاسم می بيند كه بعضي ها گريه میکنند و بعضى هم مى‏خندند. تعجب میکند؛ به او می گويند برو در آينه خودت را نگاه كن. وقتى قاسم جلو آينه رفت ديد كه يك طرف موى سرش و ريشش را تراشيده اند. اين وقايع در طول پنج روز گذشت در حالى كه او فكر میکرد فقط بيست وچهار ساعت گذشته است. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میگفت: "من برای شهادت اصرار نمی‌کنم؛ آنقدر کار و تلاش می‌کنم که لایق شهادت شوم و خدا من را هم بخرد.. هم میگفت: بدان بدون تلاش به شهادت نمیرسی... اصل اینست که ، مزد انسان های پرتلاش است☝️ مادر هم در خاطرات پسرش مےگفت: "بمیرم.. پسرم همیشه خسته بود... نه خواب شب داشت و نه روزها وقتی داشت برای نشستن..." کاش دعای "قوّ علی خدمتکَ جَوارِحی" در حقمان برآورده میشد و عمرمان صرف خدمت به اسلام مےگشت..... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎥 کلیپ طنز علی زکرایی بعد از سخنان #ظریف در مجلس #محمدجواد_نحیف👈وزیر امور خوارجه #آھ_اے_شھادت..
💔 آقای ظریف در مجلس برای سرکوب اعتراض نماینده‌ها گفته من هر هفته با شهید سلیمانی جلسه داشتم!!!! + اگر به جلسه باشه رئیستون روحانی که بیشترین جلسه رو با رهبری داشته و داره اما نتیجه کار روحانی به تعبیر رهبری چیزی جز خسارت محض نبود، بود؟ عمر و ابوبکر هم هر هفته پیامبر اکرم رو میدند، حتی پشت سر حضرت نماز جماعت میخوندند، ولی بعدش بزرگترین انحراف رو در اسلام و دین ایجاد کردند طرف، مخاطبینشو چی فرض کرده که اینطوری قیاس کرده بابا ابوحنفیه هم اینطور قیاس نمیکرد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 جریمه تأخیر اول وقت يكى از دوستان رجائى چنين مى گويد: روزى حدود ظهر نزد شهيد بزرگوار رجائى بودم صداى اذان شنيده شد، در حالى كه ايشان از جايش حركت كرده، مى خواستند خود را براى اقامه نماز آماده كنند، يكى از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت: غذا آماده است سرد مى شود، اگر اجازه مى فرماييد بياورم. شهيد رجائى فرمود: "خير... بعد از نماز" وقتى كه خدمتگزار از اتاق خارج شد، ايشان با چهره اى متبّسم و دلى آرام خطاب به من فرمود: "عهد كرده ام هيچ وقت قبل از نماز نهار نخورم اگر زمانى ناهار را قبل از نماز بخورم، يك روز مى گيرم." 📚روشهاى پرورش احساس مذهبى نماز، ص۲۹ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 دلم آشفتــه و غم، بی امان است که غم از دوری صاحب زمان است سه شنبه شور و حالم، فرق دارد دلم مهمـان صحن جمکران است ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‌امنیت منطقه که سپرده شد به فرمانده سلیمانی، حساب کار دست اشرار آمد؛ خیلی‌هایشان آمدند زیر پرچم جمهوری اسلامی. مانده بود باندی که سرکرده‌شان خیلی قلدر بود؛ حدود چهل پنجاه نفر برایش کار می‌کردند. فکر می‌کردند این بار هم مثل دفعه‌های قبل چند نفر را سر می‌بُرند، بقیه هم عقب‌نشینی می‌کنند. هفت شبانه روز گشتیم تا گیرشان آوردیم. وقتی دیدند محاصره شده‌اند، چادر زن‌هایشان را پوشیدند و فرار کردند. ما خیال عقب‌نشینی نداشتیم؛ آخر سر خودش داوطلب شد تسلیم شود. پنج پاسدار گروگان گذاشتیم تا بیاید کرمان با حاج قاسم صحبت کند. نمی‌دانم در اتاق جلسات چه گذشت که طرف وقتی آمد بیرون، زار زار گریه می‌کرد گفت: «ابهت این مرد من رو گرفته. بذارید اگر کشته می‌شم به دست این مرد کشته بشم که افتخاری برام باشه.»😳 حاجی این بار از در رأفت وارد شد و طرف را تأمین داد. فرستادش مشهد. می‌خواست امام رضا علیه السلام واسطه شود برای پذیرش توبه آن بنده خدا. حاجی هم برای روستایشان تلمبه آب برد و زمین کشاورزی بهشان داد. مشهدی وقتی برگشت، چسبید به کار و کشاورزی. دیگر پاک شده بود مثل طفلی که تازه از مادر زاده می‌شود. راوی: ابراهیم شهریاری 📚 سلیمانی عزیز ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سلام همسنگرےها دو کلام حرفِ ... متن کتاب هست که براتون گذاشتم قبلا وقتی متوجه میشدم بعضی ادمین های کانال های شهدایی و مذهبی، مطالبی که قید کردم را کپی میکنند و را با نام خودشون منتشر میکنن از سر لطف، بهشون تذکر میدادم که راضی نیستم اما دیگه نمی خوام برم سراغ کانالاشون و بهشون تذکر بدم☝️ یک بار برای همیشه! میگم پست ها با هشتک و را رضایت ندارم به نام خودتون کپی کنید ضمنا جناب آقای داودآبادی هم همینطور هستند و رضایت ندارند پستهای ایشون که از کانال بنده کپی میکنین، ضمان دو نفر به گردنتون هست...☝️ عکس ها رو بدون تغییر در عکس منتشر کنین خودتونو واسه ۴تا ممبر و ۴تا پست جهنمی نکنین🙃 یازهرا 🙃
شهید شو 🌷
💔 مادر بزرگوار #شهید_یوسف_داورپناه: من #مظلوم_ترین_مادرشهید هستم.😔 منافقین من و فرزندانم را اسیر
