eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت28 دست
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



سر جایم می‌نشینم و تازه یادم می‌افتد کجا هستم؛ در بازداشتِ بچه‌های خودی.

بد هم نیست، این‌جا می‌توانم کمی دنیا را از دید متهم‌هایی که دستگیرشان می‌کردم نگاه کنم. می‌توانم بفهمم آن‌ها چه احساسی دارند؛ هرچند آخرش من نمی‌توانم حال آن‌ها را بفهمم؛ چون می‌دانم بی‌گناهم و این هم یک سوءتفاهم است که با یک استعلام حل می‌شود. می‌دانم قرار نیست کارم به دادگاه و قاضی و این چیزها بکشد...

معلوم نیست آن پاسدار مسئولیت‌پذیر از من چه گفته است که این‌ها انقدر حساس شده‌اند؛ اما خداخدا می‌کنم مدارکی که همراهم آورده‌ام دست نااهل نیفتد.

دو سه بار بازجویی‌ام کردند و چون ماجرا محرمانه بود، نمی‌توانستم توضیح بدهم در قلمرو داعش چه کار می‌کردم. خودم گفتم از تهران استعلام بگیرند تا توجیهشان کنند و حالا هم بازداشت هستم تا نتیجه استعلامشان بیاید.
-بد هم نشد ها! اگه گیر نمی‌افتادی ابداً همچین شام و نهاری گیرت نمی‌اومد، تازه اصلاً نمی‌رسیدی استراحت کنی.

کمیل است که نشسته در سه‌کنج اتاق. می‌خندم؛ راست می‌گوید. من این بچه‌ها را می‌شناسم؛ با اسیر خوب تا می‌کنند. غذای خوب، جای خوب... زخم دست و صورتم را هم پانسمان کردند؛ دمشان گرم.

در اتاق باز می‌شود و همان پاسدار مسئولیت‌پذیر را می‌بینم که با چهره گل انداخته و سربه‌زیر، می‌آید داخل اتاق. با دیدن حال گرفته‌اش مطمئن می‌شوم نتیجه استعلام آمده و آزاد شده‌ام. از جا بلند می‌شوم، لبخند می‌زنم و می‌پرسم: چی شد برادر؟


سرش را بالا نمی‌آورد. دلم برایش می‌سوزد؛ انگار دارد آب می‌شود از شرمندگی. همان‌جا که بود می‌ایستد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید: آقا! من خیلی ، باور کنید نمی‌دونستم...

دلم نمی‌آید بیشتر از این شرمنده شود. دستم را باز می‌کنم و قدمی به سمتش برمی‌دارم. دستانم دور شانه‌هایش حلقه می‌شود و او هم خودش را در آغوشم می‌اندازد.

در گوشش می‌گویم: اشکالی نداره داداش، شما کار درستی کردی. کاش همه به اندازه تو مسئولیت‌پذیر بودن.

-حلالم کنید آقا.
-چیو حلال کنم؟ تو که کار بدی نکردی.
و می‌نشانمش روی تخت فلزی کنار اتاق. می‌گوید: جواب استعلام اومد. فهمیدیم شما از بچه‌های...
دستش را می‌گیرم و فشار می‌دهم: هیس! راستی اسمت چی بود؟
-سیدعلی.

دست سالمم را چندبار زدم پشتش و گفتم: خب علی آقا، من خیلی کار دارم. باید برم. بیا بریم بهم بگو وسایلم رو از کی تحویل بگیرم؟
همراهی‌ام می‌کند که از اتاق بیرون برویم.

 می‌پرسد: دست و صورتتون چرا زخم شده؟
لبخند می‌زنم. علی چند لحظه با حالتی گنگ نگاهم می‌کند و بعد تازه می‌فهمد نمی‌خواهم جواب بدهم. ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید: آهان...به من ربطی نداره.

***

صدای آهنگ‌شان تا چندتا کوچه آن طرف‌تر هم می‌رفت؛ حتی می‌توانستم صدای قهقهه و عربده‌های مستانه‌شان را هم بشنوم. با این که بهار بود، هوا هنوز سوز داشت. دستم را دور بدنم حلقه کردم و خیره شدم به پنجره آپارتمان مجلل‌شان که نورهای رنگی از آن بیرون می‌زد.

این سمیر هم آدم عجیبی بود؛ نمی‌دانستم عیاشی‌ها و مهمانی‌های شبانه‌اش را ببینم یا دفاع جانانه‌اش از دولت اسلامی و برادران جهادی را؟
کوه تناقض بود این بشر.😏

نمی‌توانستم خیلی آن‌جا بمانم. تا همین‌جا هم به بهانه خرید از مغازه آن سوی کوچه جلوی خانه ایستاده بودم. راهم را کج کردم به سمت ماشینی که کیان سوارش بود. در ماشین را باز کردم و سوار شدم. بی‌مقدمه پرسیدم: مطمئنی سمیر داخله؟
-بله آقا. خودم حواسم بود.

بی‌سیم زدم به بچه‌های ناجا. هماهنگ کرده بودیم که بیایند جمعشان کنند. چند دقیقه نگذشته بود که همانطور که برنامه‌ریزی کرده بودیم، بچه‌های ناجا رسیدند. خودم هم از ماشین پیاده شدم که همراهشان بروم بالا. فقط دعا می‌کردم با صحنه ناجوری مواجه نشوم!


جلوی در خانه ایستادم و بی‌سیمم را هم طوری دستم گرفتم که همه فکر کنند پلیس هستم.

بوی عرق و عطر و لوازم آرایشی با هم قاطی شده بود و معجونی ساخته بود که حالم را به هم می‌زد. صدای بلند و تند آهنگ هنوز می‌آمد؛ احساس می‌کردم یک نفر دارد روی سر من با پتک ضربه می‌زند.

از بین کلماتی که خواننده آهنگ می‌گفت، فقط چندتا فحش ناجور به زبان انگلیسی را می‌فهمیدم؛ همین.
رقص نور هنوز داشت می‌چرخید و نورهای رنگی را روی در و دیوار و آدم‌ها می‌انداخت. فکر کنم کسی وقت نکرده بود آهنگ و رقص نور را خاموش کند. فضا طوری بود که هرکس واردش می‌شد، انقدر در محاصره بوی تند و آهنگ بلند و رقص نور دیوانه‌وار قرار می‌گرفت که خودش دیوانه می‌شد، نیازی به روانگردان و این چیزها هم نبود.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...