شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_نود_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش با تبسـم گفت: "من هم از دیدنتان
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
چرا معاویــه خوشحــال نباشد وقتے ڪه علــے را نه با #شمشیر هاے مــردم شــام، بلڪـه با #نیرنــگ هاے خودش، عمروعــاص و جاسوسانـے ڪه در میان مردم ڪوفه بذر #نفـــــاق مےپاشند، از پاے در خواهد آورد؟!
چرا معاویــه در گفتگو با مـردم و یــاران #ابلــه و سادهاندیــش خود، ایـن پیروزی را ارمغانــے از سوے خـــدا نخواند؟!
آن روز عصــر، بزرگــان شــام را در تالار اصلــے ڪاخ خود جمع مےڪند و مےگوید:
"دیدید در این جنــگ خــدا با دشمنانتان چه ڪرد؟
در حالــے ڪه آن ها به سوے شما آمدند تا ریشه ے شما را از بیــخ و بن بر ڪنند.
لیڪن خـدا آنـان را گرفتار تفرقــه ڪرد و جنگ و بلا را از سر شما ڪوتاه نمود.
شما آن ها را به امــر خدا به حڪمیت خواندید و نتیجه حڪمیت به نفــع شما و به ضــرر آنان به پایان رسیــد.
آنگاه خداونــد ما را #یڪپارچه ساخت و اختلاف میان ما را اصــلاح ڪرد و آنان را پراڪنده و دشمن یڪدیگر ساخت؛ به طورے ڪه خون یڪ دیگر را مےریزند.
و اینڪ وقت آن است ڪه به سرزمین مصر برویم و آنجا را ڪه پر از ثروت و برڪت الهــے است از چنگ علــے بیرون بڪشیم."
بعد نگاهـش را اریــب به عمروعاص مےدوزد ڪه در سمت راست او ایستاده و تبسمے معنادار بر لب دارد.
معاویــه مےداند ڪه بخشــے از پیروزے خود را مدیون عمروعاص است و او باید به وعده اے ڪه داده است، عمـــل ڪند.
رو به او مےگوید:
"نظر تو چیست عمروعاص؟ با مــصر چه ڪنیم؟"
عمروعاص مےگوید:
"نظرم این است ڪه سپاه انبوهــے به مصر بفرستے و فرماندهاے قاطع، لایق و با تجربــه را نیز در رأس سپــاه خود بگمارید دوستداران ما در آنجا باید پیش از رسیدن سپــاه شام، مردم را براے مقابلــه با فرماندار علے در مصر آماده ڪنند.
سلاح تفرقــه در مصر اگر تیــز شود، ڪار سپاه در فتــح مصــر آســان خواهد شـد."
♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_نه علی «که خودش هم درگیر درمان دستش است» سعی دارد شادمان کند و حت
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد
چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد: خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد!
تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق بوسه اش میکنند؛ بوی عید می آید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...
مهمان ها بعد از ناهار میروند؛ میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچه ها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود.
من و مادر و عمه مانده ایم؛ برایش چای و کیک می آورم، کیک نارگیلی دوست دارد؛ برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند. با دیدن کیک اما نمیزند توی ذوقم: چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟
جوابش را نمیدهم. به خودم قول داده ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و محو چای خوردن حامد!
عمه بی اختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا می آورد؛ مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد. خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟
صدای حامد، هر سه مان را هوشیار میکند: خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت نشدین؟
چقدر بیخیال است این بشر! مادر دلخور میشود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود! انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بیخبری و بلاتکلیفی بودیم!
عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛ حامد سر به زیرمی اندازد: شرمنده... ولی واقعا دست من نبود...
مادر صدایش را بالاتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند: چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟ میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب! تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟ باباتم با همین دلسوزیا ما روبه اینجا رسوند...
طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد: به کجا رسوند مامان؟ بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟
- اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد! الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟ این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی!
این مادر من است؟
چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟
قلبم درد میکند؛ عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. میدانم میرود یک گوشه گریه کند. حامد خیره شده به برش های کیک نارگیلی.
مادر ادامه میدهد: همین داداشت! چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟
حامد آرام میگوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری اومد سر ناموس ما...
مادر حرفش را قطع میکند: کدوم ناموس؟ منظورت دختراییه که توی خیابون با موی پریشان راه میرن؟
مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم: مامان!
حامد بی آنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار میایستد و لنگ لنگان میرود به اتاقش.
در میزنم و وارد میشوم. سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمیکند؛ ظرف کیک ها را کنار سجاده اش میگذارم: قبول باشه!
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