eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 محبت آقاجواد نسبت به خانواده و مخصوصا دخترمان فاطمه بسیار زیاد بود فاطمه هم یک جور خاص، پدرش را دوست داشت یه بار که آقا جواد برای ماموریت رفته بودن تهران همزمان با روز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها به خونه برگشتند.😊 اون روز آقاجواد برای دخترمون یه روسری خریده بود به عنوان .🎁 فاطمه ۵ساله هم با همون کودکی خودش، یه گل مصنوعی از میون گلهای تو گلدون جدا کرد و به باباش هدیه داد🌹🍃 روایت دلدادگی پدر، دختری از زبان همسر زینبی ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهل و دوم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 بیا زینبت را ببر تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ...
💔 قسمت چهل و چهارم: ❤️ 🌀کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... مهمتر از همه، دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد 😭😭... من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ... کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم، توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن 😔... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند و پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز😔 ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... قسمت چهل و پنجم: ❤️ 🌀کارنامه ات را بیاور تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ... بچه یه مارکسیست، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره 😏... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه 😏😂... اون شب ... زینب نهار نخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال، مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست💔 ... کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت😊 ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش🤔😳 ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مُهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... "زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟"😉 ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت😇 ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۵ـ #شھیدهادی_امینی او در سال 1332 د
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۶ـ #شھیدحسن_اجاره‌دار  در سال 1329 در تهران متولد شد.👶 کار و تحصیل را با هم انجام می‌داد و موفق به گرفتن دیپلم ریاضی شد. مبارزه را از سال 1349 آغاز کرد💪 و در سال 1355 دستگیر شد. وی که از یاران شهید بهشتی و دکتر مفتح بود، با پیروزی انقلاب به #گسترش_کتابخانه‌های_مساجد تهران پرداخت و فعالیت‌های قوی سیاسی خود را در سطوح دانشجویی پی‌گرفت.💪 در اسفند ماه 1357 به عضویت #شورای_مرکزی_حزب جمهوری اسلامی درآمد و در 7 تیر 1360 به جمع شهیدان پیوست. #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 #معرفی_کتاب #آقای_سلیمان_مےشود_من_بخوابم؟ نویسنده: سیدمحمدرضا واحدی این رمان روایتگر زندگی دختری به نام نغمه است که نسبت به همسایه که هم دانشکده ای اش هم است علاقه پیدا می کند. روبیک هم او را دوست دارد اما با این تفاوت که او #ارمنی است...   روبیک دانشجوی ادبیات است و شعرهای زیبایی را برای نغمه ایمیل می کند... روز به روز گرمای این عشق در آن ها شعله ورتر می گردد تا اینکه... نغمه نامه ای دریافت می کند که در آن روبیک برای مدتی یا برای همیشه از نغمه خداحافظی کرده و به مونیخ رفته است...😢 تردید در این که نکند عشق او به نغمه مسلمانش کند و به خاطر او مسلمان شود...     ✂️برشی از کتاب📝 چه می توانستم بکنم که دوباره به بازی شطرنجی دعوتم کرده بودی که خودت پای آن حضور نداشتی. رفته بودی تا از دور، شاهد کیش شدنم باشی. من که گفته بودم با نبودنت کیش می شوم و با بودنت مات... نگفته بودم؟ گفته بودم که عاشق این مات شدنم. پس همیشه باش... نگفته بودم؟ #کتاب_خوب_بخوانیم #مناسب_برای #هدیه_به_دختران_و_پسران_جوان_و_نوجوان #آھ... 💕 @aah3noghte💕 #نشرحداکثری👌
شهید شو 🌷
💔 سلام_امام_غریبم✋ ذرّه‌ای شانه‌ی ما ... بار غمت را نکشید گرچه یک عمر، فقط نوکر سر بار شدیم واقع
💔 ... صبح که چشماشو باز کرد گفت: "آخ جون! ۵ساعت مونده"😀 چند ساعت بعد با خوشحالی گفت: "دو دیقه دیگه ساعت ۱۲ میشه و ۲ساعت دیگه فقط مونده" .... مرتب چشمش به ساعت بود و لحظه شماری میکرد خدا از دل بےتابش خبر داره که چطوری تا صبح ، ساعت ها رو پشت سر گذاشته.... منتظر بود تلویزیون ساعت ۲بعدازظهر، فیلم سینمایی مورد علاقه ش رو پخش کنه😑 ولی بود به نفس زمینگـیر و غافل من... که چقدر مثه یه بچه ۸ساله لحظه شماری مےکنم و منتظر مولا هستم⁉️ اگه معنی انتظار اینست که من دارم آبروی هر چه است را برده ام😔 اگر که منتظرانت شبیهِ من هستند.. به روحِ مرده ی ما فاتحه بخوان و نیا..،✋  ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روز اول #چله_دعای_توسل به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج #اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج #
💔 روز دوم به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج مرحوم آیت الله روح الله شاه آبادی، فرزند آیت الله شاه آبادی که استاد امام خمینی(ره) بودند، در خصوص فضیلت دعای توسل می گفتند: «دعای توسّل را که اصل اثرش مربوط به هر روز خواندن آن است که در اثر هر روز خواندن، آن را حفظ هم می‌شوید. اگر کسی این دعا را هر روز بخواند، است که به هر قفلی می‌خورد، در برآورده‌کردن بسیار مؤثر است، ایمان انسان را زیاد می‌کند، بهترین مونس انسان است، در وقت تنهایی و هنگامی که به حاجتی رسیدید، متوجّه می‌شوید که دعای توسّل واسطه شده که آن حاجت را از خدا گرفته‌اید، بنابراین دفعه دیگر هم که حاجتی داشته باشید، همین دعا را می‌خوانید.»🌹🍃
💔 ساعت بیست وقت عاشقےست از کبوترهای روی گنبدت آموختیم «عبد اگر بالا نشیند... کسرِ شأن شاه نیست» #صلے_الله_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا #دهه_ڪرامت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هشتم... ناگهان سایه ای روی سینه ی ا
💔 🌷 🌷 ... دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود ،خیره ی صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هایش به سرخی میزد. پیشانی اش بلند، موها و محاسنش سیاه بود، آنقدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نمی توانستی در آن خیره شوی و نه از آن چشم، برداری . روی گونه ی راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم .😇 احمد هم خیره ی او بود .😍 حسابی شیفته و متفون شده بود. مرد گفت : "محمود! برو دوتا حنظل بیاور."☺️ رفتم و آوردم. جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت: بخور!😊 همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است.😖 مِن مِنی کردم و گفتم : "آخر ... "😕 با تحکم گفت: بخور !☺️ بی اختیار حنظل را به دهان بردم. احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید.😦 حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم. 😋 در یک چشم به هم زدن نیمه ی دیگر را بلعیدم. 😅 احمد گفت: چطور بود؟🤔 گفتم : عالی.😋👌 و روبه مرد ادامه دادم : دست شما درد نکند عالی بود .😃 مرد، حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد. فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است.😅 مرد جوان گفت: سیر شدید؟ احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت: "حسابی ... سیر و سیراب. دست شما درد نکند". مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود. گفت: "می روم و فردا همین موقع بر میگردم". و سوار اسب سرخش شد ...که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم . مرد دیگر جلو دوید و نیزه به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفیدش شد. دویدم و گوشه ی ردای جوان را گرفتم و نالیدم: "آقا!... شما را به هرکس دوست دارید، ما را به خانه مان برسانید".😭😭 احمد هم دوید کنارم و گفت: " فقط راه را نشانمان بدهید ..... پدر و مادرمان دق می کنند".😞 ... ✨ 💕 @aah3noghte💕
💔 ای کاش دلِ شکسته ام شاد شود ویرانه ی عمرِ رفته... آباد شود این باقیِ عمر را چه حاصل؟ چه ثمر؟ اے ڪاش با #شهادت، روحم آزاد شود ... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
💔 #ایھاالارباب صبح شد... باز دلم رفت به سمت حرمَت دل آشفته‌ی‌من، صحن تو را كم دارد.. #صلے_الله_علیڪ_یااباعبدلله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 رفتی و ای کاش مےبردی مرا هم با خودت بی حضور یار... جنّت هم عذابی بیش نیست #شھیدجوادمحمدی #همسران_زینبی_شھدا #صبری_معادل_اجر_شھید #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