eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هجدهم... خرمایی را که به سویم دراز ش
💔 🌷 🌷 ... شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم . مثل همان مرد سپید پوش ... دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه میکرد؟😍 همین روزها راه می افتم و می روم😇 پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده می گوید: "می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او می روی".😄 شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را برانگیزد.🙁 گفتم : "واقعا می خواهی بروی؟ خانواده ات چه می شوند؟ اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرورت هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار میکنی"؟😨 به یاد پدرم و خشنوت نگاهش افتادم.😰 احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد . در نگاهش ترحم بود و بس...😢 جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : "باز هم حرف سرورت درست درآمد. ”احمد زودتر و محمود دیرتر....“ نه محمود جان! من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم ، اجابت می کند..."😍😌 و ناگهان مرا در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت : "دلم برایت تنگ می شود . تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم ، برای همین برایم از همه عزیزتری ، خدا حفظت کند".🤗 دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم ، اما بوی دهان پدر😖، بوی بد دهان پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم ، باز می داشت ، باعث شد که از فکر رفتن با احمد منصرف شوم .😔 از فکر این که احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم ، دلم به درد می آمد... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی هق هق گريه ام خواب را از حـسين گرفتـه بـود. دلـداري ام مـي داد و مي گفت: «قول
💔 او که انگار از اول رو شنیده، شروع کرد درباره آینده ی شغلی اش حرف زد گفت؛ دوست دارد برود و در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس.🙄 روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی هنوز دانشجو بود خندید و گفت که از دار دنیا یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.😬 پرو پرو گفت: اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین، امیرعباس، زینب و زهرا. انگار کتری ابجوش ریختند روی سرم .... کسی نبود بهش بگه : هنوز نه به باره نه به داره!😅 📚 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 من طبیبی سراغ دارم که  پولِ دارو و دوا نمےخواهد در اِزای شفا از این مردم  جز دلی مبتلا... نمےخواهد💔😭 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 یادش بخیر... آن رفیق شفیقی که مےگفت "تنها چیزی که در آن نیست.... است"... بعضی حرفا رو باس قابش ڪنی و بکوبی به دیوارِ بےقراریای دلت💔 تا یادت نره چند چندی!!! آقا جواد فهمید ڪه آزمون بندگی در چیست! آرے... بندگی در است و دعایمان ڪن تا صبر پیشگی را یاد بگیریم. در طاعت در مصیبت در معصیت ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پمپئو وزیر امورخارجه امریکا گفته: چون دیپلمات های امریکایی اجازه ندارند در تهران باشند و آزادانه بچرخند پس دلیلی نمےبینیم که ظریف و دیپلمات های ایرانی هم آزادانه در نیویورک پرسه بزنند! ✍کاری ندارم که جناب ظریف، عاقبت دامان خودشم گرفته و از گندم امریکا (بخوانید گندم ری) نخواهد خورد ؛ سوالم از پمپئو اینه که ایران چند بار باعث جنگ یا حامی جنگ تو امریکا شده⁉️🤔 در تاریخ چند شهروند معمولی امریکا به دست نظامیان ایرانی در خاک امریکا مورد تعرض قرار گرفتن یا کشته شدن⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت شصت و چهارم #بےتوهرگز ❤️ 🌀جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پری
💔 قسمت شصت و ششم ❤️ 🌀با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد … – چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت😡 … – در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه… – دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان!😒… یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم 😭… – دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟… اشک می ریختم و سرش داد می زدم … – واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ … پریدم توی حرفش … – باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم😏 …    چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود … – توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …😳🤔 آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم … – باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم … – پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو … و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …  قسمت شصت و هفتم ❤️ 🌀46 تماس بی پاسخ  نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم … از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم 🍲… بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده … باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون 🙁😳… با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد … پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود … در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود😲… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام … – با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری …  این رو گفت و بی معطلی رفت …  خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود … – از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم … دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری … نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت …  ... 💕 @aah3noghte💕
ماه گرفتگی از ساعت ۱۲:۳۰ شب نمازآیات یادتون نره چله دعای توسل روز سیزدهم فراموش نشهシ
سلام همسنگری ها بعضی اعضا پیام دادن که داستانها نصفه هست و قسمتای داستان ، پرش داره لطفا ایتاتون رو بروزرسانی کنین تا براتون ارسال بشه😊
💔 آنانڪہ گــمنامند؛ تبارند... 📸دوربین عکاسی که هنگام شهادت همراه شهید بوده ... 💕 @aah3noghte💕