شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت228 - عمدی بود
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت229 - دعا میکنم عباسم. مواظب خودت باش. دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. میداند وقت زیادی برای یک احوالپرسی ساده هم ندارد. میگویم: - شمام مواظب خودتون باشید. - باشه عزیزم. خدا نگهدارت باشه. - یا علی. انگار هوای تازه دویده میان ریههایم. آرام شدهام. مغزم دارد نفس میکشد و میتواند کار کند. نتیجه خیابانگردیهایم میشود این که باید نزدیکتر بروم؛ جایی که حداقل بتوانم از بچههای بسیج و امام جماعت مسجد محافظت کنم. جایی که بتوانم خودم به هیئت محسن شهید نزدیک بشوم و حواسم بهشان باشد. حالا که تنها هستم و باید تنهایی سر مار را پیدا کنم و بزنم🐍 بگذار نزدیکتر بروم؛ در یک پوشش کاملا متفاوت. برای رفتن به خانه امن، سه چهار بار ضدتعقیب میزنم. انقدر که مطمئن شوم کسی که دنبالم هست، از سرگیجه مُرده است. شاید خیالاتی شدهام که حس میکنم یک نفر دنبالم است. شاید هم حاج رسول یکی را فرستاده که مواظبم باشد تا ترورم نکنند مثلا!🙄 به محض قدم گذاشتن در خانه امن، از محسن میخواهم یک راه امن برای ارتباط با سیدحسین گیر بیاورد. خب این مستلزم این است که اول از همه، محسن بتواند سیدحسین را در سوریه به آن درندشتی پیدا کند که یک ساعتی طول میکشد. تماس را وصل میکند به اتاقم و صدای خشدار سیدحسین را از آن سوی خط میشنوم: - جانم عباس جان؟ چی شده یادی از ما کردی؟ - الان وقت نیست برات توضیح بدم. یه مشکلاتی توی بسیج مسجد پیش اومده که بعدا مفصل میگم. الان برای این که حواسم بیشتر به بچههای مسجدتون باشه، میخوام عضو پایگاهتون بشم فرمانده!😅 سیدحسین حتی نفس هم نمیکشد. احتمالا دارد حرص میخورد که کیلومترها از ایران دور است و نمیتواند بفهمد دقیقا چه بلایی سر پایگاه بسیج نازنینش آمده. میگویم: - حرص نخور، حواسمون هست. فقط بگو توی پایگاه چه نیرویی میخوای؟ به مِنمِن میافتد و بعد از چندلحظه، میگوید: - چیزه... ام... مربی سرود لازم داریم.😐 شاخ در میآورم. ناغافل مربی سرود؟ کجای من به مربی سرودها میخورد آخر؟ میخواهم اعتراض کنم؛ اما چارهای نیست. فرصت زیادی برای تماس نداریم و سیدحسین هم که این را فهمیده، سریع میگوید: - با رفیقم هماهنگ میکنم. دربهدر دنبال مربی سرود میگشت. نمیدانم باید بخندم یا گریه کنم؛ اما با توجه به استعداد و علمِ نداشتهام در سرود، مطمئنم خندهها و گریههای زیادی در پیش خواهم داشت! میگویم: - فقط... - میدونم. نگران نباش. بوق اشغال مکالمهمان را قطع میکند. عالی شد. توی این هیر و ویر، باید به فکر تمرین سرود با نوجوانهای مردم هم باشم. آخرین باری که خودم آواز خواندم را یادم نمیآید اصلا. کلا فقط یک بار عضو گروه سرود بودم، آن هم کلاس سوم دبستان بود و حتی یادم نمیآید کدام سرود انقلابی را خواندیم! آن وقت به من میگوید برو مربی سرود بشو. مینشینم روی تنها مبل داخل سالن و سرم را میان دو دستم میگیرم. مغزم میسوزد؛ دقیقا خود مغزم. آن از صالح، این هم از تهدید نیروهای بسیج، و حالا هم مربی سرود. قبلا شده بود برای یک ماموریت، نقش راننده تاکسی و داعشی و هرچیز عجیب دیگری را بازی کنم؛ اما احساس میکنم هیچکدام به سختی مربی سرود بودن نیست.🤕 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول