eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت3 ه
💔


🔰  🔰

📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



می‌دانید، اصلاً اسم حاج رسول یک جورهایی مترادف است با: آب دستته بذار زمین بیا، قید زندگیت رو هم بزن که قراره کلا یکی دو ماه از کار و زندگی بیفتی.


خدا حفظش کند، خودش هم هیچ‌وقت نشد مثل یک مرد میانسالِ معمولی زندگی کند و بازنشسته بشود و پیش زن و بچه‌اش باشد.خدا بیامرزد حاج حسین را، او هم همینطور بود. همیشه درحال دویدن برای کشور و امنیتش.

گوشی را از دست ابوالفضل گرفتم. با این که خون خونم را می‌خورد، قبل از سلام کردن یک نفس عمیق کشیدم که درست با حاجی صحبت کنم. فقط توانستم بگویم: سلام.
-به‌به، عباس آقا! چطوری؟ چه خبر؟

لبم را گاز گرفتم که منفجر نشوم و حرمت بزرگ‌تر بودن و مافوق بودنش را نگه دارم. با حرص گفتم: حاجی می‌شه بفرمایید چه خبره؟ من که رفتنم جور شده بود!

-می‌فهمم جانم. همه ما خیلی دلمون می‌خواد بریم مدافع حرم خانم جان بشیم؛ ولی برای دل خودمون که نمی‌ریم، مهم عمل به تکلیفه. مهم اینه که جایی باشیم که خود خانم جان از دستمون راضی باشن. مگه نه عباس جان؟


این را که گفت، کمی دلم آرام شد. راست می‌گفت؛ مهم این است که تکلیفت را انجام بدهی. نفسم را بیرون دادم و با حسرت به بچه‌هایی که داشتند قدم به باند فرودگاه می‌گذاشتند نگاه کردم.

 حاجی فکر کنم از سکوتم فهمید که راضی‌ام؛ برای همین ادامه داد: همین الان بیا اصفهان. کار واجب باهات دارم. از دست ابراهیمی هم عصبانی نباش.

بالاخره صدایم در آمد و گفتم: چشم.
-چشمت منور. یا علی.


ابوالفضل موبایل را از دستم قاپید و گفت: راضی شدی؟ بریم!
فهمیدم هیچ اعتراضی نمی‌توانم بکنم؛ مستاصل نالیدم: خب الان کجا می‌ریم؟

از جیب پیراهنش یک بلیط هواپیما درآورد و به طرفم گرفت: شما الان میری ترمینال پروازهای داخلی، سوار هواپیمای تهران-اصفهان می‌شی و میری اصفهان. پروازت نیم‌ساعت دیگه‌س. شامت رو هم توی هواپیما می‌خوری، خوش به حالت. من عاشق غذاهای هواپیمام!

خواستم زیر لب چندتا ناسزا بارش کنم؛ ولی دیدم او تقصیری ندارد.
گفتم: تو نمی‌خوای برگردی اصفهان؟
خندید و دستش را میان موهایش کشید: نه، فعلا من این‌جا مهمونم. شما رفتی سلام برسون!


وقتی دید هنوز پکرم و به شوخی‌هایش نمی‌خندم، یک مشت نثار بازویم کرد: چرا رفتی تو لک؟ مطمئن باش ثواب کاری که حاجی برات داره از جنگیدن توی سوریه کم‌تر نیست.

کنجکاو شدم: مگه تو می‌دونی چیه؟
سرش را چپ و راست کرد و خندید: اِی! بفهمی نفهمی.

کلا ناراحتی چند دقیقه قبل را فراموش کردم؛ چون داشتم از فضولی می‌مُردم: خب بگو ببینم!
ابروهایش را بالا داد: نچ! بذار خود حاجی برات بگه!
لبم را گزیدم. دلم می‌خواست بزنمش.

الان سه چهار ماه از آن روز می‌گذرد؛ و من آن موقع نمی‌دانستم از همین پرونده، می‌رسم به خانه یک داعشی در شهر بوکمال سوریه و حالا در عمق صدکیلومتری مناطق تحت تصرف داعش باشم.

از در پشتیِ خانه بیرون می‌روم و در کوچه، پشت سطل زباله‌ای می‌نشینم. تاریکی تقریبا مطلق است و پرنده پر نمی‌زند. مردم باید سر شب بخوابند؛ دلیلی هم برای بیدار ماندن ندارند. این‌جا، داعش نه اجازه استفاده از تلویزیون می‌دهد و نه موبایل. تبلتم را از کوله بیرون می‌کشم و نقشه را باز می‌کنم.

از این‌جا تا خودِ تدمر(یعنی حدود صد و چهل کیلومتر با خط مستقیم) دست داعش است. چشمم به تقویمِ بالای تبلت می‌افتد؛ پنجم تیر و یکم شوال! یعنی به همین راحتی عید فطر رسید؟

الان بیشتر از یک هفته است که سوریه هستم؛ و چند روزی ست با چند جرعه آب و یکی دو دانه خرما، افطار و سحرم را می‌گذرانم. نماز عید فردا را هم...آه می‌کشم. 

خوش به حال آن‌ها که ایرانند و پشت سر آقا نماز عید می‌خوانند. روی نقشه زوم می‌کنم. از این‌جا تا الجلا، بیست کیلومتر راه است که باید پیاده بروم. 

آن‌جا می‌رسم به رابطمان و ماشین و مدارک تردد را تحویل می‌گیرم تا بتوانم خودم را به دیر‌الزور، السخنه و بعد هم، نزدیکی‌های تدمر برسانم. مشکل این‌جاست که نمی‌توانم مستقیم بروم تدمر؛ چون تمام مسیر کوه و بیابان است.

بوی گند سطل زباله دارد خفه‌ام می‌کند. معلوم نیست چقدر وقت است که تخلیه‌اش نکرده‌اند؟!

این دولت اسلامی‌شان عرضه جمع کردن سطل‌های زباله‌اش را هم ندارد؛ فقط بلد است هربار مخالفانش را بیاورد وسط میدان ساعت بوکمال و گردن بزند تا مردم حساب ببرند. 

بوکمال اولین شهری بود که دست داعش افتاد و هنوز آزاد نشده است؛ و مردمش هم داعش را پذیرفتند. معروف است به شهر سه طبقه؛ بس که داعش زیر زمین تونل حفر کرده و تاسیساتش را در تونل‌ها جا داده است. زیر پای من، آن پایین، خودش یک شهر است.


...
 

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجازه👌