💔 پیغام آوردند که برای بردن جنازه یوسف به مقر حزب کومله بیایید. پدرش با شنیدن این خبر همان جا دق کرد و جان سپرد. من و برادرش به آن سوی رودخانه رفتیم، یوسف را شهید کرده بودند. بدن یوسفم تکه تکه شده بود. انگشت هایش، جگرش، اعضا و جوارحش... گفتند: همین جا دفنش کن؛ با دست‌هایم زمین را کندم، تکه تکه یوسفم را در قبر گذاشتم. راوی: مادر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_37 مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد. سکوت، خیره شدن، چسب
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و پر صدا (من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم..) اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن (من احتیاجی به کمکتون ندارم) در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد (شک دارم..البته در راجع به شما..  اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره..) جسارتش عصبیم میکرد.. (بلند شو و از خونه ی من برو بیرون..) ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید (در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم.. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست..) عثمان لیوان به دست رسید (چیزی شده؟؟) این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود.. دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد.. به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد (عثمان.. من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن..) صدای اعتراض عثمان بلند شد (یان، ساکت شو) گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم ( گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.. عوضی..) لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد ( آرووم.. مودب باش دخترِ ایرانی.. ) چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم ( من ایرانی نیستم ). با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد ( عه.. مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟ ) عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد ( ببند دهنتو.. بیا بریم بیرن.. ) و او را به سمت در هل داد.. دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم.. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم. یان در حین خروج زورکی ایستاد ( سارا..اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه.. ببرش ایران.. راستی این کارتمه.. هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم..). و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود. عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد.. در را بست و به سمتم آمد.. سرش پایین بود و صدایش  ضعیف ( سارا.. من عذر..) عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم. (گمشو بیرون..) دیگر نمیخواستم ببینمش.. هیچ وقت..  دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید.. چند ساعتی از آن ماجرا میگذشت. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد.. رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟ من از ایران میترسیدم.. ترسی آمیخته با نفرت.. آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما.. دلم به حالِ این زن میسوخت.. زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.. یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم.. خیره به چشمانش پرسیدم ( دوست داری بری ایران.. ؟؟) حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در  آن خاک دلبسته بود؟؟ پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب  بود و تاریک.. دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب.. شاید آرامم میکرد.. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم.. خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.  تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد..(شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن.. عثمان هم هیچ وقت نمیخوره..) سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. (من مسلمون نیستم). ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد ( اگه قصد کتک کاری نداری.. بشینم) در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم. صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت. ( من زیاد با این چیزاموافق  نیستم.. بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو.. دختر ایرونی..) نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت. حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_38 وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و پر صدا (
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه.. یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد.( بعد از اینکه  عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود.. اووووووف.. فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت.  و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛ زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه..) او هم از خدا حرف میزد.. این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت.. صدایش صاف بود ( میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده؟؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست.. مخصوصا اخلاقِ افتضاحش.. ) ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود. به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید ( نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد. اما وقتی که رفت، من همونجا تو ماشینم منتظرموندم. مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون..) کش و قوسی به صورتش داد ( ولی خب.. انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم..) صاف نشست (مشخص نیست؟؟) این مرد دیوانه چه میگفت؟؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند.. وقتی با بی تفاوتیم مواجهه شد. دستش را زیر چانه اش زد ( ظاهرا.. فعلا از غذا خوردن خبری نیست..  خب میدونی.. به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن..  و من امروز تمام تلاشمو کردم.. انگار کمی هم موفق بودم.. ) و شروع کرد به حرف زدن.. از مادر.. از حالِ وخیم روحش.. از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت.. از کمکی که باید میکردم.. و.. و.. و… در سکوت فقط گوش دادم.. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده..  نگاهم کرد ( میدونم از ایران و مسلمونا متنفری.. عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته.. اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده.. شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، زیادم بد نباشه..) کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود نه از سرِ انسان دوستی.. مسلمانها همه شان نفرت انگیزند.. اعتماد به عثمان حماقت بود، اعتماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید؟؟ لابد تمام زندگیم را.. چانه اش را خاراند ( اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم.. احتمالا میکشتم..) صدایش پچ پچ وار، به گوشم رسید (پسره احمق..). عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست.. با انگشتانش روی میز ضرب گرفت ( اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی.. اما خب.. به یه بار امتحانش میارزه.. حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه.. راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی؟؟ ) صدایم کش میآمد ( من نه ایرانیم..نه مسلمون.. من فقط سارام..) سری  تکان داد ( اوه.. با اینکه قابل قبول نیست.. اما باشه.. خیلی دوستدارم نظرتو در مورد  اون عثمان دیوونه بدونم.. اونکه روی ابرا راه میره.. نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی.. ) حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم ( اونم یه عوضیه.. مثه پدرم.. مثه برادرم.. و همه ی مردها..) ابرویی بالا انداخت ( اوه.. متشکرم دختر ایرانی.. فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست .. اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی.. ) کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد ( آخه فمنیست هم نیستی.. اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد.. واقعا تو چکاره ایی؟) قدمهایم سست و پر لرزش بود ( من فقط سارام.. سارا..) ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد.. مادر حقِ زندگی داشت.. او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد.. اما.. اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود..  کاش هرگز به دنیا نمی آمدم.. اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید.. کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود.. یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم. ( بهتری ببرمت خوونه.. اگه اینجا.. اینطوری رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم.. چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه..) حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد.. و من سرگردانتر از همیشه... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 قسمت اول👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/16624
💔 🌟وقت گذاشتن برای نماز، لیاقت میخواد! 🌿یعنی میشه گفت اینم یه سعادتِ که خدا به همه نمیده!👌 خدایا این لیاقت رو خودت از فضل و کرمت به ما بده.🤲 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در درگیری، را می‌خواند. حتی همین عملیاتی که در جهنم دره خوی منجر به شهادتش شد، آن برادرانی که در کنارش بودند، می‌گویند: " در آن برف‌ها با وضو گرفت و نماز خواند..." ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نوشته بود الهی هیچ قلبی بدونِ از کار نیفته..:) 😍 ... 💞 @aah3noghte💞