💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت:
_خب سادات عزیز،این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستند. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهره اند..من ازش راضی ام ان شالله خدا ازشون راضی باشه.😊
همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم:برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون وشیدای او هستم دیوونه ترم نکن حاج آقا.☺️🙈گفت:
_حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردند ولی متاسفانه قسمت نبود فرشته ای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه.از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم.
🍃🌹🍃
نیم نگاهی👀❤️ به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دانه های درشت عرق نشسته بود.
یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چند وقت دیگه دوباره برگردم به گذشته م؟!!!
🍃🌹🍃
اشرف خانوم به عنوان نماینده ای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابه لای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد وباز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد.حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت:
_اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشه ای بشینن حرفهاشون و بزنن.اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم.بعد رو کرد به پسرش وگفت: موافقید حاج آقا؟!
حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت:☺️💓
_تا نظر خود سیده خانوم چی باشه..
من با اشاره ی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم:_بفرمایید..☺️
🍃🌹🍃
رفتیم به اتاقم.
حاج کمیل گوشه ای از اتاق نشست ودوباره با دستمال تاشده ش عرق پیشانیش رو پاک کرد.
قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم.فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم.تنها کلامی که تونستم بگم این بود:
_باورم نمیشه …😇
او خنده ی ☺️محجوبی کرد.
_میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟
دست و صدام میلرزید!گفتم:_اینکه شما....
شرم از او مانع تموم شدن جمله م شد.
الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد!پرسید:☺️
_خب من درخدمت شمام سیده خانوم.
من واقعا نمیتونستم چیزی بگم ..گفتم:
_میشه اول شما صحبت کنید..
او دوباره خندید.نگاهم کرد.👀☺️با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو می دادم.نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب وکامل بود که من هیچ سوالی از رفتارو اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر.پرسیدم:😊
_شما دوست دارید همسر آینده تون چطوری باشه؟
جمله م رو قطع کرد.
_من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره.اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره..که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه..
جواب او خیلی هوشمندانه وکامل بود.تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت.همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم.حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشاره ای به گذشته ی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول می داد که تغییر میکنه و دست از گذشته ش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم .حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟میخواست بحث رو ببنده که همه ی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم:
_چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشته ی من میدونید.من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟!😔
او حالت صورتش تغییر کرد.به گل قالی خیره شد و گفت:
_وقتی خدا به بنده ش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت و ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟
او انگشت سبابه اش رو بالا آورد و با جدیت گفت:☺️☝️
_همون حرفی که در جواب سوالتون دادم… وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره..نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه…
یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ شد..این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!!
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے اے مــردم! پرهیزڪارے پیشــه ڪنیـ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
اگـر پــرده ها ڪنــار رود، آن ها را در حالتے مـے نگریــد ڪه حشــرات گـوش هایشان را خـورده، ڪاســه هاے چشــمهایشــان پر از خاڪ گردیده و زبــان هایــے ڪه روزے با سرعــت و فصاحــت سخن مےگفتند و فرمــان مے دادند پاره پاره شده.
تمام اعضاے بدن، #پوسیــده و آن ها را زشت
راه آفتزدگــے بر اجسادشان گشــوده است.
نه دستــے براے دفــاع و نه قلبــے براے زارے دارنــد و نه زبانــے براے التمــاس.
آه براے زمیــن!
چه بدن هاے عزیــز و خوش سیمایــے را ڪه با غذاهاے لذیـــذ و رنگین، زندگــے ڪردند و در آغوش نعمــت ها پرورانده شدند، به عام خویش فرو بردے!
آنان مےخواستند با شادے، غم ها را از دل بیرون ڪنند و به هنگام مصیبـــت، با سرگرمــے و بـے خیالــے، عیش و صفاے خود را برهم نزنند.
آن ها به دنیــا مےخندیدند و در سایه ے خوشگذرانــے غفلــت زا، بے خبر بودند ڪه روزگار با خارهاے مصیبــت زا آن ها را در هم ڪوبیــد و گذشت روزگار، #توانایــے شان را گرفت و مرگ از نزدیڪ به آن ها نظر دوخــت و غم و اندوهے ڪه انتظارش را نداشتند، آنان را فرا گرفت؛
درحالــے ڪه با سلامتــے و خوشــے انـس داشتند و بر قدرت و زیبایــے و اعتبــار و مقــام خود مےبالیدند.
خدا رحمــت ڪند ڪســے را ڪه چون سخنــے #حڪیمانــه بشنود، خوب فراگیرد و چون #هدایــت شود، بپذیرد.
از گناهان خود #بترســـد، خالصــانه گـــام بردارد، عمل نیڪو انجام دهد، ذخیره اے براے آخـــرت فراهم آورد و از گناه بپرهیزد و با خواسته هاے دل مبارزه ڪند.
آرزوهاے دروغین را طــرد و استقامــت را مرڪب نجات خود قرار دهد و تقوے را زاد و توشه ے روز مردن گرداند، در راه #روشـــن هدایت قدم بگذارد و از راه روشن هدایت فاصلــه نگیرد، چند روز زندگــے دنیا را #غنیمـــت شمارد و پیش از آنکپڪه مرگ او را فرا رسد خود را آماده سازد و از اعمال نیڪو توشــه ے آخرت برگیرد.
ڪشیش سرش را بلند ڪرد، از بالاے عینڪ به مـردم چشــم دوختــ، با پشــت دســت عـرق پیشانے اش را پاڪ ڪرد و ادامــه داد:
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️