eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عثمان_فرشته برای پیروز شدن انقلاب خیلی زحمت کشید اما بعد از پیروزی
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 (س)۱ اهل بابلسر بود. با رفقایش مےرفتند لب ساحل، سراغ مسافران و آنها را مےکردند😱😰 مےگفتند مرام داریم و از پول به نیازمندان هم کمک مےکردند😐 وقتی پیروز شد مسیر زندگی و رفقایش هم تغییر کرد. عاشق و شیفته امام خمینی ره شد و در این راه، سختےهای زیادی کشید😣 اما دست از امام برنداشت...💪 جنگ که شروع شد هم به طور مستمر در جبهه ها شرکت مےکرد... سال ۱۳۶۲ باز هم عازم جبهه بود صبح بود... قبل از رفتن، پسر بزرگش را صدا کرد و گفت: "از امروز مسئولیت این خانه و خواهر و برادر و مادرت با توست"..🙂 پدر که تعجب پسرش را دید😳 ادامه داد: "من امروز مےروم و دیگر برنمےگردم! دیشب در عالم آقا اباعبدالله ع را دیدم که ... ایشان گوشه ای از یک بیابان را به من نشان دادند که ظاهرا من بود و من را دیدم! دیدم که در محاصره عراقےها هستیم من تشنه بودم اما فرصت نکردم آب بخورم. در حالی که مجروح بودم یک نیروی بعث عراقی آمد و با سر مرا جدا کرد و با خود برد!!! مطمئن باش من دیگر برنمےگردم"...😇 چند روز بعد از این خداحافظیِ عجیب، ۶ در منطقه عملیاتی چیلات و دهلران آغاز و قربانعلی در این عملیات، شد...😔 مدتی بعد یکی از همرزمان قربانعلی به خانه او رفته و از روز درگیری، خاطراتی برای خانواده اش مےگوید و اعلام مےکند که از سرنوشت او و چند نفر دیگر، کاملا بےاطلاع هستند...😥😔 ... 💕 @AAH3NOGHTE💕 📛
شهید شو 🌷
``💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت12
``💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



... و نگاهی به سمت فرات می‌کنم و سلام می‌دهم به ارباب بی‌کفن. اگر این‌جا شهید بشوم، جنازه‌ام همین‌جا می‌ماند و من هم بی‌کفن می‌شوم. کمیل فکرهایم را می‌خواند و می‌گوید:
آخ گفتی...  شهید شدنم عالمی داره ها...

لبخند می‌زنم؛ تنها شهید شدن هم عالمی دارد...تک و تنها. فقط من باشم حضرت عشق. هیچ‌کس نباشد که سرم را بگذارد روی زانویش و پیشانی‌ام را ببوسد، هیچ‌کس چشمانم را نبندد و پارچه روی سرم نکشد.
همانطور که اربابم هم تنها شهید شد؛ خودش سر همه اصحاب را به دامن گرفت؛ ولی هیچ‌کس سر خودش را...

-بس کن عباس! دیگه نگو.
کمیل است که صدایش در آمده. هیچ‌وقت طاقت روضه نداشت؛ آن هم روضه قتلگاه. گریه نمی‌کرد، می‌زد توی سر خودش، داد می‌زد، شاید هربار می‌مُرد.
برای همین، بجز مجلس روضه، جرأت نداشتیم اصلاً حرفش را جلوی کمیل بزنیم. یکی روضه قتلگاه بود که دیوانه‌اش می‌کرد، یکی هم روضه حضرت زینب(علیهاالسلام) و فاطمیه.
این‌ها را که می‌شنید، از آن کمیلِ آرام و خوش‌خنده تبدیل می‌شد به یک مجنونِ شوریده‌سر. ما هم دیگر حواسمان بود جلویش مراعات کنیم.

فکرم را می‌برم سمت ...
مثلا اگر در یکی از ایست بازرسی‌ها، بهم مشکوک شوند و ماشین را تیرباران کنند
یا مجبور شوم درگیر شوم و آخرش، محاصره‌ام کنند و...نه. 
اسارت را دوست ندارم؛ هرچند بد هم نیست اگر علاوه بر بی‌کفن بودن، بی‌سر هم باشم. به خودم و خیال‌بافی‌هایم می‌خندم. من کجا و  کجا؟
-اشکال نداره. وصف العیش، نصف العیش.

کمیل راست می‌گوید. فکر کردن به شهادت هم من را سر حال می‌آورد. مهم نیست چطوری باشد؛ .🥀


نزدیک دیرالزور هستم و تا به آن‌جا برسم، چند ایست بازرسی دیگر را هم با سلام و صلوات رد می‌کنم. آن‌ها هیچ تصویری از چهره قاتل سمیر - که من باشم- ندارند و همین کارم را آسان‌تر کرده است.

از دیرالزور به بعد، راهم از فرات جدا می‌شود. دوباره سر برمی‌گردانم به سمت فرات و زیر لب می‌گویم: سلام من رو به اباعبدالله برسون. سلامم رو به قمر بنی‌هاشم برسون.
می‌دانم که می‌رساند. از این‌جا به بعد بیابان است و بیابان و بیابان...
***

مرصاد داشت تکانم می‌داد و صدایم می‌زد؛ اما من اصرار داشتم چشمانم را ببندم و به خوابم ادامه دهم. بالاخره رهایم کرد و رفت و منِ خوش‌خیال، فکر کردم الان می‌توانم با آرامش بخوابم؛ اما وقتی یک لیوان آب روی سرم خالی شد و با نفسِ بند آمده و چشمان شوک‌زده از جا پریدم، فهمیدم مرصاد قسم خورده بوده تا من را کت‌بسته تحویل حاج رسول بدهد.🙁

سر جایم نشستم و چند لحظه، تندتند نفس کشیدم تا حالم جا آمد. دستم را گذاشتم روی پیشانی‌ام و سرم را تکیه دادم به دیوار نمازخانه: خدا شهیدت کنه مرصاد...دو دقیقه اومدم بخوابما...بیچاره‌م کردی!

مرصاد فقط خندید. چشمم افتاد به پرونده که چند قطره آب روی جلد سبز و مقوایی‌اش شتک زده بود. دیشب تا صبح داشتم می‌خواندمش. چشمانم را مالیدم و گفتم: نامرد من تازه ساعت شیش خوابیده بودم. می‌ذاشتی یه ساعت بشه، بعد زابه‌راهم می‌کردی.

مرصاد شانه بالا انداخت: بیشتر یه ساعت شده. خیر سرم خواستم کمک کنم دیر نرسی به قرارت با حاج رسول!

...
 

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجاز است`