شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت25 دلم
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت26 جوانی که هم فارسی حرف زدنش و هم چهره گندمگون و چشمان میشیاش، نشان میدهد ایرانی ست. طبیعی است که به من مشکوک بشود؛ با این ریشهای بلند و لباسهای داعشی و سر و روی خاکی و خونیام، باید خدا را شکر کنم که تا الان به رگبارم نبسته. لبخند میزنم و دستانم را میگذارم روی سرم: سلام برادر. من خودیام. از فارسی حرف زدنم جا میخورد؛ اما سریع تعجبش را قورت میدهد. چشمانش را تنگ میکند و ابروانش را در هم میکشد: با بچه که طرف نیستی! دستت رو روی سرت نگه دار، فکرای احمقانه هم نکن. و در حالی که با اسلحهاش سینهام را نشانه گرفته، با تردید به طرفم میآید تا مرا بگردد. همین را کم داشتم. کارم در آمد؛ گیر یک پاسدار جوان مسئولیتپذیر افتادهام و باید بچه خوبی باشم تا فکر نکند واقعاً جاسوس و نفوذیام. نتیجه بازرسیاش میشود چاقو و اسلحه و تبلت و بقیه تجهیزاتم که یکییکی از جیبهایم بیرون میکشد و حتماً با خودش فکر میکند عجب جاسوس خفنی گیر انداخته؛ و تیر خلاص هم برگه مجوز تردد داعش است که شکاش را به یقین تبدیل میکند. پیروزمندانه میگوید: خودی هستی و برگه تردد داعش داری؟ هیچی دیگر، میخواستید چه بشود؟ از دست داعشیها توانستم فرار کنم، این طرف این آقای مسئولیتپذیر دستگیرم کرد! 🔰دوم: سرو باشی باد یا طوفان چه فرقی میکند؟🔰 نمیشد فقط به تعقیب و مراقبت جلال و سمیر بسنده کنیم؛ چون معلوم نبود در این صورت چندماه باید نیروهایم را معطل این دوتا نگه میداشتم و تهش هم معلوم نبود به چیزی برسیم. باید یک حرکتی میزدم که پرونده از این رخوت و سکوت در بیاید؛ از طرفی هم نباید طرف مقابلم را حساس و هشیار میکردم. میخواستم کاری کنم که آنهایی که خودشان را پشت سمیر و جلال قایم کردهاند، رخ نشان بدهند؛ که این کار سختی بود. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...