شهید شو 🌷
💔 باز دست ما به خوشههای ضریحت میرسد پدر؟ #یکشنبه_های_علوی_زهرایی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_
💔
مَدحِ عَلیَّ وَ آلِ عَلیَّ بَر زَبَانِ مَاستْ
گُویَا بَرایِ هَمِینْ زَبَان دَر دَهَانِ مَاستْ👌
هَمهِ بَر سَرِ زَبانَندُ تُو دَرِ مِیَانِ جَانْیِ
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيمًا فَآوَى
مگه وقتی تنها و بیپناه بودید، بهتون پناه نداد؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
من پر از سلامهای تازهام ...
صبح تازهات بخیر!
#صبح_بخير
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
تاریخ تولد: 1340/11/5
محل تولد: ساوه
تاریخ شهادت: 1365/12/10 در عملیات کربلای 5 در شلمچه
مسئولیت در جبهه: بیسیم چی گردان نصر لشگر 27 محمدرسول الله (ص)
🌺امیر عزیز از ائمه اطهار عمیق ترین حس خودشون رو به حضرت زهرا(س) ابراز می کردند
🌺یکی از ویژگی های بارز ایشون این بود که فوق العاده دلسوز بودند ، به حدی که اگر چند دقیقه با ایشون صحبت میکردید به صمیمی ترین دوست شما تبدیل میشدند.
🌺در جوانی مکبر نماز بودند و بانگ الله اکبرشون در مسجد محل طنین انداز میشد.
🌺شغل ایشون در جوانی باتری سازی بود و کمی به زبان آلمانی هم تسلط داشتند.
#شهیدامیرحاجامینی
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_امیر_حاج_امینی
#شهید_دفاع_مقدس
سالروز شهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_چهارم (عِقار) به معنی ملک ثابت و ( طُعمِه) ، عبارت از آن چیزهای ا
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_چهل_و_پنجم
🌿ادّعادی اجماع امّت بر ظلم به اهل بیت
در اینجا بدون اینکه صریحاََ بگوید: در واقع پشتوانه ی حکومت اهل بیت را از آن ها گرفته است، برای تطهیر خود ادّعای تازه ای مطرح می کند و می گوید:
🌿 وَقَد جَعَلنا ما حاوَلتِهِ في الکُراعِ وَ السّلاحِ یقاتِلُ بِهِ المُسلِمُونَ وَ یجاهِدُونَ الکُفّارَ وَ یجادَلُونَ المَرَدَةَ الفُجّارَ وَ ذلکَ بِاِجماع مِنَ المُسلِمین لَم أَتَفَرَّد بِهِ وَحدي وَ لَم أَستَبِدَّ بِما کانَ الرَّيُ فیه عِندي
ما فدک را برای تهیه ی اسلحه و اسب از شما گرفتیم تا مسلمین را برای جهاد با کفّار و سر جای خود نشاندن متجاوزین ، مجهّز کنیم و من این کار را هم سر خود نکردم بلکه به اجماع مسلمین عمل نمودم.
در این قسمت هم چند نکته واضح است اوّل ، اینکه برای (عوام فریبی ) می گوید ، ما فدک را پشتوانه ی جهاد اسلامی قرار دادیم . این را می گوید تا مردم دچار اشتباه شوند و به غاصبان ، حق بدهند . دوم ، اینکه می گوید : من این کار را بر اساس ( اجماع مسلمین) انجام دادم . جالب است حضرت زهرا سلام الله علیها به قرآن و احکام الهی استناد نمودند، اما ابوبکر در پاسخ قبل گفت : به حدیثی که از پیامبر شنیدم عمل کردم و در اینجا می گوید: به اجماع مسلمین عمل نمودم، در حالی که اوّلاََ حضرت زهرا سلام الله علیها گفت: مستند قرآنی عمل تو چیست؟ با اجماع مسلمین که نمی شود حکم قرآن را زیر پا گذاشت.ضمن آنکه در تاریخ اصلاََ نامی از یک اجماع و جلسه ای برای گرفتن فدک نیامده و رأیی هم از کسی گرفته نشده است. مگر اینکه منظور از اجماع همان اجماع از نوع سقیفه ای باشد. یله در سقیفه هم پنج نفر نشستند و رأی به او دادند ، بعد هم شمشیر کشیدند و از مردم و اصحاب خواستند که بیعت کنید و گرنه گردنتان را می زنیم. امروز حداقل زمامداران دنیا یک انتخاباتی ظاهری برگزار می کنند،بعد با تبلیغات مردم را می کشانند تا رأی بدهند ، امّا اسلحه به گیج گاه مردم نمی گذارند که بیاید رأی دهید و الّا شما را می کُشیم ! یعنی به هر حال نوعی اجماع عمومی حاصل می کنند ، اما سقیفه که این طور هم عمل نکردند، بلکه با زور شمشیر و سرنیزه از مردم بیعت گرفتند. البته برای غصب فدک حتّی همین پنج نفر هم رأی ندادند بلکه فقط ابوبکر بوده و یکی دو نفر از همکارانش ، آن وقت در این جلسه ادّعای اجماع مسلمین می کند! اگر این (عوام فریبی) نیست پس چیست!؟ آیا جز این است که دروغگو کم حافظه می شود!؟
🌿ظاهرسازی و فرار از اصل بحث
امّا به همین ها هم قناعت نمی کند و به حضرت زهرا سلام الله علیها می گوید:
🌿هَذِهِ حَالِي وَ مَالِي وَ بَینَ یَدیکِ لانَزوي عَنکَ وَ لا نَدَّخِرُ دُونَکِ
این موجودی من و وضع من است و هر چه دارم پیشکش شما باشد. من مالم را از شما دریغ نمی کنم و نمی خواهم آن را برای غیر شما ذخیره کنم . با این نوع حرف ها مردم عوام همیشه گول و فریب ظاهر را می خورند، در حالی که آداب اسلامی و اخلاقی آنگاه پسندیده است که حقوق اسلامی رعایت شود ، یعنی حقّ شرعی دیگران ادا گردد، نه اینکه حقّ کسی به ظلم گرفته شود ، بعد مظلوم را با توصیه های اخلاقی و انسانی از پیگیری طلب حقّ مشروعش باز دارند . مثل این است که کسی واجباتش را ترک کند.نمازهای یومیه را نخواند ، بعد شب بلند شود بگوید: ( یا قُدّوس اِرحَم) ، این یعنی ( تضییع کردن احکام الزامی ، زیر پوشش احکام غیر الزامی). این همان عوام مالی است که قبلا توضیح داده شد. ابوبکر سپس می گوید:
🌿وَ أنتِ سَیدَةُ اُمَّةِ أَبیکِ وَ الشَّجَرَةُ الطَّیبَةُ لِبَنیکِ لا یدفعُ ما لَک مِن فَضلِکِ وَ لا نُوضَعُ مِن فَرعِکِ وَ أَصلِکِ حُکمُکِ نافِذُُ فیما مَلَکَت یَداي تَرینَ أَن أَخالِفَ في ذلِکَ أَباکِ؟
و تو سرور امّت پدرت و درخت پاک فرزندانت هستی ، کسی منکر فضیلت شما نیست و من از اصل و فرع شما نمی گذرم، یعنی احترامت را نگه می دارم ، حکم شما نافذ است ، اما فقط نسبت به آنچه من در دست دارم.آیا شما می بینی که من در مورد فدک با پدر شما مخالفت کردم؟ دقت کنید !اولا، باز همان ظاهر سازی و احترام های بی پشتوانه ی دروغین تکرار می شود . ببینید چگونه با تعارفات تو خالی نسبت به اموال خودش می خواهد مسأله را ماست مالی کند!
ثانیا حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود:تو با خدا و کتاب خدا مخالفت کردی، اما باز هم ابوبکر پاسخ، مسأله را به شخص پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برمی گرداند و می گوید: آیا من با پدر تو مخالفت کرده ام؟
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#عاشقانه_شهدایی💕
در جلسه خواستگاری به همسرش گفته بود «من سرباز هستم و می خواهم به سوریه بروم»
همسرش نیز شرط او را پذیرفت...
آنها ۱۱ بهمن ۹۳ عقد کردند و شهادتش با نخستین سالگرد ازدواجش یکی شد
#شهید_رضا_عادلی
#شهید_مدافع_حرم
#معرفی_شهید
سالروزولادت
#عشق_آسمونی💍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴۵ صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۴۶
هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»
با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد.
معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد، معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم.
دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم.
بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید.
در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که....
عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴۶ هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه بر
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۴٧
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.»
خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
🔸فصل چهاردهم
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴٧ گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غ
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۴۸
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم.
چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.
ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند.
کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره.
عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم.
معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.» تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت.
مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.»
بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر.
ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۶) وَقَالُواْ اتَّخَذَ اللّهُ وَلَداً سُبْحَانَهُ بَل لَّهُ مَا
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(۱۱۷) بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَ إِذَا قَضَي أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ
پديد آورنده آسمان ها و زمين اوست و هنگامى كه فرمان (وجود) چيزى را صادر كند، فقط مى گويد: باش! پس (فوراً) موجود مى شود.
✅نکته ها:
در آیه قبل خواندیم برخی از اهل کتاب و مشرکان می گفتند خداوند برای خود فرزندی اختیار کرده است. قرآن در این آیه می فرماید:
خداوند نه تنها مالك همه ى موجودات است، بلكه خالق آنها نیز هست، آن هم به طور بديع و بدون نقشه قبلى. پس او چه نيازى به فرزند دارد؟! هرگاه وجود چيزى را اراده كند، به او مى گويد: باش! و فوراً خلق مى شود.
به تعبير حضرت رضا عليه السلام : خداوند در كار خويش حتّى نيازمند گفتن كلمه «كُن» نيست، اراده ى او همان و آفريدن همان.
🔊پیام ها:
- آفرينش خداوند، همواره بديع و ابتكارى است. «بديع»
- خداوند مى تواند در يك لحظه همه هستى را بيافريند؛ «كن فيكون» هرچند حكمتش اقتضا مى كند كه سلسله علل در كار باشد و به تدريج خلق شوند.
📚 تفسیر نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞』