eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_نوزدهم فاصله‌اے به وسعت
به قلم شهید مدافع حرم انتخاب برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... . گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ... از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... . اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم😣 ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ...⚖ اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ... اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .😲 من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ...😨 تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... . از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم😡😡 ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... - تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... . خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: -من دیگه نیستم ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_نوزدهم📝 ✨ خـــدای من کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد م
📝 ✨ تـــوهـــم آزادی کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد💪 من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم، پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...💪 کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد. حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم✌️ از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد👌 شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت. نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن سال 2008 ... یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ... زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ، عذرخواهی کرد😳 ... زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست😃 همون سال، اوباما ... اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا، در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید💪 ... اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم😂... با خودم گفتم "امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین".. نوری در قلب من تابیده بود🌟... نور امید و آینده روشن ... سرزمین زیبای متمدن من، داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ... به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد😄اما این توهمی بیش نبود☹️... هرگز چیزی تغییر نکرد... سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود😒 آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... . من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم😞 آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ناامیدی چاره کار نبود❌ من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ... برای همین شروع به تحقیق کردم ... دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم📡 ... توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ... فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت💪... مبارزه☝️... یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ... یک جنبش برای تحقق عدالت⚖ ... اما یک مبارزه ، ، و لازم داشت با رسیدن به این جواب ... حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ... بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟🤔 روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه! روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه✌️ برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ... علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود ... راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ... بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر در اوج رسیدن به پیروزی، نابود شده بود‼️😕 یا یک تغییر جریان ساده، اون رو از بین برده بود ... بعد از تحقیق زیاد ... فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان ...یک حرکت باید توسط یک رهبر ، و ، ، و مدیریت بشه کسی که بتونه و داشته باشه تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران، بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده👌 کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه💪 قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلفات رو داشته باشه💪 فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد☝️علی الخصوص که در جامعه ما بود تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ... هرگز قابل حل نبود... فقط یک راه وجود داشت☝️تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ... دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد ... اما چطور؟ آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ غرق در میان این افکار و سوالات...ناگهان یاد قرآن افتادم ... قرآن و تصاویر حج ... این تنها راه بود☝️ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_هفدهم    یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد… اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ
💔 رمان  ‌ ‌زنگ را زدم. لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من  حسابے جاخورد. انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید! با خجالت سلام ڪردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو بہ داخل خانه هدایتم ڪرد. خانہ ےساده ومرتب اونها منو یاد گذشتہ هایم انداخت. دورتا دور پذیرایے با پشتے های قرمز رنگ کہ روی هرکدام پارچہ ے توری زیبا وسفیدے بصورت مثلثے ڪشیده شده بود مزین شده بود. مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق ڪہ در سمت راست پذیرایے قرار داشت مشایعت ڪرد. فاطمہ بہ روے تختے🛌 از جنس فرفوژه  با پایے ڪہ تا انتهاے ران درگچ بود، تکیہ داده بود و با لبخند سلام صمیمانه اے ڪرد. زیر چشمانش گود رفتہ بود و لبانش خشڪ  بنظر میرسید. دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوڪہ شدنم نفسم بالا نمے آمد وبه هن هن افتادم. بے اختیار ڪنار تختش نشستم وبدون حرفے دستهاے سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد ڪنترل بغضم سخت تر میشد. مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمہ مثل همیشہ با خوشرویے و لحن طنزآلود گفت: -بے ادب سلامت ڪو؟! قصد دارے دستم رو هم تو بشڪنے؟! چرا اینقدر فشارش میدے؟!فڪر میڪردم دیگہ نمیبینمت. گفتم عجب بے معرفتے بود این دختره!!رفت و دیگہ سراغے از ما نگرفت! چشمم بہ دستانش بود.صدام در نمے آمد: -خبر نداشتم! من اصلن فڪرش هم نمیڪردم تو چنین بلایے سرت اومده باشہ. خنده اے ڪرد و گفت: -عجب! یعنے مسجدے ها هم در این مدت بهت نگفتند من بسترے بودم؟! سرم را با تاسف تڪان دادم! چہ فڪرها ڪہ درباره ے او نڪردم! چقدر بیخود وبے جهت او را ڪنار گذاشتم درباره اش قضاوت ڪردم سرم را بالا گرفتم و آب  دهانم را قورت دادم: _من از آخرین شبے ڪہ باهم بودیم مسجد نرفتم. گره اے بہ پیشانے اش انداخت و پرسید: _چرا؟! سرم دوباره پایین افتاد. فاطمہ دوباره خندید: _چیشده؟! چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدے؟ جواب دادم: -از خودم ناراحتم. من بہ تو یڪ عذرخواهے بدهڪارم. با تعجب صدایش را ڪمے بالاتر برد: -از من؟!!😳😟 آه ڪشیدم.پرسید: -مگہ تو چیڪار ڪردے؟! نڪنہ تو پشت فرمون نشستہ بودی ومارو اسیر این تخت ڪردے؟ هان؟😁 خندیدم! یڪ خنده ے تلخ!!! چقدر خوب بود ڪہ او در این شرایط هم شوخے میڪرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم _فڪر میڪردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگہ نمیخواے منو ببینے! او با تعحب گفت: -من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟! وبعد زد زیر خنده!!! وقتے جدیت من را دید گفت: -چادرے بودن یا نبودن تو چہ ربطے بہ من داره؟! من اونشب ناراحت شدم. ولے از دست خودم.ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها بہ تو پیشنهادے دادم ڪہ دوستش نداشتے! و حقیقتش ڪمے هم از غربت چادر دلم سوخت. آهے ڪشید و در حالیڪہ دستش رو از زیر دستم بیرون میڪشید ادامه داد: -میدونے عسل؟!!! چادر خیلے داره.