eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد 💤خواب دیدم..... فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیش
💔 در رابستم. پشت در آرام آرام اشک ریختم. خدایا ممنونم 😢🙏که فاطمه رو سر راهم قرار دادی. من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد. کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم! یاد جمله ی فاطمه افتادم!       (خدا تو رو در آغوش گرفته..). بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه. پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست. من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم.. همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه! امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا!😊👌 رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!! 🍃🌹🍃 اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت: _در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت‌ اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن! من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:☺️😍 _این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟ فاطمه هم با خوشحالی میخندید.☺️ _ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه. 🍃🌹🍃 روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم .تصمیم بود ولی رژم رو پاک کردم و با ، راهی آدرس شدم.😌 وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود 😢😟 👣(مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)👣 🍃🌹🍃 حال عجیبی داشتم. وارد دفتر مدیریت‌ که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم! به همین سادگی!!☺️👌 ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کردوگفت: _اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم! 🍃🌹🍃 خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم .فاطمه گفت: _بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.☺️😍 به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم. فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم! 🍃🌹🍃 گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد. من که هنوز نمیدونستم  شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم: _کیه؟! فاطمه با دهانی باز گفت: _حااامد😧 من ذوق زده شدم.گفتم: _ای ول!!!! چقدر خدا عادله…یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟ _آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم’!! میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده! با حرص گفتم: _بابا خب جواب بده از خودش میپرسی! فاطمه دستهاش میلرزید: _نه..نه نمیتونم رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم: _فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟ فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم _سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟…حامد؟؟؟…..من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟ حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش😢 یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم. فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه😭 کرد.با نگرانی😨 وکنجکاوی پرسیدم: _فاطمه چیشد؟حامد چی میگفت؟؟ ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
!!خـیلے خـیلے مـهـــم!! یڪ میلیونی‼️✨ !! 🔥 🔥!! میدونے چـرا زیـاد شده!؟ میبینے چـه هايے ڪه نمیشـه... میبنے چقدر بهم ریخته... ما حتی تو ڪارای خودمونم موندیم...🙂‼️ رفقـا و مریضے و اینـا همش نشونس!! اهل دلش میفمن... دقیقا هم مشڪل اینجاست ڪه فقط میفهمن‼️👉🏻 اما چیزے ڪه خدا میخواد اینه ڪه بفهمن و به این باور برسیم ڪه جز نمیتونه مارو نجات بده...😔✋🏻 بابا ببین تو چه گیر ڪردی ... ببین چقدر شدے... بابا ببین های الان ڪفاف نمیده دیگــ... جـای خـالیه ڪسیو حس نمیڪنی ؟! ڪو! ڪو!؟ میفهمی یڪیو داری؟! یڪی ڪه بیاد نجاتت بده... ای مردم تا وقتے نفهمین اوضاع همینجور ها... میشہ ها...🙃‼️ ما شیعیان و تنها های آقـا دیگه باید دست بجونبونیم‼️ واسہ همین یه طرحے آماده شده تحت عنوان 🔥 تا دیر نشده دست بجونبونیم...‼️ فقط تنها خواهش من اینـــه لطفا لطــفا بدین ...!! تحت هر عنوانے 😊✌️🏻 داخل ها و هاتون قرار بدین❤️
