شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت33 نفس
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت34 به خودم که میآیم، کمیل نشسته مقابلم و شانههایم را فشار میدهد. دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم دیگر بس است، من را هم ببر. کمیل از چشمانم حرفم را میخواند و میگوید: صبر کن داداش. صبر. خیسی اشک را روی تمام صورت و حتی میان ریشهای بلندم حس میکنم. چشمانم به زور باز میشوند. سرم را تکیه دادهام به ضریح و صدای زمزمه و مناجات چندنفر از زائران را گوش میدهم. کمیل صدایم میزند: عباس جان، پاشو، باید برسی به پرواز! بلند شدم و روبهروی ضریح ایستادم. دلم نمیآمد بروم. دوست داشتم تا آخر عمر همانجا بمانم. خوش بحال مجاوران حرم، خوش بحال خادمانش. صورتم را گذاشتم روی ضریح و بوسیدمش؛ چندین بار. گرمای دست شهدا هنوز روی ضریح مانده بود و میخزید در بدنم. * همه را برده بودند بازداشتگاه و من و امید، در کلانتری نشسته بودیم سر گوشیِ سمیر. امید رمز گوشی را شکست و واردش شد. گفتم: برو سراغ تلگرامش! تلگرام را باز گرد. اجازه ندادم هیچ کانال یا گروهی را باز کند و پیامی را ببیند. نگاهی به لیست کانالهایی که عضو بود کردم؛ هرچند از قبل آمار فضای مجازیاش را داشتیم. کانالهای ناجور کنار کانالهای دولت اسلامیشان ترکیب ناهمگون و مسخرهای ساخته بودند. رفتم قسمت پیامهای خصوصی و همان چیزی را میدیدم که حدس میزدم؛ پیامهایش یکییکی سین میشدند و یکی به جای سمیر جواب میداد؛ همان کسی که خودش را پشت سمیر پنهان کرده بود. به امید گفتم: ببین میتونی بفهمی کیه و کجاست؟ و گوشی را گذاشتم کنار دست امید. امید چشمی گفت و دیگر حرفی نزد. سرم را گذاشتم روی میز و پلکهایم کمکم داشتند روی هم میافتادند که در اتاق باز شد. مامور ناجا بود با یک گوشی در دستش: قربان، از «...» زنگ زدند... چون میدانستم چه میخواهد بگوید، نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد؛ سرم را از روی میز برداشتم و یک دستم را به علامت ایست بالا بردم: باید مراحل قانونیش طی بشه و این جوجه فکلی تعهد بده دیگه توی ایران از این کثافتکاریا راه نندازه. بعد ولش میکنیم بره. نمیخواستم جایی درز کند که ماجرا امنیتی ست. همین الانش هم قاچاقی نشسته بودیم در کلانتری. میدانستم تا الان، سفارت امارات و پدر چندتا آقازادههایی که در آن مهمانی بودهاند، بچههای ناجا را بیچاره کردهاند با تلفنهایشان. از چپ و راست سفارش بود که میرسید. امید گفت: اینا دُمشون کلفته عباس، میزننت زمین. پوزخند زدم: کلفت هم باشه، خودم براشون میچینم. امید چشم از مانیتورش برنداشت و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم میخواست به یک بهانه، با سمیر حرف بزنم؛ اما نباید حساسشان میکردم چون در این صورت حتماً سمیر میسوخت و عملا چیز دیگری نداشتیم. به امید گفتم: یه کپی از اطلاعات گوشیش هم بردار، بعداً سر فرصت بررسی کنم. دوباره در اتاق باز شد. همان مامور ناجا بود: قربان، این اماراتیه خیلی داره سر و صدا میکنه. کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم! انگار داشتم نزدیک میشدم به چیزی که میخواستم. گفتم: چی میگه؟ -داد و بیداد راه انداخته که شما حق ندارین من رو بازداشت کنید و اینا. از جایم بلند شدم. گفتم: خب بیارش ببینم حرف حسابش چیه؟ و از اتاق بیرون آمدم. * شیشه را پایین میدهم. باد موهایم را در هم میریزد. ساعت دوازده نیمهشب است و خیابانهای اصفهان در سکوت فرو رفته. گوشهایم از فشار دو پرواز پشت سر هم، وز وز میکنند و سرم سنگین است. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...