چون دلم نمیخواد کسے بهش بے حرمتے ڪنہ. من نباید بہ تویے ڪہ درڪش نکرده بودے چنین  پیشنهادے میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلے خوب کارے ڪردے ڪہ سریع منو بہ خودم آوردی وقبول نڪردے.من باید یاد بگیرم ڪہ ارزش چادر رو  بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمے چے میگم؟! من خوب میفهمیدم چہ میگوید ولے تنها جملہ اے را ڪہ مغزم دڪمہ ے تڪرارش را میزد این بود: -چادر لباس حضرت زهراست… اون بزرگواره بازهم 🌸حضرت زهرا.🌸 چرا همیشہ برای هر اسم ایشون رو میشنیدم.؟! آه عمیقے ڪشیدم و با حرڪت سر حرفهاش رو تایید ڪردم. مادرش با یڪ سینے چاے ☕️☕️ ومیوه 🍇🍊🍏وارد شد. بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت: -هوا سرد شده.یڪ پتوے دیگہ برات بیارم مامان جان؟! فاطمہ با نگاهے عاشقانہ رو بہ دلواپسے مادرش گفت: -نہ قربونت برم.من خوبم.اینجا هم سرد نیست.برو یڪ ڪم استراحت ڪن تا قبل از اذان.خستہ اے. مادرش یڪ نگاه پرسروصدایے بہ هر دوے ماڪرد.نگاهش میگفت خیلے حرفها براے دردل دارد ولے از گفتنش عاجز است. من لبخند تلخے زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمہ نجواڪنان قربان صدقہ اش رفت.پرسیدم: -از ڪے بہ این روز افتادے؟ جواب داد: -ده روزی میشہ روزاے اولش حالم خیلے بد بود..دڪترا یہ لختہ خونم تو مغزم دیده بودن ڪہ نگرانشون ڪرده بود.ولے خدا روشڪر هیچے نبود..چشمت روز بد نبینہ.خیلے درد ڪشیدم خیلے. دوباره خندید. چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزے میخندید؟ یعنے درد هم خنده داره؟ دستش محڪم اومد رو شونہ هام و از فڪر بیرون پریدم. گفت : _بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟  بزور لبخند زدم: -خوبم.اگر ملاڪ سلامت جسم باشہ!!! -پس روحت حالش خوب نیس!!😒 -آره خوب نیست😔 -میخواے راجع بهش حرف بزنیم؟! آهے ڪشیدم: -شاید اگر علتش رو بدونے دیگہ دلت نخواد باهام بگردے پوزخندے زد:😏 -هہ!!!! فڪ ڪن من دلم نخواد با ڪسے بگردم!! من سریش تر از این حرفهام. اصلن تو رفاقت جنبہ
شهید شو 🌷
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_نــوزدهـــم
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (نــذر چــهــل روزه) همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... . رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... . خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... . هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_نوزدهم حاج قاسم می گوید: _یک بار برای جلس
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) اسمش آرشیدا بود. دختر دایی زینب بود. زینب دختر بود که در دیدار خانواده شهدای مدافع حرم از حاج قاسم دعوت کرده تایک وقتی بیاید خانه شان! قول داد و در برنامه زیارت مشهد، به خانه شهید محرابی سری زد. دل دو دختر یتیم را پدرانه شاد کرد وکنارشان حرف ها را شنید و با جملاتی لبخند بر لبشان نشاند‌. حالا حاج قاسم، عمو قاسم آن ها بود وبرایشان یادگاری می نوشت و می خواست برای دعا کنند! قبل از آن که از خانه بیرون بیاید، والدین آرشیدا هم یک خواسته ای داشتند ؛اسمی پرمعنا ودلنشین .... حاج قاسم نگاهی کرد و گفت: زینب! اسم ها رسم ها را رقم می زنند اگر صاحب اسم بخواهد. خوش به حال که رسم های زیادی را در دنیا پایه گذاری کرد؛ رسم های نیکو. قطع کرد ریشه های غلط را! رسم سرکشی به خانواده ،رسم یتیم نوازی ،رسم محبت پدرانه ورسم نامگذاری شیعه وار... ورسم قطع ریشه داعش وارها! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نوزدهم به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام ط
✍️ از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_نوزدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے گفتم: «آنچہ گفتے از دل آشوبے و نگرانے
