eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سی_و_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے برای #دروغ گفتن تجربه ی کافی داشتم،
💔 ✨ نویســـنده: مقابل در کلیسا، دو زن میانسال ایستاده بودند با پالتوهای مشکی و روسری های بافته شده از کاموای کلفت. هر دو با هم سلام کردند. کشیش کلید را به دست گرفته بود و قبل از آن که در را باز کند، به زن ها نگاه کرد و گفت: "برای دعا که نیامده اید این وقت صبح؟" یکی از زن ها که نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود گفت: "ما برای آمده ایم پدر." کشیش در را باز کرد، کلید را توی جیبش گذاشت و در حالی که دستگیره را به طرف پایین فشار میداد، گفت: "خدا رحم کند دخترانم! این چه گناهی است که نتوانستید تا غروب صبر کنید؟" بعد لبخند زد، در را باز کرد و گفت: "بیایید داخل دخترانم." کشیش در حالی که به سمت محراب می رفت، دکمه های پالتویش را باز کرد، اما وقتی چشمش به محراب افتاد ایستاد، خیره به محراب نگاه کرد؛ همه چیز به هم ریخته بود. تریبون سخنرانی واژگون و چهار جاشمعی پایه دار برنجی روی زمین افتاده بود. کشیش و زن ها باد دیدن محرابی که تخریب شده بود، کشیدند. کشیش جلوتر رفت و جلوی محراب ایستاد. زن ها در حالی که با به اطراف خود نگاه می کردند، کنار کشیش ایستادند. کشیش به آنها گفت: "لطفا به چیزی دست نزنید." و با گام های بلند به دفتر کارش رفت که کنار محراب بود. دفتر کارش کاملا به هم ریخته بود. هر دو کشوی میزش باز بودند. اوراق و دفاتر داخل کشو روی زمین پخش و پلا بود. با این که یقین داشت هزار دلاری که بابت پول کتاب مرد تاجیک کنار گذاشته بود به رفته است، باز دست برد داخل کشوی خالی؛ دلارها در جای خود نبودند. کشیش احساس کرد که پاهایش سست شده است. دستش را روی میز تکیه داد. سرقت دو هزار دلار، در مقابل کتابی که به دست آورده بود. ارزش چندانی نداشت تا به خاطرش رنج بکشد. او چاره ای نداشت جز این که به پلیس زنگ بزند. هر چند ممکن بود با به میان کشیدن پای پلیس، مسأله‌ی کتاب نیز به بیفتد. وقتی به پلیس زنگ زد، نای ایستادن نداشت. روی صندلی نشست و به اتاق به هم ریخته اش نگاه کرد و به کم سابقه ترین سرقتی که ممکن بود اتفاق بیفتد فکر کرد؛ معمولا سرقت از کلیساهایی انجام میشد که دارای جات گران قیمت بودند، نه کلیسایی که اشیاء با ارزشی در آن نبود. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_دوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ....بدانیــد ڪه افراد ضعیــف و ناتـــو
💔 ✨ نویســـنده: ڪشیش گفت: "سارقیـــن به این جا دستبرد زده اند." هر دو مــرد روے سینــه هایشــان ڪشیدند. مــرد ریـش جوگندمــے ڪه حالا چشم هایش گرد و خطوط روے پیشانــے اش عمیق تر شده بود، گفت: "یــا مقدس! ؟! آن هم از ڪلیــــــــسا؟؟ ببیند چه دوره و زمانه اے شده است." ڪشیش گفت: " ڪه نباشد، ڪسے از خدا نمےترسد پسرم." بعد با دست به آن ها اشاره ڪرد و گفت: "ڪارتان را از اینجا شروع ڪنید، بعد بیایید داخل دفتر... همین طور نایستید... سرقت از هاے مـردم، گناهش ڪمتر از سرقــت از ڪلیسا نیست... شروع ڪنید بچه ها." این را گفت و راه افتاد به طرف دفتر ڪارش. خودش مےتوانست اوراق به هم پاشیده ے ڪشوے میزش را مرتــب ڪند. نشست روے صندلــے. دسته اے از اوراق را به دســت گرفت و به آن ها نگاه ڪرد و مرتبشان ڪرد. به فڪر مرد تاجیڪ افتاد و آن دو مرد روس ڪه قاتلان او بودند و او به خاطر ڪتاب قدیمـے نمے توانست حرفــے به پلیس بزند. عذاب وجـدان، چیزے بود ڪه ڪشیش را آزار مے داد. همین طور توے فڪر تاجیڪ و آن دو جوان روسے بود ڪه ڪسے به او ســلام داد. سرش را بلنــد ڪرد، از به خــود لرزید. در طول زندگـــے طولانــے اش از هیچ چیز و هیچ ڪــس نترسیده بود؛ حتــے در روزهای جنگ داخلے بیروت، ترس به او راه نیافته بود، اما حالا با دیدن دو جوان ڪه در چهار چوب در ایستاده بودند، ترس همه ے وجودش را گرفته بـود. یڪــے از آن دو، زیــپ ڪاپشنش را پایین داد و در حالــے ڪه با دست استخوانــے اش ڪارد حمایـــل شده در ڪمربندش را نشان مےداد، گفت: "پــدر! ما با شما ڪارے داریم؛ یڪ ڪار ڪوچڪ!" بعد با سر و چشـــم و ابــرو به ڪشیش فهماند ڪه باید حرف او را جدے بگیرد. ڪشیش ناے برخاستن نداشت. رنگش پریده بود. نمے توانســت تصمیــم بگیــرد چه ڪند. گرفتار چنــان استیصالــے شده بود ڪه حتــے صداــے ڪارگر ریــش جوگندمــے هم او را به خود نیاورد. مــرد، پشــت دو جــوان روس ایستاده بود و از پشت شانــه ے آن ها سرڪ مےڪشید. فڪر ڪرد ڪشیش صدایش را نشنیده است. با دست زد بـه ڪتف یڪے از دو جوان و گفت: "بروید ڪنار ببینم! راه را چرا بستــه اید؟" از بین آن ها گذشت و جلوے ڪشیش ایستاد. رنگ پریده ے ڪشیش و چشــم هاے از حدقــه بیرون زده اش مــرد را نگـران ڪرد. پرسید: "چه شده پدر؟ حالتان خوب نیست؟ مےخواهید برایتان آبے چیزے بیاورم؟" ڪشیش نگاه بےرمقش را به مرد دوخت. لب هایش آرام تڪان خوردن اما صدایــے از دهانش بیــرون نیامد. مــرد ریــش جوگندمے به طرف ڪشیش خم شد، اما دستــے از پشت یقه اش را گرفت و به عقب ڪشید و گفت: "بروید سر ڪارتان! ما خودمان مواظب پدر هستیم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ...غـــم، اندوه را با نیروے ص
💔 ✨ نویســـنده: سرگئے از جــا بلنـد شد و گفــت: "بهتر است فـردا مـن هم با شـما بـه کلیسـا بیایـم. مےخواهــم دوستان قدیمتــان را ببینم و موعظه هاے جدیدتـان را بشنــوم." خود از جا برخاست و گفت: "حتما بیــا! قرار است موعظــه اے ڪنم مـردم از گنـاه فاصـله بگیرنـد و قلـب هایشان به نور حقایق و زندگـے روشن شود." سرگئــے لبخندے زد و گفت: "خیلــے هم امیدوار نباش چنین اتفاقــے بیفتد پدر؛ قلب هایــے ڪه از جنـس سنـگ باشند، با سال ها بارش بـاران هم نــرم نمےشود. حالا برویـم ڪه فڪر ڪنم شــام آمـاده باشد." ڪلیساے حضرت داوود، ڪلیساے ارتدوڪس ڪوچڪے بـود در شـرق بيــروت. دیــوارهایش از سنــگ مـرمـر سفیــد بـود و حیاط ڪوچڪے داشت ڪه وسط آن حوضــے بود با فواره هاے آب ڪه به صورت هلالــے به میانه ے حوضــے مےپاشید. مناره ے ڪلیسا باریڪ و ڪوتــاه بـود و تنهــا دو مترے از سقف گنبدے شڪل ڪلیسا بلندتر بود. ڪشیــش به همراه سرگئــے وارد حیـاط ڪلیسا شدند، در حالــے ڪه ڪشیش قباے مشڪے و بلند ڪشیشے اش را پوشیده بود و زنجیر نقره اي و را به گردن آویخته بود. ڪشیش این صليـب قدیمــے و گران قیمت را جز در مراسم خاص به گردن نمےآویخت؛ و آن روز براے طلایــے اش را بـه گردن آویختــه بـود. ڪشیـش این صلیـب قدیمے و گـران قیمــت را جز در مراســم خاص به گردن نمے آویخت؛ پس از سال ها آمــده بـود تا دوستــان قدیمــے اش را ببیند و متفـاوت تر از همیشــه براے آنان سخنرانــے ڪند. سرگئے ڪت و شلوارے مشڪے، پیراهنــے سفید و ڪرواتــے قرمــز با خطوط ریز مشڪے به تن داشت و دوش به دوش پدر قدم بر مےداشت. پــدر ڪارپیانس ڪه جلوے در سالن چشــم به انتظار ایستــاده بود، بـه محض دیــدن آن ها بـه طرفشـان آمـد. بعــد از خوش آمدگویــے، به سرگئــے نگــاه ڪرد و گفـت: "هر بار ڪه سرگئــے را مےبینم زیباتـر و خوش انـدام تر شـده اسـت؛ درســت مثل جـوانے هاے جنـاب ایوانــف! خدا حفظشان ڪنــد." ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_بیست_و_نه نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے سرگئے از جــا بلنـد شد و گفــت: "
💔 ✨ نویســـنده: ڪشیــش خندیــد و دسـت بر شانه ے پدر ڪارپیانس گذاشت و گفت: "شمــا ڪه نصــف سن مرا هم ندارید ڪارپیــانس! چگونه جوانــے های مرا دیده اید؟" پدر ڪار پیـانــس گفت: "خودتان را ندیــدم، عڪس هایتان را ڪه دیده ام جنـاب ایـوانــف... حالا بفرماییــد داخــل ڪه مـردم منتظر شما هستند." داخل ڪلیســا گـرم بـود و با ایـن ڪه همه ے نیمڪت ها پر از جمعیــت بـود، اما چنان سڪوتے حاکم بود ڪه وقتــے قـدم بر مےداشتند صداے گام هاے آن ها در سالــن پیچید. همه از جا بلند شدند. همهمه اے فضاے سالن را پر ‌ڪرد. پـدر ڪارپــیانــس بازوے ڪشیش را گرفته بــود و از راهروے بیـن نیمڪت ها عبــور داد، در حالـے ڪه سرگئــے پشت سرشان حرڪت مےڪرد. مردمے ڪه سال ها بـود ڪشیش را ندیده بودند یا آنهایــے ڪه از حضـور یڪ ڪشیش ڪهنسال روسـے با خبر شده بودند، به گرمــے از او استقبال مےڪردند. ڪشیش مثل یڪ ڪاردینال، با تڱان دادن سرودست به آن ها پاســخ مےداد و گاهے هم با پیـرمـرد یا پیرزن هایــے ڪه مےشناخت و سابقه ے دوستــے با آن ها داشت، احوال پرسـے مےڪرد. ڪشیش و سرگئــے در ردیف جلو نشستند. پـدر ڪارپیـانــس پشت تریبــون ڪه سمت چپ زیر بزرگــے قرار داشت، ایستـاد و از حاضریــن خواســت ڪه بنشینند. ڪشیش احساس ڪرد که آن استقبال مــردم خوشحــال شده است و ڪمے هم به وجــد آمده اسـت. شیرینــے و هیجــان استقبال را در دل داشت ڪه به خود نه ڪرد ڪه نبایــد اجـــازه بدهـد غرور و تڪبر او را به هیجــان بیاورد ڪیست؟! مگر خــادم و خدمــت گزارے بیش در ڪلیسا نبــوده و نیــست؟! ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️