eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_دو عمه با لبخند ملیحیمی گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای
💔 حامد ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم قربان صدقۀ حامد جانش میرود و میگوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده است؛ راست هم میگوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته... تا به حال مراسم های خواستگاری را فقط در فیلم ها دیده ام، در خانواده مادر این رسومات، باب نیست،البته این خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده ام ندارد؛ گاهی تعارفاتشان خسته ام میکند؛ اما در کل رسم قشنگیست. حامد هم انگار حوصله اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد میپرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار میشود بروند که حرف بزنند، حرف زدنشان به پانزده دقیقه هم نمیرسد که بیرون می آیند؛ نمیتوانم از چهره هاشان تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛ شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی عادی مینشینند و پدر نگار از آنچه گفته اند میپرسد؛ حامد نفس عمیقی میکشد و به پشتی مبل تکیه میدهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید چند روز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمیتونم خبری از خودم بدم، شایدم برگشتی در کار نباشه... عمه ناگاه حرفش را قطع میکند: حامد... حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت میکند و ادامه میدهد: من این کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به دخترخانمتون هم گفتم... اگر ایشون میتونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله... اما میخوام اتمام حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشون‌خودشون باید آینده شونو انتخاب‌کنن. حامد سکوت میکند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ کرده اند؛ نگار نفس عمیقی میکشد و با اعتماد به نفس میگوید: شغل آقاحامد از نظر من مقدس و قابل احترامه... اما من... من نمیتونم توی این شرایط زندگی کنم... نمیدونم شایدم بخاطر ضعفم باشه... چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر میشود و یکباره از جا میپرد، اول رو به نگار میکند: وایسا دخترم... وایسا... نگار سکوت میکند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که میدونی شرایطت این جوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟ حامد سر به زیر می اندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه میدهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو میذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا میجنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره به فکر کشور خودت باش. نمی دانم چقدر طول میکشد که حرف های تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون، می سوزم، حس میکنم حامد اگر زیر سوال برود، پدر و من زیر سوال رفته ایم. عمه بهت زده به خانم خالقی نگاه میکند و من از عصبانیت، لبم را میگزم. اما حامد آرام و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش میدهد. صدای خُرد شدن غرورمان در گوشم پیچیده، نگار و مادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند. آقای خالقی که آرام میشود، حامد سر تکان میدهد: فکر میکنم دیگه حرفی نمونده باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم و بلند میشود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش میرویم تا در، خانم خالقی عذرخواهی میکند و خواهش میکند که بمانیم، اما حامد با ملایمت میگوید که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت میکند و من و عمه هیچ کاره ایم؛ هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر میکند و میگوید از دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم. دم در، حامد لحظه ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما خود را از تک و تا نمیاندازد- برمیگردد و درحالی که زمین را نگاه میکند، میگوید: صحبتاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن میکنه. و آهی میکشد و میرویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمیدهد؛ کمی آرام میشوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام میشد، خانه ای نمیماند که چراغی روشنش کند. حامد بازهم گرفته است؛ نمیدانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده میگویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه. حامد بی رمق میخندد، چشمانش نشان میدهد خوابش می آید. مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه های مان را روشن نگه میدارند..... ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_دو راوی: مادر شهید کفش کتان
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

راوی: مادر شهید
بهبودی نسبی



روزها و ماه ها می گذشت و محمدحسین از زخم حنجره، جراحت پا و مصدومیت شیمیایی، کم کم رهایی پیدا کرده بود. 

هر زمان به مرخصی می آمد، امکان نداشت که به گلزار شهدا سر نزند. یک روز به همراه برادرش، محمدهادی، توی حیاط خلوت خانه ی پدری، زیر درخت توت نشسته و گرم صحبت بودند.


برادرش گفت :«محمدحسین دیگر بس است، چقدر به جبهه می روی؟ الان نزدیک چهارسال است که داری می جنگی. فکر نمی کنی که وظیفه ات را انجام دادی و حالا باید به زندگی ات برسی؟»
 گفت :«داداش! این را بدان تا زمانی که جنگ هست، من در جبهه ها می مانم و این جنگ تمام نمی شود، مگر آنکه عده ای که خالصانه توی جبهه ها جنگیده اند به شهادت برسند.
هیچ پاداشی جز شهادت نمی تواند پاسخگوی ازخودگذشتگی و فداکاری این بچه ها باشد. داداش! خواهش می کنم در این باره دیگر صحبت نکن!»


مرخصی اش تمام شد و دوباره راهی جبهه شد. زمستان بود و هوا خیلی سرد، اما دلگرمی خانه و خانواده ، در کنار من نبود. 

گاهی اوقات دلم را با خیال‌پردازی های قشنگ آرام می کردم : 
خدایا! می شود به زودی این جنگ پایان یابد و پسرم به خانه برگردد؟
 برایش آستینی بالا بزنیم و سختی های زندگی را برایش شیرین کنیم، اما غافل از اینکه محمدحسین زمینی نبود....
او اصلا به این چیزها فکر نمی کرد. از دیدگاه او شیرینی و زیبایی دنیا در رسیدن به محبوب حقیقی بود. چیزی نگذشت که رویا های قشنگم با خبری ناگوار به کابوس تبدیل شد.


 محمدحسین دوباره از ناحیه ی پا مجروح شد و به کرمان برگشت. هر چه این اتفاق ها برای او می افتاد، مهر و محبت او در دل من عمیق تر می شد. وقتی او را روی تخت بیمارستان دیدم، هیچ اثری از ناله و ناراحتی در چهره اش نمایان نبود. 
گفت : من به زودی به خانه بر می گردم.»


نگاهی به پایش انداختم، خبری از بهبودی نبود، اما مجبور بودم که باور کنم خوب است و به زودی به خانه می اید. گفت :«مادرجان! فکر نمی کنی دیگر بس است؟»
آهی کشید و گفت :«بله! دیگر بس است.»


این حرفش بیشتر ته دلم را خالی کرد. چند روزی در بیمارستان ماند و بعد بدون اینکه مرخصش کنند به خانه آمد و چیزی نگذشت که با دوستانش به منطقه برگشت، در حالی که هنوز سلامتی اش را به دست نیاورده بود. ماجرای جراحت ها و عروج بی صبرانه اش را دوستان و همرزمانش بهتر از من می گویند....



... 
...



💞 @aah3noghte💞