💔 ✨ نویســـنده: با خودم فکر کردم چه احمق است این معاویه! با چه کسی می کند! آیا از این که علی گذشته های سیاه خاندانش را به رخش می کشد شرمسار نمی شود؟ آیا از این که علی او را تهدید به مرگ می کند نمی هراسد؟ چگونه می تواند با علی مقابله کند در حالی که در گذشته و حال، در میان عرب مردی چون على جنگ آور نبوده است؟! علی در پاسخ به تهدیدهای معاویه می نویسد: «چنان که یادآور شدی ما و شما دوست بودیم و خویشاوند؛ اما دیروز میان ما و شما بدان جهت جدایی افتاد که ما به اسلام ایمان آوردیم و شما کافر شدید و امروز ما در اسلام استوار ماندیم و شما پشت کردید... نوشته ای که... ”با گروهی از مهاجران و انصار به نبرد من می آیی“؛ اگر در ملاقات با من شتاب داری دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو بیایم سزاوارتر است همان شمشیری نزد من است که در جنگ بدر بر پیکر جد و دایی و برادرت زدم. به خدا سوگند می دانم تو مردی بی خرد و کوردل هستی. بهتر است درباره ی تو گفته شود، از نردبانی بالا رفته ای که تو را به پرتگاه خطرناکی کشانده و نه تنها سودی برای تو نداشته که زیانبار بوده، زیرا تو غیر از گمشده ی خود را می جویی و غیر از گله ی خود را می چرانی و را می خواهی که سزاوار آن و در شأن آن نیستی. چقدر بین گفتار و کردارت است! چقدر به عموها و دایی هایت داری! شقاوت و باطل، آنها را به انکار نبوت محمد و ادامه ی بت پرستی وا داشت، تو درباره ی کشندگان عثمان فراوان حرف زدی. ابتدا چون دیگر مسلمانان با من بیعت کن، سپس درباره ی آنان از من داوری طلب. اما آنچه تو از من می خواهی، چنان است که به هنگام گرفتن کودک از شیر او را ... ای معاویه! وقت آن رسیده که از حقایق آشکار پندگیری. تو با روش های باطل، همان راه پدرانت را می پیمایی، خود را در دروغ و فریب افکنده ای و به آن چه برتر از شان توست نسبت می دهی و به چیزی دست درازی می کنی که از تو بازداشته اند و هرگز به تو رسید... *** عصر بود. معاویه را زمانی دیدم که کمی مست بود. روی تخت نشسته بود و داشت با زلف کنیزکی بازی می کرد. تا مرا دید، قهقه ای زد. کنیزک کم سن و سال وحشت زده را نشانم داد و گفت: "بیا روباه پیر! آهویی برایت دارم." بعد دوباره خندید. گفتم: "وقتی خود ی شیری، به فکر آهوان نباش." معاویه کمی به خود آمد. کنیزک را بیرون فرستاد. مقابلش نشستم. گفت: "از کدام شیر حرف میزنی..." گفتم: "از شیری حرف میزنم که در جنگ بدر، بسیاری از بستگانت را درید و حالا منتظر است تا تو تصمیم بگیری؛ یا با او بیعت کنی یا بزودی دریده شوی." بعد نامه ها را از جیب قبایم بیرون آوردم، آنها را مقابل معاویه بر زمین انداختم و ادامه دادم: "همه ی این نامه ها را خواندم. در عجبم چرا از بیم حمله ی علی بی خواب نیستی و قادری شراب بنوشی و با کنیزکان خوش باشی!؟" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_نوزدهم سردار قاسم سلیمانی پس از شهادت احمد کاظمی می‌گوید: من تصورم این بود که وقتی خبر شها
💔 تأثیرات شهید کاظمی در جنگ صرفاً تاثیر یک فرمانده لشکر نبود، که مثل ده یا دوازده تا لشکری که در جنگ وجود دشتند او هم سهمی دارد نقشی داشت و آن نقش را ایفا می‌کرد، این گونه نبود. اجزاء لشکر مثل یک بناست همه اعضای این بنا در آن تأثیر دارند، اما محور و مبنای اساس این بنا ستون‌های این بنا هستند. در جنگ احمد جزء ستون‌های این بنا بود، هم در آن ارزش‌هایی که در جنگ به وجود آمد که من اشاره به آن‌ها می‌کنم. او نقش یک مربی را داشت. چند نفر در جمع ما بودند، نقش مربی داشتند، نه مربی به معنای مربی نظامی که آموزش نظامی بدهند، نه، مربی جامع‌تر از این حرف‌ها، و بدون این‌ها و یا در هر جلسه‌ای که این‌ها نبودند نقص بود و وقتی که بعضی‌هاشون شهید شدند. این نقص تا آخر جنگ باقی ماند و این سه نفر نقش مربی را داشتند، حسن باقری، حسین خرازی و احمد کاظمی 📚 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نوزدهم زحمتو کم میکنم ، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس ! سهمیه
💔 پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی پادرمیانی کند ، این رابه مادر و عمو هم گفته ام ، از منت کشیدن متنفرم! هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانه عمو را به سختی بر می دارم... کیفم روی دوشم سنگینی می کند، اگر مادر الان اینجا بود می گفت: حقت است ، تا تو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی ! حداقل الان که در خانه عمو هستم ، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمی دهد و امل خطابم نمی کند. به چند قدمی در رسیده ام که در باز می شود ،لحظه ای می ایستم ، بارم نمی شود ! حامد! اینجا چه می کند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه می شود و باز هم نگاهمان تلاقی می کند ؛ دلم نمی خواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود ، می خواهم بدانم او کیست که انقدر اشنا میزند؟ چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمی گویم و فقط با تعجب نگاهش میکنم . او هم لب می گزد و درحالی که ارام استغفرالله می گوید ، سربه زیر می اندازد ، نگاهشان پریشان بود ، او مرا می شناسد؟ نمی دانم ! تحیر فرصت هرگونه سوال و عکس العمل را از هر دومان گرفته است ، به سلامی ارام میکند و باز هم فرار می کند نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_نوزدهم حقارت مردم قبل از اسلام ضعف معنوی وَ کُنتُم عَلی شَفا حُفرَةِِ من
💔  اهل كتاب از كتب آسمانی * وَ مَرَدَةِ أَهْلِ الْكِتابِ پيامبر مبتلا شد به متمرّدين از اهل كتاب. همان‏طور كه می‏دانيد به اهل كتاب از قبل‏ بشارت به بعثت پيغمبر خاتم داده شده بود چه در تورات و چه در انجيل. امّا پس از بعثت رسول اكرم(ص) اين اهل كتاب از تعاليم و كتب خودشان تمرّد كردند و همينها جنگها و فتنه‏‌ها بر پا كردند و با مشركين همدست شدند. * كُلَّمٰا أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللّهُ هر وقت اينها آتش جنگ می‏‌افروختند خداوند آن را خاموش می‏كرد.   نقش علی(ع) در مبارزه با فتنه‏‌ها * أَوْ نَجَمَ قَرْنُ الشَّيْطانِ أَوْ فَغَرَتْ فاغِرَةٌ مِنَ الْمُشْرِكينَ قَذَفَ أَخٰاهُ فی لَهواتِهٰا هرگاه شاخ شيطان ظاهر می‏شد يا هرگاه دهان بازكننده‏ای از مشركين دهان باز می‏كرد و می‏خواستند عليه مسلمين فتنه به راه اندازند، برادرش را در دهان حوادث می‏‌انداخت. از اينجا حضرت زهرا(س) بسيار زيبا وارد برخی مسائل می‏شود كه اصلاً سبك بيان ايشان معجزه است. بعد از بيان اصول اعتقادات و فروع و احكام و... می‏فرمايد هر وقت شاخ شيطان ظاهر می‏شد يعنی هر وقت توطئه عليه اسلام پديدار می‏شد و مشركين عليه اسلام وارد ميدان می‏شدند و آتش جنگ برافروخته می‏شد، پدرم رسول خدا(ص) برادرش علی(ع) را در حوادث وارد می‏كرد يعنی پدرم گره‏‌هايی مثل ابوسفيان‌ها، عمربن عبدودها و... را توسط علی(ع) باز كرد و از سر راه برداشت و الا شما كه همواره خود را از حوادث دور نگاه می‏داشتيد، فقط علی(ع) بود كه به ميدان‌های سخت می‏رفت و تاريخ گواه بر اين مطلب است. * وَ لاْيَنْكَفِی‏ءُ حَتّی يَطَأَ صِماخَها بِأَخْمَصِهِ وَ يُخْمِدَ لَهَبَهٰا بِسَيْفِهِ و علی(ع) نيز از ميدان بازنمی‏ گشت مگر وقتی كه گوشهای آنها را زير پا لِه و شعلۀ فتنۀ آنان را با شمشيرش خاموش كرده بود. اين كارها را علی(ع) كرد نه شماها. يك نكته‏‌ای را هم بگويم كه از شواهد معلوم است كه زمانی كه حضرت زهرا(س) اين خطبه را در مسجد ايراد می‏كند حضرت علی(ع) در خانه است و دائماً نگران است كه همسرش فاطمه(س) كی از مسجد برمی‏گردد، يعنی حضرت علی(ع) در اين مجلس حضور نداشته است. كه در انتهای خطبه به آن می‏پردازيم. سپس حضرت(س) شروع می‏كند به بيان كمالات علی(ع).   كمالات حضرت علی(ع) * مَكْدُوداً فی ذاتِ اللّهِ مُجْتَهِداً فی أَمْرِ اللّهِ علی(ع) سخت در راه خدا مبارزه كرد و در انجام دستورات الهی سختكوش و تلاشگر بود. * قَريباً مِنْ رَسُولِ اللّهِ علی(ع) نزديكترين اشخاص به رسول خدا(ص) بود. * سَيِّداً فی أَوْلِياءِ اللّهِ و او آقا، سرآمد، سرور و سالار اوليای خدا بود. * مُشَمِّراً ناصِحاً مُجِدّاً كادِحاً مهیای خيرخواهی بود كه جدّيت و فعاليت داشت در این راه. * لا تَأْخُذُهُ فی اللّهِ لَوْمَةُ لاْئِمٍ و سرزنش سرزنش كنندگان هم در او كه در راه خدا كوشش می‏كرد اثر نداشت. يعنی در راه حق به خاطر سرزنش تحت‏تأثیر ديگران قرار نمی‏گرفت و تنها رضای حق برای او منظور نظر بود نه رضای مخلوق. با كمی دقّت هم می‏توان فهميد كه همين دفاع از مقام و حق حضرت علی(ع) بود كه باعث شد تا اين مردم بی‏خبر حضرت زهرا(س) را به آن ترتيبی كه می‏دانيد به شهادت برسانند. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ رمان آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نوزدهم راوی: سردار شهید حاج
💔


✨انتشار برای اولین بار✨


رمان آنلاین  
 



راوی: سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
هور


در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقی ها محمدحسین را بگیرند. 

یک بار رفته بود برای شناسایی خطی که دست بچه های لشکر 25 کربلا بود و می بایست آن را پوشش دهیم. موقعیت ما در هور طوری بود که تمام سنگر ها پخش بودند و شکل خیلی منظمی نداشتند.

وضعیت بدی بود، عراقی ها خیلی راحت می توانستند سنگر ها را دور بزنند و داخل منطقه شوند. 


آن روز محمد حسین به همراه دو نفر دیگر از بچه ها رفته بودند تا سنگر های خالی خط کربلا را شناسایی کنند و موقعیت را برای استقرار نیروهای لشکر خودمان بسنجند.

آن ها طبق برنامه در آبراه مورد نظرشان پیش می روند، اما به سنگر ها نمی رسند. همین طور به راهشان ادامه می دهند که یک مرتبه از دور سنگری را می بینند.

وقتی خوب نزدیک می شوند، یک دفعه عراقی ها از داخل سنگر به طرف بچه ها تیراندازی می کنند. آن ها هم بلافاصله رگباری روی دشمن می بندند و بعد با سرعت دور می زنند و به طرف خط خودمان حرکت می کنند.

عراقی ها سوار قایق موتوری می شوند و آن ها را تعقیب می کنند. بچه ها موقع رفتن، بدون اینکه متوجه شوند از یک کمین عراقی عبور کرده بودند. این دو کمین با هم در تماس بودند و زمانی که محمدحسین و بقیه از دستشان فرار می کنند، کمین اول باخبر شده و سر راه بچه ها منتظرشان می شوند.

موقعیت طوری بود که به راحتی می توانستند آن ها را بزنند، اما گویا می خواستند اسیرشان کنند.

محمدحسین وقتی به کمین بعدی می رسد، به همراه دوستانش کف قایق می خوابد و سنگر می گیرد و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت، سعی می کند تا از مهلکه بگریزد، اما وقتی کمین را رد می کنند و فاصله می گیرند یک مرتبه بنزین تمام می کنند، به هر مصیبتی،ذره ذره، خود را به سمت خط خودی می کشند تا به حاج یونس و علی نجیب زاده که آنجا مشغول کار بودند، بر می خورند.

حاج یونس هم آن ها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود. اتفاقاتی این چنین برای محمد حسین زیاد پیش می آمد، اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاصی خود را دست عراقی ها خلاص می کرد.


گر نگهدار من آن است که که من می دانم 
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد 


... 
...



💞 @aah3noghte💞