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_نود_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے امــا آن هایے ڪه مانده انـد، ت
💔 ✨ نویســـنده: اینڪ آشڪارتر مےشود و سپـــاه دو دستـــه مےشود؛ عـــده اے راه ڪـوفــه را نشان مےدهند و عده اے راه شــام را. علـــے نمےتواند با نیمــے از سپاه به سوے شام حرڪت ڪند؛ لذا مےپذیرد ڪه به ڪوفه بازگردند، اما وارد شهــر نشونــد و در اردوگاه نخيلــه در حوالــے ڪوفه، اسڪان ڪنند. آن ها مےپذیرند و در اردوگاه نخيله فرود مےآیند. علــے ڪه نگـــران مردم ڪوفه است، رو به آن ها مےگوید: "یڪ هفته اے در اردوگاه خود بمانید و زندگے نظامــے پیشه سازیــد. زیــاد به دیــدن زنــان و فرزندان خود نروید، زیرا آوران_راستیــن ڪسانے هستند ڪه توانایــے ها و ها را داشتــه باشند. ڪسانــے مےتوانند به هنگام ، باشند ڪه از شب، سوز ، تهے بودن شڪم، و و بدن هاے خود، نداشتــه باشند." اما آنــــان باز ، پیشه مےڪنند. به بهانــه هاے مختلف به ڪوفه مےروند و باز نمےگردند و تنهــا ۵۰ تــن در اردوگــاه مےمانند.❌ علــے دیگـــر از بدقولــے هاے ڪوفیان به تنگ آمده است. سپــاه، ڪاملا از هم پاشیــده است. بعــــدها علـــــے در سرزنــش آنــان مےگوید: "اے مـــردم ڪوفه! نفریــن بر شمـا ڪه از فراوانـــے سرزنش شما خستــه شده ام. آیا به جاے زندگــے جاویــدان، به زندگــے زودگذر دنیــا رضایــت داده ایــد؟ و به جاے عــزت و سربلندے بدبختــے و ذلـــت را انتخاب ڪرده اید؟ هر گاه شما را به جهــاد با دشمنان خــدا فرا مے خوانم، چشم هایتان را از ترس در ڪاسه مے گردانید. گویــا تــرس از مــــرگ، عقل شما را ربوده است و چون انسان های مســـت، از خــود بیگانــه شده اید و حیـــران و سرگردانید. گویا عقـــل هاے خود را از دست و درڪ نمےڪنید. من دیگــر به شما ندارم و شمــا را پشتوانــه ے خود نمے پندارم. شما یـــاران نیستید ڪه ڪسے به سوے شما دست دراز ڪند." ♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_شصت_و_ششم #ابراهیم_حسن_بیگے به نظر من علی در طول زندگی خود با این زنگار
💔 ✨ ....آیا به همین رضایت دهم که مرا بخوانند در که در های روزگار با مردم شریک نباشم و در های زندی آنان نگردم؟ آفریده نشده ام که غذاهای لذيذ مرا سرگرم سازد چونان حیوان پرواری که تمام همت او علف و چریدن و پر کردن است و از آینده ی خود بی خبر می باشد. ملاحظه بفرمایید پدر! این سیره و روش علی در مقام یک رهبر سیاسی است نه یک کشیش تارک دنیا یا مرتاض گوشه گیر و گوشه نشین. - باید گفت علی به نوعی با این سخنان خود دست رهبران سیاسی، بخصوص رهبران کشورهای عرب و مسلمان را رو کرده است. چون چیزی که با مطالعه ی این سخنان به ذهن انسان می رسد، مقایسه ی علی با مسلمانی است که خود را علی می دانند. - با شناختی که من از رهبران کشورهای اسلامی دارم، فاصله‌ی آن ها را تا على فراوان و با معاویه کم می بینم. اغلب آن ها با داشتن نعمتی چون نفت، می توانستند با پیروی از روش حکومت داری علی، سرآمد بسیاری از کشورهای پیشرفته ی جهان باشند و ملت های مسلمان در آسایش و نعمت بسیار زندگی کنند. البته رفتارهای مدعیان دفاع از علی، چیزی از ارزش های علی کم نمی‌کند. دوران قرون وسطا و حاکمیت کلیسا، بر سرنوشت مردم را به خاطر داریمنمی کند. دوران قرون وسطا و حاکمیت کلیسارے به خاطر داریم که کشیش ها به نام عیسی مسیح چه جنایت هایی مرتکب شدند. آنها قرن ها چون ابری، خورشید وجود عیسی را احاطه کردند. اما خورشید برای همیشه ابر نمی ماند. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️
شهید شو 🌷
💔 همه عمر برندارم سر از این خمار مستی؛ که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی #صلےالله‌‌علیڪ‌یاابا
💔 ... و اما بعد... قصه، قصه امتحانی است که با محک میخورد چه صبر بر چه صبر بر راه یا بر گرما و ازدحام اما صبر بر فراق کجا و سایر صبرها کجا... اصلا انگار سوزاننده تر از زهر فراق، بر جگر چیزی نیست.... هنوز نیامده ، دلتنگ شدم🥀 کربلا 💔 ... 💞 @aah3noghte💞