شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت62 خودم را
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت63 نیمنگاه گذرایی به من انداخت و بعد رو به خانم صابری کرد. خانم صابری دعوت کرد که بنشیند و خودش هم کنارش نشست. گفتم: - حتماً درک میکنید که چرا خانم صابری اومد دنبال شما و الان هم گوشیتون رو گرفتیم، بله؟ سرش را تکان داد اما نگاهم نکرد: - میدونم، سربسته بهم گفتند گوشیم هک شده. - نگران نیستید؟ باز هم بیتفاوت بود: - نه. چیز خاصی روی گوشیم نداشتم که از لو رفتنش نگران باشم. عکس و فیلم شخصی روی گوشیم نگه نمیدارم. ته دلم یک آفرین نثارش کردم. خیالم تا حد زیادی راحت شد که آبرویش در خطر قرار نمیگیرد. گفتم: - خب اگر دوربین یا میکروفون گوشیتون رو روشن کنند چی؟ یا به پیامها دسترسی داشته باشند؟ شانه بالا انداخت: - روی دوربین جلو برچسب زده بودم؛ اما بقیهش رو نمیدونم. البته توی پیامهام و شبکههای اجتماعیم هم چیز خاصی نداشتم. سرم را تکان دادم. خودم قبلا به میلاد سپرده بودم اجازه دسترسی به مکان، میکروفون و دوربین خانم رحیمی را ندهد تا خیالمان از این بابت هم راحت شود و خطری تهدیدش نکند. گفتم: - ما از وقتی متوجه شدیم دارند گوشی شما رو هک میکنند، یه سری اقدامات انجام دادیم تا نتونند به میکروفون و دوربین شما دسترسی پیدا کنند؛ اما اگر کامل جلوی کارشون رو میگرفتیم هم ممکن بود مشکوک بشند. خواستم بگم که نگران نباشید. سرش را تکان داد؛ هرچند پیدا بود قبل از این هم خیلی نگران نبوده. شاید هم داشت نگرانیاش را پنهان میکرد؛ نمیدانم. مثل مطهره. مطهره هم معمولا ناراحتیاش را بروز نمیداد. نمیخواست کسی را نگران کند. خودش یک طوری خودش را آرام میکرد. ذهنم بهم ریخته بود. هرچه خانم رحیمی را میدیدم، دو کلمه در ذهنم میپیچید: #مثل_مطهره. شاید اصلاً از همانجا شروع شد. از همان دو کلمه. دوست داشتم یک سیلی به خودم بزنم تا حواسم جمع شود و به مطهره فکر نکنم. فکر مطهره وقتهایی که بیکار میشدم سراغم میآمد. وقتی شب سرم را روی بالش میگذاشتم و چشمانم را میبستم، وقتی بعد از نماز تعقیبات میخواندم، وقتی تنها میشدم و در نمازخانه اداره، دراز میکشیدم، وقتی میرفتم گشت و تنها پشت فرمان موتور یا ماشین مینشستم. #یاد_مطهره هنوز رهایم نکرده بود؛ شاید هم من نمیتوانستم رهایش کنم. هیچکس مثل مطهره من را نمیفهمید. نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم جمع و جور شود و گفتم: - چیزی که الان مهم هست، اینه که روی شما حساس شدند. این نشونه خوبیه؛ چون نشون میده فعالیت شما موثر بوده. بنده خودم گروه رو رصد کردم، خیلیها که درباره پذیرش حرفهای سمیر و حتی عضویت توی داعش مردد بودند، با حرفای شما حداقل تا الان دست به کار خطرناکی نزدند. نمیخوام بهتون امید الکی بدم، باید بگم ادامه فعالیتتون شاید خطرناک باشه. آنجا بود که بالاخره یک نگاه کوتاه به من انداخت؛ حتی دو ثانیه هم نشد. صدایش کمی میلرزید؛ انگار داشت واقعاً نگران میشد: - دیگه چه خطری؟ - شما به هرچیزی فکر کنید. درسته که ما الان جلوی دسترسیشون به قسمتهای مهم گوشی شما رو گرفتیم؛ اما باز هم اگر حضورمون احساس بشه باعث میشه کل پروژه لو بره. متوجهید؟ سرش را تکان داد: - خب، الان چکار کنم؟ از حرفش یکه خوردم. انتظار داشتم بخواهد عقب بکشد؛ اما این جمله یعنی خیال عقبنشینی نداشت مگر با تصمیم من. گفتم: - میخواید ادامه بدید؟ صدایش نمیلرزید: - بله. لبهایم میخواست کش بیاید؛ اما جلوی لبخندم را گرفتم: - خب، دیگه اینطوری نمیتونید فعالیت کنید. - یعنی چی؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...