شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_پنجاه_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے روزهاے انتظـــار هر چند طولانے شد، ا
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_شصت
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
عمـــروعـــاص گفت:
نه ابومــوسے، تو بزرگترے و از اصحـــاب رسول الله هستے.
حق #تقــدم با توسـت.
ابـــو موســے رو به جمعیـــت حاضر ڪرد و گفت:
من و عمـــروعـــاص بر مطلبــے اتفاق نظـــر داریم و امیدواریم صــلاح و رستگـــارے مسلمیــن در آن باشد.
اما قبــل از آن ڪه حڪم را صـــادر ڪند، ابن عبـــاس خود را به او رسانــد و هشدار داد و گفت:
بهتـــر است اول عمـــروعــاص سخن بگوید و معاویــه را عزل ڪند.
زیرا بعیــد نیست او خلاف توافق، مطلبے را بیان ڪند.
ولــے ابــو موســـے به هشدارهاے ابن عبــاس توجه اے نڪرد و گفت:
رها ڪن ابــن عبــاس!
ما هر دو در مسأله ے خلافت اتفــاق نظــر داریم.
سپس برخاســـت و گفت:
ما وضــع امـــت اســـلام را مطالعـــه ڪردیم و برای وضع اختلافـــات و بازگشت به #وحدت و آرامش، بهتر از این ندیدیم ڪه علـــے و معاویه را از خلافت #خلع ڪنیم.
بر این اساس، من علـــے و معاویـــه را از خلافت #عــزل ڪردم.
سخنانش ڪه به پایان رسید نشست.
سپس عمروعــاص برخاست و گفت:
اے مـــردم!
سخنـــان ابوموســـے را شنیدید؛ او #امام خود را عـــــزل ڪرد و من نیز در این مورد با او هم عقیــــده هستم و علـــے را از خلافت عزل می ڪنم و به جاے او معاویه را به خلافت می رسانم.
همهمه در جمع افتاد.
ابومــــوسے با عصبانیــت جلــو رفت، یقه ے عمروعاص را گرفت و گفت:
اے مرد خبیــــــــث!
ما توافق ڪردیم و تو آن را شڪستے!
#توافق ما این نبود.
عمروعاص پوزخندے زد و گفت:
نمیتوانے راے خود را پس بگیرے ابوموسے.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_نه حتی اجازه نمی دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کاره
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت
عمه آه می کشد چون می داند نمی تواند کاری بکند : چکار کنم از دست تو ؟
حامد می فهمد که دل عمه به دست امده ، خوشحال دست به آسمان بر می دارد و می گوید : دعا ! دعا کنید مامان ، بلکه منم آدم بشم !
کوله پشتی را دستم می دهد و می گوید ـ: به حاج اقا کاظمی و علی سپردم کاری داشتین انجام بدن ، کاروانشون خیلی کار درسته .
با عمه دیده بوسی می کند و عمه به خدا می سپاردش ، اما من هنوز از دستش دلگیرم ، می داند چطور دلم را به دست اورد ، بالحن نرم و ملایمش نازم را می کشد :
-ابجی حوراء.....نمیای خداحافظی گلم؟ یه وقت شهید شدما!
این حرفش باعث می شود از کوره در بروم ، او حق ندارد شهید شود ، دیر امده و نباید زود بره . با عصبانیت می گم : تو شهید نمیشی بااین کارات !
حامد جلوی خنده اش را میگیرد و به دلجویی ادامه می دهد : باشه ، حالا هنوز قهری؟
جواب نمی دهم دست به سینه ، رویم را برمیگردانم ، ناگاه انگشتان کشیده اش را زیرچانه ام حس میکنم ، صورتم را به سمت خودش میکشد و بوسه ای بین ابروهایم می نشاند : ببخشـــــید !
صورتم داغ می شود ، جلوی این همه ادم زشته چه کاری بود ؟ باصدایی خفه جیغ میزنم :
-زشته جلوی مردم....
-زشت داعشه ! نه ما که میخوایم ابجی مون باهامون اشتی کنه ! حالا حلال میکنی یا دوباره همین حرکتو بزنم ؟
خنده ام میگیرد : باشه بابا حلالت کردم....
مظلومانه می گوید : دعام کن ....
دلم برایش می سوزد ، اما باید ادب بشود ، بی اعتنا می گویم : توهم همینطور .
ادامہ دارد .....🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجاه_و_نه جراحت گلو و تار های صوت
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت جراحت گلو و تار های صوتی راوی: مادرشهید .... طبق معمول بچه ها زیر لب ذکر می گفتند و ایه ی وجعلنا... را زمزمه می کردند. تاریکی محض بود؛ به گونه ای که حتی فاصله ی یک متری خودمان را هم نمی دیدم. منطقه تقریبا سنگلاخ و کوهستانی بود و حرکت در این شرایط کار ساده ای نبود. با نزدیک شدن به دشمن شرایط حساس تر هم می شد. من کفش ورزشی پایم کرده بودم که کمی گشاد بود. موقع راه رفتن، سنگریزه ها از کنار پا به داخل کفش می ریخت و اذیتم می کرد و نمی گذاشت به دقت قدم بردارم. به اولین کمین دشمن نزدیک شده بودیم. ستون در تاریکی محض و در نهایت سکوت پیش می رفت. حرکت حساس تر و آهسته تر شد. چند سنگریزه زیر پایم تکان خورد و سر و صدایی ایجاد کرد. محمدحسین ستون را نگه داشت. او می دانست سر و صدا به خاطر کفش های من است. سرش را برگرداند و آهسته گفت :«عباس! مواظب باش سنگریزه ها زیر پایت صدا نکند! عراقی ها همین حال بالای سرمان هستند.» گفتم :«چشم! بیشتر مراقبت می کنم.» حرکت آهسته تر شده بود ، تجهیزات را محکم گرفته بودیم که یک وقت تکان نخورند و سر و صدا ایجاد نکنند. آهسته از پایین اولین کمین عراقی ها گذاشتیم و وارد شیاری شدیم. دیگر در دل دشمن بودیم، کوچک ترین اشتباه می توانست غیر قابل جبران باشد. دو سنگر کمین عراقی ها دو طرف شیار بالای سرمان بود. همچنان با احتیاط تمام جلو می رفتیم. محمدحسین کنار بوته ی بزرگی توقف کرد و ستون پشت سرش، ایستاد. سرش را به طرف ما برگرداند و خیلی آهسته گفت:« مواظب باشید! عراقی ها وسط این بوته یک مین منور کار گذاشته اند.» محمدحسین آن مین را در شب های قبل شناسایی کرده بود. به آرامی و با دقت بسیار از بوته گذشتیم. دیگر نزدیک میدان مین رسیده بودیم. سمت راست و به فاصله ی بیست متر، سر پیچِ شیار دیگر، چند عراقی مشغول گفتگو بودند. ما فقط صدای خنده و قهقهه شان را می شنیدیم. ستون همان جا نشست. محمدحسین تخریب چی را داخل میدان مین فرستاد و گفت :«برو ببین وضع از چه قرار است و تا کجا می توانیم پیش برویم .» چهار طرفمان سنگر کمین عراقی بود، یعنی کاملا تو دل دشمن بودیم. تخریب چی جلو رفت و وارد میدان مین شد. من دوربین دید در شب را برداشتم و او را نگاه کردم. داخل میدان فقط چند رشته سیم خاردار وجود داشت. هیچ مینی به چشم نمی خورد. تخریب چی بعد از چند دقیقه برگشت. محمدحسین گفت :«چه خبر؟» تخریب چی جواب داد:« توی میدان، هیچ مینی نیست، فقط سیم خاردار کشیده اند.» محمدحسین گفت :«خودم هم باید ببینم.» و بلند شد و همراه تخریب چی جلو رفت. هنوز یکی، دو دقیقه از رفتن آن ها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار شدیدی به همراه شعله ی بزرگی به هوا بلند شد. برای لحظاتی همگی سر جایمان میخکوب شدیم. نفس ها توی سینه هایمان حبس شده بود. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. صدای ناله ی تخریب چی را شنیدیم و صدای محمدحسین را که مرتب سرفه می کرد.... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد