eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5861629970962450612.mp3
7.14M
💔 لیلة الرغائب _۲ 💥 اینکه بالا و پایین‌ شدن‌های معشوق‌های زمینی، ـ از دست دادن‌ها ـ یا بدست آوردن‌هایشان، توجه قلب ما را چنان مشغول می‌کند که در برابر آسمان و آزمونهایش، خلع سلاح می‌شویم و نمی‌توانیم نعمتهایمان را ببینیم و قدردانش باشیم؛ یعنی در قلب ما هنوز فسق (بیماری) وجود دارد. 🌟 ، درمان هایمان، و رسیدن به ، را عاجزانه طلب کنیم. 🎤 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١۵ می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آب
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۱۶ 🔸فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.» ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.» همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!» پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.» عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۱۶ 🔸فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد،
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ١٧ صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.😔 ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم.🙄 صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»🤪 دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود.😋 بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١٧ صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آ
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۱۸ فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!» خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.» گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران. پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد. 🔸 فصل ششم شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود..... هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد. وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدایا متشکرم که مرا را در خانواده ای شیعه به دنیا آوردی. یاریمان کن تا اقتدار حسینی را ادامه دهیم و دعای ما فقط عاقبت به خیری و بودن در رکاب حضرت صاحب الزمان(عج)باشد. "ما زنده برآنیم که آرام نگیریم..." قسمتی از وصیتنامه جانباز مدافع حرم سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اعمال لیلة الرغائب خیلی التماس دعا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 اعمال لیلة الرغائب خیلی التماس دعا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
اعمال لَیلَةُ الرَغائِب امشب اولین دعا و مهمترین دعاتون ظهور آقا باشه🌸 🌱 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۱) وَقَالُواْ لَن يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَن كَانَ هُوداً أ
✨﷽✨ (۱۱۳) وَ قَالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصَارَي عَلَيَ شَيْءٍ وَ قَالَتِ النَّصَارَي لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلَي شَيْءٍ وَ هُمْ يَتْلُونَ الْكِتَابَ كَذَلِكَ قَالَ الَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَاللّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُواْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ  و يهوديان گفتند: مسيحيان بر حقّ نيستند، و مسيحيان گفتند: يهوديان بر حقّ نيستند، در حالى كه (هر دو گروه) آنان، كتاب آسمانى را مى خوانند! همچنين افراد نادان ديگر (همچون مشركان كه خبر از كتاب ندارند)، همانند سخن آنها را گفتند. پس خداوند در روز قيامت در آنچه اختلاف دارند، در بين آنان داورى خواهد نمود. ✅نکته ها: اين آيه ترسيمى مجدّدى از سيماى متعصّبِ اهل كتاب است كه هرگروه در صدد نفى گروه ديگر است. يهوديان، مسيحيان را بر باطل و بى موقعيّت در پيشگاه خداوند معرّفى مى كنند و در مقابل، مسيحيان نيز يهود را بى منزلت در نزد خداوند مى دانند. اينگونه برخوردها، از روحيّه ى متعصّب آنها سرچشمه مى گيرد، در حالى كه اگر به كتاب آسمانى خود توجّه كنند، از اين برخوردها دست بر مى دارند. سپس مى فرمايد: مشركان و بت پرستان نيز با آنكه كتاب آسمانى ندارند، همان سخن ها را مى گويند. يعنى صاحبان عقايد باطل همديگر را نفى مى كنند، ولى همه ى اين اختلافات در روز قيامت، با داورى خداوند متعال پايان مى پذيرد و آنها حقّ را مشاهده مى كنند. 🔊پیام ها: - تعصّب بى جا و انحصارطلبى بى دليل، ممنوع است. تحقير و ناديده گرفتن ديگران، نشانه ى استبداد و خودمحورى است. «ليست النصارى على شى ء... ليست اليهود على شى ء» - اگر تعصّب و خودخواهى باشد، علم هم نمى تواند هدايت كند. اهل كتاب قادر به تلاوت آن بودند ولى به خاطر داشتن روحيّه ى انحصارطلبى تلاوت ها كارساز نبود. «وهم يتلون الكتاب» - در فضاى آميخته به تعصّب، عالم و جاهل همانند هم فكر مى كنند. مشركان جاهل همان حرفى را مى زدند كه تلاوت كنندگان تورات و انجيل مى گفتند. «كذلك قال الذين لا يعلمون» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 -گفتم: ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟ یه کمی فکر کرد و گفت:هیچی گفتم:یعنی چی؟! مثلاً دلت نمی‌خواد یک کاره‌ای بشی،ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه... گفت:یه آرزو دارم.از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، بشم... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‌ ‌وَهذا حالی لا یَخْفی عَلَیْکَ مِنْکَ اَطْلُبُ الْوُصُولَ اِلَیْکَ... و این حال من است،که بر تو پوشیده نیست از تو رسیدن به تو را میخواهم! ‌ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یه مداحی خیال خوشگل فرستادم براتون😭 ببینم کی میرسه به دستتون☺️
4_5780734442330916360.mp3
5.27M
مناجات 🌜 وقتی اسیر دست دنیایی / از زندگی دلخور شدن خوبه بین مناجات شب جمعه / تو کنج هیئت حُر شدن خوبه. مهدی رسولی🎤 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_سیدمرتضی_آوینی: چه می شود که خون، حامل زلال ترین پیام ها در تاریخ می ماند؟ بی تردید...
