شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_39 -الو منزل آقای مشتاقی فرد! از بیمارستان تماس می
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_41
دو هفته گذشت و مادر تمام این مدت مثل پروانه به دور پسر میگشت😍😍
دل مادر روشن بود😍😌، همه چیز دست کسی بود که جوانش را بعد چند ساعت خونریزی شهید از شاهرگی پاره شده به او برگردانده😔😍
اگر زنده ماندن علی معجزه بود پس دیدن معجزه ای دیگر بعید نبود😃😄
-حاج خانوم ! برنامتون چیه😃 این علی اقا با وجود شما یک لحظه هم حوصلش سر نمی ره😊
-می خوام براش قران بخونم، نذر کردم برای حرف زدنش.😍☺
و آرام توی دلش گفت: برای اینکه یه بار دیگه بگه مامان😔
پرستار چشم هایش را با شیطنت به چشم های مادر دوخت😉 از نگاه مادر جوابش را گرفت،
-التماس دعا ، ان شاءالله حاجت روا بشی.😍☺
شروع کرد به خواندن ۱بار؛ ۲بار؛ اشک اشک اشک تصمیم خودش را گرفته بود ، می خواست هر طور شده معجزه ی دوباره خدا رو ببیند و بالاخره چهلمین بار😭😭
ادامه دارد...
#قسمت_42
صدای زنگ تلفن ، او را از جا پراند،😰😨
در این دو هفته صدای زنگ تلفن، شنیدن نام خودش و یا حتی هر دستی که به شانه اش می خورد ، تنش را می لرزاند.
-نکنه علی...؟!
-شاید ...😥
-پسرم..😥.
-الو😰
-کجایی مادر؟ خدا خیرت بده بیا پایین ، علی اقا باهات کار داره☺
گوشی بی اختیار از دستش افتاد.
چادرش را روی سرش انداخت با عجله و با پای برهنه به طرفlCV دوید😰🏃
علی کنار تخت نشسته بود، تا چشمش به مادر افتاد لبخند زد😊
زمزمه ی خفیفی از اعماق حنجره علی شنیده می شد
-حلّم، حلّم...
مادر معنایش را نمی دانست ، اما اشک می ریخت😭😭 متوجه نشد اما سجده کرد😭😭 حالش را نمی فهمید اما از ته دل لبخند میزد😭😊😭
علی را محکم در آغوش گرفته بود و صورت نحیفش را تند و تند می بوسید😭😭😘😘
نذر مادر و معجزه ی خدا، یکی از مویرگ های صدا وصل شده بود دوباره پیشانی اش را روی زمین گذاشت☺😍😍
-خدایا راضی ام به رضای تو....
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_41 انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_42
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین، سختترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر، تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی، لب از لب باز نکرد. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم؛ بی توجه به صوفی و حرفهایش. کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا برای من میگذاشت.
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال، قصاب تر از ایرانِ گذشته بود زشتتر و کریه تر!
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی، با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود.
به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت، تسبیح می انداخت محض رضایِ خدایش.
حالا نوبت من بود.. بی میل، به اجبار و از فرط ترس. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.
ابلهانه بود! القا تحکمانه ی افکار مذهبی، آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند.
به ایران رسیدیم! با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد. نفس گرفت، عمیق.
چشمانش حرف میزد اما زبانش نه.
گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک، بدون حضور شتر و اسب.
با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت.
چشم چرخاندم تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت، شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت، آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا.
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی. همه چیز زیبا بود! درست مانند داخل.
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.
دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود، سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.
اینجا ایران بود؟
سرزمینِ زشتی و کشتار؟
شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود!
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم، به پیرمرد راننده دادم.
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد (اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمی یافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد (پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس، خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم، تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک.
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی، خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان.
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.
صدای پیرمرد بلند شد(تا حالا ایران نیومدی دخترم؟)
آمده بودم اما انگار نیامده بودم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