شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی استایل جالب حمید داودآبادی!😍 مگه بده با ادبیات امروزی، درب
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
#بهمن_هایی_که_سرازیر_شدند!
نوجوان بود که همپای سالهای آغاز انقلاب، قد کشید، در این بهمن هایی که از اولین سال های پیروزی انقلاب آمدند و رفتند و حسرتشان بر دل ماند!
در آمد و رفت همان بهمن ها، آن بچه پرهیاهو، کنجکاو، با سری پرشور و کمی ترسو! به بلوغ رسید، شجاعت یافت و جای خود را در دنیا و کشور پیدا کرد:
#بهمن1357تهران:
حضور فعال در تظاهرات و راهپیمایی ها، همراه خانواده.
حضور پرشور در بزرگترین و موثرترین اتفاق زندگےاش؛ #انقلاب اسلامی.
آنجا برای اولین بار بوی دود، خون، باروت و بدنهای سوخته را استشمام کرد...
#بهمن1358تهران:
حضور فعال در مقابله با منافقین.
دستگیری و ضرب و شتم توسط منافقین در دانشگاه تهران.
بازجویی توسط مسعود رجوی رهبر پلید منافقین.
ناکام از رفتن به کردستان برای نبرد با ضدانقلابیون به خاطر سن کم.
#بهمن1359تهران:
حضور فعال در چادر وحدت برای رویارویی با منافقین، ضدانقلاب و بنی صدر.
بغض و اشک و آه از شهادت دوستان چادر وحدت در جبهه..
گریه و شکایت از ناکامی در رفتن به جبهه: بچه ای!
#بهمن1360گیلانغرب:
دومین بار حضور در جبهه.
خوش ترین ایام زندگی. حضور در گیلانغرب، جبهه آوزین، تپه کرجی ها.
همرزمی و همسنگری با بچه های بابل و فریدونکنار.
اولین مشاهده لحظه شهادت دوستان...
#بهمن1361تهران:
ناکامی از حضور در عملیات والفجر مقدماتی.
افتاده از زخم و درد تنهایی و شهادت مصطفی کاظم زاده.
سوز، سوز. داغ، داغ. اشک، اشک. حسرت، حسرت.
#بهمن1362پادگان_دوکوهه:
حضور ناکام در عملیات خیبر.
اولین اعزام گروهی: طرح لبیک یا خمینی.
وامانده از داغ رفیقان شهید..
#بهمن1363تهران:
وامانده از حضور در عملیات بدر.
رانده از جبهه.
شاغل در کمیته انقلاب اسلامی.
در حسرت دیدار دوباره رفقای شهید
#بهمن1364فاو:
حضور فعال در عملیات والفجر 8.
عاشقانه ترین عملیات جنگ همراه با گردان شهادت.
بارش باران ترکش بر بدن و نوش جان نمودن گاز.
شهادت دوستانی که عقد اخوت بستیم و قول شفاعت دادیم...😭
#بهمن1365شلمچه:
حضور نیمه فعال در عملیات کربلای 5.
زمینگیر شدن، کپ کردن و لرزیدن در سه راه مرگ شلمچه.
مشاهده سوختن و جان دادن دوستان..
#بهمن1366تهران:
همرنگ دنیا و دنیائیان شدن.
در حسرت رفتن به جبهه.
شاغل در سپاه پاسداران.
#بهمن1367تهران:
تمرین "بله قربان" گویی.
آغاز سال های دور از جبهه.
همسان سازی با زندگی روزمره.
دویدن و ایستادن در صف، برای یک لقمه نان.
...
#بهمن1397تهران:
افتاده از پا.
خسته، خفته و منتظر...
ناتوان از مقابله با امراض دنیایی.
#بهمن1398:
کجا، در چه حال و مشغول چه؟!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
بله... ما برای آنکه ایران، ایران شود، خون دلها خورده ایم... رنج دوران بُرده ایم...
نوشته حمید داودآبادی با اندکی تغییر....
#آھ...
#ڪپے بدون ذکر نام کانال📛
💕 @aah3noghte
@hdavodabadi💕
شهید شو 🌷
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #سوره_توبه شب عملیات بود و گردان مےخواست حرکت کند که از طرف #بازرسی_ل
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#شهیدغریب(شهید رامین تجویدی)
پدرشان استاد دانشگاه تاریخ #پاریس بود و از کودکی همان جا زندگی مےکردند.
#رامین و #افشین برادران دوقلویی که به یُمن داشتن مادر و پدری معنوی، در مهد فساد، بسیار خوب بزرگ شده بودند.☺️😊
به طوری که هنوز چیزی از سنشان نگذشته بود که نیمی از قرآن را حفظ کرده بودند.😍
پدر ارتباطش را با #دانشگاه_تهران ادامه داده بود و برای همین در جریان مسائل داخلی ایران بودند.
پس از پیروزی انقلاب، اخبار نگران کننده ای از جنگ به آنها مےرسید😨
رامین و افشین که حالا دیگر #۱۷ساله بودند تصمیم مهمی گرفتند.
یک شب با پدر و مادر صحبت کردند و گفتند:
"اجازه دهید به خانه مادربزرگ در ایران برویم تا بتوانیم به حرف امام گوش داده به جبهه برویم"...
مادر نگران بود اما مخالف دستور دین، حرفی نزد☺️
رامین و افشین به خانه مادربزرگ رفته و در #بسیج محل ثبت نام کردند و پس از مدتی در سال #۱۳۶۲ راهی جبهه شدند.
در جبهه، رامین نامش را به نام #رحیم تغییر داد🙂
در عملیات #والفجر۴ بود که گلوله ای بر سینه #افشین نشست و به عقب منتقل شد
#رحیم (رامین)نیز روی مین رفت و به شهادت رسید..😇
پدر و مادر برای مراسم تدفین رحیم به ایران آمدند و افشین را برای معالجه به پاریس بردند...
اکنون افشین مهندس کامپیوتر است☺️ و در فرانسه زندگی مےکند
مادر هم مدتی پیش به آسمان پر کشید...😇
آری... این حدیث در مورد شهید #رحیم(رامین) #تجویدی مصداق پیدا کرد:
"خوشا به حال آنکه مادرش عفیفه است"...
عزیزان تهرانی، هر گاه به بهشت زهرا رفتید برای این #شهیدغریب نیز فاتحه ای بخوانید
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال📛
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
یه نفر گفت انتقام نمیگیریم!
- نکنه همدستی؟ یه تختت کمه انگار!😏
#حجت_الاسلام_پناهیان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_نهم📝 ✨من شرمنده ام -نخند😡سفیدها که بهم لبخند مےزنن خوش
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_ام📝
✨ رسم بندگی
حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود... چیزی درون من شکسته شده بود😔
از درون می سوختم
روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد.
تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود و احساس سرگشتگی عجیبی داشتم.
تمام عمر از درون حس حقارت می کردم هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن بیشتر متنفر می شدم.
هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم من از همه شما بهتر و برترم اما به یک باره این حس در من شکست...
برای اولین بار قلبم به روی خدا باز شد
برای اولین بار حس می کردم منم یک انسانم
برای اولین بار دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم
وجودم رنگ خدا گرفته بود
یه گوشه خلوت پیدا کردم ساعت ها بی اختیار گریه می کردم
از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم.
شب، بلند شدم و وضو گرفتم در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم به رسم بندگی سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم، بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن😳 اون نماز، اولین نماز من بود.
برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود. من با قلبم خدا رو پذیرفتم.
قلبی که عمری حس حقارت می کرد، خدا به اون ارزش بخشیده بود، اون رو بزرگ کرده بود، اون رو برابر کرده بود و در یک صف قرار داده بود حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم
بندگی و تعظیم کردن شرم آور نبود!
من بزرگ شده بودم همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود😍
رفتم توی صف نماز ایستادم همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن بی توجه به همه شون ، اولین نماز من شروع شد ... .
از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت
اولین رکوع من
و اولین سجده های من ...
نماز به سلام رسید
الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبرقلبم آرام می شد
با هر الله اکبر وجودم سکوت عمیقی می کرد.
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم
بی اختیار رفتم سجده
بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم، اشک می ریختم
از درون احساس عزت و قدرت می کردم😇
با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد 😊قبول باشه
تازه متوجه هادی شدم
تمام مدت کنار من بود، اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود
لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد
امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد
اون شب تا صبح خوابم نبرد
حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم
حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم☺️
حس آرامش، وجودم رو پر کرد تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد.
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم.
خدا رو میشه با عقل ثابت کرد اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت
در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند
تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود
این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد.
من با عقل دنبال اسلام اومده بودم
با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم اما این عقل، با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم...
فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست
چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد.
به رسم استاد و شاگردی، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ...
- چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن ...
- بهم یاد بده هادی، مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده! تو هم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن! استاد من باش😊
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
به امام گفتن
"ناو آمریکا اومده خلیجفارس"
امام فرمودند بزنیدش!
گفتن تنش میشه،
فرمودند: نترسید بزنیدش! بهانه آوردن؛
فرمود: من بودم میزدم!
نزدنش که ناو وینسنس هواپیمای مسافربری مارو زد☝️
امسال چندبار جیشالظلم مارو تست زد
ولی کاری نکردیم تا وقیحتر شدن و #اتوبوس_سپاه رو زدن
#ایران_قربانی_تروریسم
#گام_دوم_انقلاب
#ننگ_بر_مسئولین_لیبرال
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ...
زندگے زیباست
ای زیبـاپسند!
زنده اندیشان، به زیبایی رسند...
این بیت را که زمزمه مےکنم
فقط عکس شهدا در نظرم مےآید
#جوادمحمدی
#علےخلیلی
#محمودرضابیضائی
#کمیل_قربانی
#احمدمشلب
#کمیل_صفرےتبار
#امیداکبری
#جهادمغنیه
#حاج_حسین_همدانی
#شهیدشوشتری و #الله_دادی...
کدامشان زیبا سیرت نبودند؟
کدامشان زیبا زندگی نکردند؟
وای به حال ما
اگـر به خاطر چهره زیبای شهیدی، مجذوبش شویم
بدا به حال دخترکان سرزمینم
اگر به دنبال شهید زیبا چهره باشند
که بےشک
با همین انحراف عقیده
از مَنش شهدا
فرسنگ ها دور خواهند شد...
خودمان را گول نزنیم!
هیچ کدام از شهدای اینروزها، به خاطر چهره، دنباله رو شهیدی نبودند
حتی
شهیده توران اسکندری هم مرّوج سیره شهدا بود
نه ترویج دهندهء سیمای جذاب شهدا
خدا کند حالا که دست در دست شهیدی گذاشته ایم
راهش را ادامه دهیم و
دل شهیدی از افکار و رفتارمان، خون نشود....
#شهیدجوادمحمدی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
پ.ن
بحث نامزدی با شهدا که اینروزها بین دختران مذهبی بالا گرفته و هم موجب به استهزا گرفته شدن اعتقادات شده
هم خانواده های شهدا ناراضی اند...
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
دو تا گروه تروریستی
با هم دعواشون شده زدن همدیگه رو کشتن😏
چه بهتر!
چند تا تروریست کمتر😏
FATF
یعنی همین
اما ما دلمون به آقامون گرمه😊
#نشرحداکثری
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #شهیدغریب(شهید رامین تجویدی) پدرشان استاد دانشگاه تاریخ #پاریس بود
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مالکوم_ایکس
مبارز سیاهپوستی بود که سال 1925 در ایالت اوهامای #آمریکا به دنیا آمد.
پدرش کشیش مذهبی و از جمله افرادی بود که برای حقوق مدنی سیاهپوستان فعالیت می کرد و عاقبت به دست عده ای نژادپرست کشته شد.
مالکوم، در نوجوانی، هنگام سرقت دستگیر شد و به۸تا۱۰ سال حبس محکوم شد!!
پس از آزادی، به عضویت گروه «ملت مسلمان» درآمد. او سیر مطالعاتی و تحقیقاتی خود از اسلام را آغاز کرد و تا جایی پیش رفت که به عنوان #سخنگوی این جمعیت برگزیده شد.
تبلیغات مذهبی و اعتقادی او در آمریکا، باعث شد تعداد زیادی از سیاهپوستان با اسلام آشنا شوند و در مدت کوتاهی به عضویت گروه «ملت مسلمان» درآیند.
مالکوم ایکس در جامعه آمریکا چنان جایگاهی پیدا کرده بود که هرگز تصوّر آن را نمی کرد. همان گونه که خود در یادداشت هایش می نویسد، الله به یاری او آمد و او را از اوج تباهی، به قله های معرفت و انسانیت رساند.
سفر به سرزمین وحی و زیارت خانه خدا، برگ افتخار دیگری بود که در دفتر زندگی مالکوم ایکس جای گرفت. آن گونه که خودش اشاره کرده، در این سفر روحانی و مقدس با معنای واقعی #اتحاد و #برابری میان #مسلمانان آشنا شد و حقیقت اسلام را فرا گرفت.
مالکوم ایکس، پس از #بازگشت از مناسک حج، نام #حاج_ملک_شبّاز را برای خود برگزید. او پس از بازگشت درصدد ایجاد تشکیلاتی گسترده برآمد تا به وسیله آن، مسلمانان جهان را با نژادهای گوناگون به همدلی و ظلم ستیزی فراخواند. مالکوم در آستانه راه بود که خانه اش را به آتش کشیدند و چون از این واقعه جان سالم به در برد، یک هفته بعد در 39 سالگی هنگام سخنرانی در سالن بالروم منهتن، با #شلیک چند #گلوله به زندگی پرفراز و نشیب او پایان دادند.
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تا شهادت
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
💕 @aah3noghte💕
💔
#حاج_حسین_یکتا:
ما جبههاےها از لقاءالله جاموندیم؛
دهه شصتیها! هفتادیها! هشتادیها!
از بقیةالله جانمونید...
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شهادت_هر_شهید_دست_خودش_است... من بہ این نتیجـہ رسیده ام ڪہ شهادت، دست خودمان است...☝️ انتخاب شه
💔
چندماه قبل از #شهادت
محمودرضا یک شب خواب #شهیدهمت را دیدم.
دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند #سردارخبیر نشان می دهد.
با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر #حاج_همت هستند تا با او #دست بدهند، ایستاده ام.
حاج #همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا.
من دستم را جلو بردم،دستش را گرفتم و بغلش کردم.
هنوز #دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم:
دست ما را هم بگیرید.
منظورم #شفاعت برای باز شدن باب #شهادت بود.
#حاج همت #گفت:
دست من #نیست و دستم را رها کرد.😒
از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست #شهدا در برآوردن چنین #حاجتی باز نباشد.❗️
فکر می کردم اگر چنین چیزی دست #شهدا نیست پس دست چه کسی است❓
تا اینکه یک شب که در منزل #محمودرضا مهمان بودم، خوابم را برای او تعریف کردم.
خیلی مطمئن گفت:
راست می گوید دست او نیست.☝️
بیشتر تعجب کردم ،بعد گفت:
من در #سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین می گویم هرکس #شهید شده،خواسته که #شهید بشود.👌🕊
#شهادت_شهید_فقط_دست_خودش_است.☝️
#شهیدمحمودرضابیضائی
راوی: احمدرضابیضائی
📚تو شهید نمیشوی!
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_سی_ام📝 ✨ رسم بندگی حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود... چیز
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_یکم📝
✨ اسم کربلایی من
خیلی خجالت کشید. سرش رو انداخت پایین
"من چیزی بلد نیستم، فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم"
بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد. نشست کنارم
- من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ... .
دفترش سه بخش بود:
👈اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد
👈دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد
👈سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد
به طور خلاصه
بخش اول، نقد خودش بود؛ دومی، برنامه اصلاحی و سومی، نقد عملکردش.
- من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم و چله گرفتم. اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه اما به مرور این چله گرفتن ها عادی شد، فقط نباید از شکست بترسی...
خندیدم😁
- من مرد روزهای سختم،از انجام کارهای سخت نمی ترسم💪
چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد😊 خنده ام گرفت
"چی شده؟ چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟"
دوباره خندید
- حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ همیشه بخند و زد روی شونه ام و بلند شد.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید
"هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ منم یه اسم اسلامی می خوام"😬
حالتش عجیب شد تا حالا اونطوری ندیده بودمش😳 بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده یهو خندید و گفت: "یه اسم عالی برات سراغ دارم👌 امیدوارم خوشت بیاد"
حسابی کنجکاویم تحریک شد، هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد، هم سر اسم ... .
- پیشنهادت چیه؟
- جَون [حرف ج را با فتحه بخوانید]
- جون؟ من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم🤔
- اسم غلام سیاه پوست امام حسینه🤗 این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده و همه مسخره اش می کردن، توی صحرای کربلا وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری؛ به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه و میگه به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره. امام هم در حقش دعا می کنن. الان هم یکی از 72 تن شهید کربلاست. تو وجه اشتراک زیادی با جون داری.☺️
سرم رو انداختم پایین.
- هم سیاهم، هم مفهوم فامیلم میشه راسو😔
- ناراحت شدی؟
سرم رو آوردم بالا. چشم هاش نگران شده بود.. "نه! اتفاقا برای اولین بار خوشحالم از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن"😅
با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم.
می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم.
یه دفتر برداشتم و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم.
هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم. تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم.
شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده.
هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود و استاد عملی سیره شده بود، هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد.
کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد. والسابقون شده بودیم به قول هادی، آدم زرنگ کسی هست که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره✌️
منم برای ورود به این رقابت، پا گذاشتم جای پاش سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ... کمک به بقیه ... تمییز کردن اتاق ... و ... .
خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله، مسابقه خوب بودن می شد ... چشم باز کردم ... دیدم یه آدم جدید شدم، کمال همنشین در من اثر کرد.
دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود، تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد
تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم.
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مالکوم_ایکس مبارز سیاهپوستی بود که سال 1925 در ایالت اوهامای #آمریکا
💔
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیدمالکوم_ایکس
💕 @aah3noghte💕
fadaeian-fatemiye9401 (6)_110316235423.mp3
12.14M
💔
یه #مادر_شهید م و دلم رو پرپر می کنم
🎤 سید رضا نریمانی
❤️ سالروز وفات #حضرت_ام_البنین
روز تکریم مادران و همسران شهدا
#آھ...
💕 @aah3noghte💕