💔 صفایی بود دیشب با خیالت خلوت مارا ولی من باز پنهانی تو را هم کردم آرزو می کنم براتون... برای تک تک ۲۸۴۰ نفری که مدتهاست مثل یک خانواده دور هم جمع شدیم الهی! به حق این رفاقت تک تکتون زمینه ساز ظهور باشین💖 الهی که بحق خون مظلوم عزیز عاقبت اونایی که حسرت دارن ختم به شهادت بشه🥀 الهی که شهیدتون تو دنیا تو سرازیری قبر تو تنهایی قبر تو وحشت برزخ و تک تک اهوال قیامت کنار علیه السلام کنارتون باشن✨ می کنم امشب الاهی که بحق همین مدتی که خادمتون بودیم همین دعاها در حق منِ گنهکار هم به اجابت برسه و های کانال رو امشب، ویژه دعا کنین ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
اعمال لَیلَةُ الرَغائِب امشب اولین دعا و مهمترین دعاتون ظهور آقا باشه🌸 #التماس‌دعا🌱 💔 #قرار_دلتنگ
💔 امشب اگر قبول نشود دعا از عجایب است زیرا که عرش گشوده و لیله الرغائب است ما را مکن فراموش به گاه سجده ات حاجت نخست، ظهور آن یار غائب است تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨و حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ اَمَلی✨ امـشب زیر بام آسمانت، رهایی را آرزو میکنم؛ از تمامـِ آرزوهایی که؛ مرا از تو دور کرده است ! من رو از خودم جدا کن ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 رفقا خوبید؟ خداییش تمرینات رو انجام میدین🤔 فکر نکنید حتماً باید کلی پول بدین تا فرمول جذب نعمت ر
💔 ╭🍃🍃 ﷽ 🍃 اگر دنیای قشنگ و شادی داری؛ بهت تبریک میگم😊 اگر آدم مهربونی هستی و سعی میکنی با انسانیتِ درونت زندگی کنی بازم بهت تبریک میگم👌 اگر دوره های مختلفی شرکت کردی و داری یاد میگیری چجوری خدا رو تو زندگیت داشته باشی و به همه چی برسی؛ و اگر بهت یاد میدن چجوری دائما شکر گزار باشی بهت تبریک میگم😊🌻 تو میتونی با تغییر خودت به تعجیل در فرج حضرت عشق کمک کنی؛ چون دنیا باید لیاقتِ داشتنِ وجودِ مبارک امام زمان رو داشته باشه👌👌 آره؛ نکته رو گرفتی!!؟ این چیزیه که تو دوره های ثروت و موفقیت به تو نمیگن❌❌ تو شادی؛ پر انرژی زندگی میکنی؛ به خونه و ماشین و ویلا و ازدواج خوب هم با ذهنت میرسی؛ چون منم باور دارم زندگی تو با ذهنِ تو ساخته میشه؛ اماااااا...... تو برای خونه و ماشین و ویلا آفریده نشدی؛ عزیز کرده ی خدا😊 تو اومدی که بشی ولیّ الله؛ جانشنین خدا روی زمین؛ اما ما داریم محدود میشیم به شادی تو همین دنیا، اینا رو به تو نمیگن، چون میخوان اونا الگوی تو باشند. اونجایی که به تو نمیگن که تو قدرت داری که به غیب و آسمون راه پیدا کنی دارن بهت خیانت میکنند، اونجایی که بهت نمیگن تو برای ولّی خدا شدن نیاز به یه راهنمایِ معصوم داری؛ دارن بهت خیانت میکنند. اگر شاکری و تو مسیر رشد هستی عالیه؛ اما بهش جهت بده و برای یاری حضرت قدمی بردار؛ امشب اولویت آرزوهات ظهور متخصص معصومی باشه که از نبودنش دنیا دیگه نمیتونه نفس بکشه.. اولویت آرزوهات رو دریاب؛ قیمتی شو پیش خدا😍❤ بزار امشب برای داشتنت پیشِ فرشته هاش افتخار کنه✌ قیمـــــــــــتی شو با آرزوی قشنگت پیش خـــــــــدا😃 التماس دعای فرج🤲
💔 تمرین دوم؛ شکرگزاری بابت وجود اهل بیت؛ و خانواده ی پر از مهرشون🤲 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 ‏لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ تویی که از پلک زدنِ من باخبری ... آرامشِ‌موندنیِ‌قلبم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 و فرمود: یا دنیا غُرّی غَیری... ای دنیا! از من دور شو... حکمت ۷۴ ... 💞 @aah3noghte💞