شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_ششم _الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد.چن
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
فاطمه یک قطره اشک😢 از چشمانش به ارامی سرخورد. پرسیدم:
_گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود.ایشونم تورو مقصر میدونست؟
_آآآه حاج مهدوی..او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد..گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده..گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه.ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم..
راستیتش خودم هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت. خواب دیدم داره از باغچه شون گل میچینه.ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست میکنم.
جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد.
_خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟
🍃🌹🍃
همه چیز مثل یک خواب بود.
سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه ای بین او وحاج مهدوی وجود نداره ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم.
باید از یک چیز مطمئن میشدم!! با من من گفتم:
_از حامد بگو..دوسش داری؟
او چشمهاش رو بست و آه کشید.
_الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟
فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت:
_چاره ای نداشتم.من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد.تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست.
با اصرارگفتم:
_الان پنج شیش سال از اون موقع گذشته..یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟!
فاطمه سکوت غمگینانه ای کرد.دوباره گفتم:
_حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟!
فاطمه به نقطه ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت:
_وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید.عموم زنگ زده بود به پدرم وحالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد.
_حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟!
فاطمه خنده ی عاشقونه ای کرد و گفت:_حامد؟ ! حامد از همون روز اول فهمیده بود.حتی به عیادتم هم اومد..
🍃🌹🍃
فاطمه از روی مبل بلند شد
و درحالیکه فنجانهای چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت: _چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد از بس حرف زدم!
خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت:
_خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود.
🍃🌹🍃
سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم.من نمیتونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم.نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم میخواست که این راز رو فاش کنم.دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم:
_قرار بود هیئت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند ..موفق شدند؟
فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت:
_نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند..
کنارم نشست و با ناراحتی گفت:
_اون بنده ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد..نمیدونی وقتی فک میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم!
🍃🌹🍃
بیجاره فاطمه.!!دلداریش دادم:
_تو مقصر نبودی.این یک اتفاق بوده. قسمت بوده ..
فاطمه تایید کرد:_آره. .میدونم! میدونم که اینها همه امتحانه.برای هممون.تو ساداتی .حرمتت پیش خدا زیاده.دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم.
چشمم باریدن گرفت.😢کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم.اون هم با این بار سنگین گناه.از ته دل دعا کردم
الهی آمین..
مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد:
-چت بود؟
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هفتاد_و_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے منــزل ویلایــے و بزرگ سرگئــے، آنق
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
علــي پس از جنــگ صفیـن، با دشمنانــے مواجه شد ڪه در #نهــــــروان ڪمین ڪرده بودند تا حڪومت او را سرنگون ڪنند، اما علــے تا پیش از جنگ با آنان، حاضر نشـد حقوقشـان را از بیت المال قطع ڪند.
بدیهــے است ڪه چنین روشــے، هر چند #سنت و روش پیامبـــــر اســلام باشد، نمے تواند رویه ی حاڪمان پس از او باشد؛
زیــرا اگر حاڪم، مخالفان را #نڪشد، تبعید نڪند یا در زندان ها #حبــــس نسازد، قادر نخواهد بـود حڪومتش را دوام بخشد.
امیر عبدالرحمــن نیز امروز به لطف خدا و با درایتــے ڪه از خان بنے امیه به ارث برده، همه ے معترضیــن و مخالفان خود را به زنــدان افڪنده یا به #قتـــــــل رسانده و حڪومت خود را به بیش از ۲۰ سال #مستـــــــدام ساختــه است.
من ڪه مورخم و از تاریـــخ عبرت ها مےگیرم، بهتر مےدانم ڪه راز شڪست علــے و ڪوتاهــے عهــد حکومتش، در #اهمیـــت دادن بیش از اندازه به #خواســــــت مـــــــردم است.
اگر او این منـش و روش را نداشت، مے توانست در ڪمتر از یڪ هفتــه بر سپــاه شام در صفین غلبه ڪند،
مےتوانست پس از مسأله ے قرآن بر نیــزه ڪردن معاویــه، تعدادے از مخالفانش را بڪشد و پیروز میــدان باشد،
مے توانست با ڪشتن با دستگیرے تعدادے از سران خوارج، فتنه ے آن ها را از بیــن ببرد و ڪار را به جنگ نڪشاند و خود نیز قربانــي این جنگ خونین نشود؛
اما علــے با این ڪه از دست امتش استخــوان در گلو داشت، حاضــر نشد با #قــدرت و #استبــــــــــــــــــداد، آن ها را #خامــــــــوش ڪند.
ڪدام خلیفه و رهبر حڪومتــي است ڪه از دست امتش آرزوے مرگ ڪند ولــے حاضر به استفاده از سلاح و سرڪوب آنان نباشد؟!
علــے در جایــے فریــاد مےزند:
آیا دینــے نیست ڪه شما را گرد آورَد؟
آیا غیرتــے نیست ڪه شما را براے جنگ با دشمن #بسیـــج ڪند؟
شگفت آور نیســت ڪه معاویــه انسان هاے جفاڪار و پست را مےخواند و آن ها بدون چشمداشتــے، از او پیروے مےڪنند و من شما را براے یارے حق مےخوانم
ولــے از اطراف من پراڪنده مے شوید و به تفرقــه و اختلاف روے می آورید، از دستــورات من پیروے نمےڪنید و دل به هواے نفس داده اید.
اکنون #دوست داشتنــے ترین چیزی ڪه آرزو مےڪنم، مـــــرگ است.
اما معاویــه و حاڪمـان پس از او، هرگز مــرگ را براے خود آرزو نڪردند، بلڪه با تازیانــه ے مرگ، مردم را نواختند.
علـــے #رهبرے نبــود ڪه براے خود ڪاخ بسازد، اقوام و بستگــان و دوستــان خود را بر سایرین ترجیــح دهــد تا پشتوانه ے حڪومتش باشند.
او حتــے مــدح و ستایــش علاقــه منـدان و اطرافیانش را بر نمے تابید و ثناگوے خود را به جاے اینڪه در ڪنار خود بنشاند و به او اهمیت بدهـد یا در پسـت و مقامــے بگمارد، سرزنش مے ڪـرد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi