eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🎞نماهنگ شاد و زیبا |"مُحَمَّد" 🎉به مناسبت ولادت با سعادت حضرت رسول(ص) ⭕جدیدترین و متفاوت ترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎵همخوانی موزیکال و شاد در مدح پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ، درد عجیب بشریّت است، دردی و مملو از وهم. دلتنگی، گاه تو را تا پست ترین مدار های فرو می افکند و گاه، تا عشق و بالا می برد. همانگونه که بزرگ مرد روایت ما نیز، دلتنگ بود. دلتنگ وصل جاودان، دلتنگ عِطر بهشت و دلتنگ "او" و عاقبت، همین دلتنگی ، رَه گشود. وَه که چه زیباست، آنقدر باشی، که دلت بشود مسبب . آنقدر پاک باشی که ، سوختن تار و پود روحت در هُرم شعله های دلتنگی را تاب نیاوَرَد و تو را فرا بخواند. وَه که چه زیباست، این چنین . دل تنگ خویشتن را به تو می دهم نگارا بپذیر تحفه ی من که عظیم تنگ دستم* و خوشا آن دم، که دل های ما نیز پر عیار شوند و . آنقدر که آنچه داریم را به رود روح افزای و عشق و دلداگی بسپاریم و تا به ابد، جاودانه شویم در "او". پ.ن: * اوحدی مراغه ای ✍زهرا مهدیار تاریخ تولد : ۱ بهمن ۱۳۴۰ تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۶ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 🕊محل شهادت : دیرالزور سوریه ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت32 تو
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  


نفس عمیقی کشیدم. سرم را کمی عقب بردم و صدا زدم: یه مامور خانم بفرستید این‌جا لطفاً.

چشمم خورد به جالباسی کنار اتاق که چندتا شال و روسری روی آن افتاده بود. دست دراز کردم و بی‌حساب، یکی دوتا شال از روی آن برداشتم. نگاهم روی سمیر بود و شال را دادم به دختر تا سر و شانه‌هایش را بپوشاند.

سمیر که هنوز نفهمیده بود ماجرا چیست، با اخم به من نگاه کرد و با همان صدای گرفته و کش‌دار گفت: تو کی هستی اومدی مزاحم شدی؟

گردنش لق می‌خورد و نمی‌توانست آن را صاف نگه دارد. دلم می‌خواست یقه‌اش را بگیرم و بگویم تو کی هستی که آمده‌ای داخل کشور من و داری جوانان کشورم را جذب داعش می‌کنی؟ تو کی هستی که دست ناموس من را گرفته‌ای و آورده‌ای به این خراب شده و داری عیاشی می‌کنی؟

تمام این حرف‌هایم بغض شد و قورتشان دادم. با خودم گفتم الان وقتش نیست، به موقعش تقاص این جنایت‌هایش را پس می‌دهد. یک نفس عمیق کشیدم و دستبندم را درآوردم تا به دستانش بزنم: بفرمایید آقا، باید با ما تشریف بیارید.

سمیر انگار تازه داشت کمی می‌فهمید چه شده است: چکار می‌کنی؟ تو می‌دونی من کی‌ام؟ سمیر خالد آل‌شبیر...

کلمات فارسی‌اش در لهجه عربی می‌نشستند و گاه هم عربی می‌شدند؛ پشت سر هم چرت می‌گفت و گاهی به من فحش می‌داد. مامور خانم آمد و دختر را برد. سمیر را هم خودم بردم.

***

 تکیه داده‌ام به در و بغض سنگینی به گلویم چنگ می‌زند. برعکس سیدعلی و مجید، من نرفتم هتل. با همین سر و وضع درب و داغان و خاکی‌ام، خودم را رساندم به . پروازم بعد از مغرب است و دیگر فرصت ندارم برای آمدن به حرم. دلم می‌خواست می‌شد سحر بیایم حرم؛ اما دمشق مثل مشهد نیست که هر ساعتی دلت خواست، از هتل بزنی بیرون و خوشحال و خندان، پیاده تا حرم بروی.
شهر شاید ظاهر عادی داشته باشد؛ اما هنوز ناامنی زیر پوست شهر می‌خزد. من هم شانس آوردم که تا رسیدیم، دیدم یک ون جلوی در هتل ایستاده تا بچه‌ها را برای زیارت صبح ببرد حرم و خودم را انداختم داخل ون.

تعداد کسانی که در این حرم کوچک هستند به اندازه انگشتان دست هم نیست. مانند بچه‌ای شده‌ام که از دعوا برگشته، زده و خورده و حالا می‌خواهد برود در آغوش مادرش؛ اما خجالت می‌کشد.
بغض سنگینی گلویم را گرفته است؛ انقدر سنگین که احساس می‌کنم نمی‌توانم نفس بکشم. انگار تمام بغض‌هایی که در این سال‌ها قورت داده‌ام و نگذاشتم اشک بشوند، یک‌جا جمع شده‌اند در گلویم.

از یک طرف خجالت می‌کشم با که با این لباس‌های خاک‌آلود آمده‌ام، از طرفی هم انقدر پریشانم که طاقت نیاوردم. هیچ کلمه‌ای به ذهنم نمی‌رسد؛ ذهنم از هر کلمه‌ای خالی ست و پر شده از تصاویر چیزهایی که در سوریه دیده‌ام. سرم را می‌اندازم پایین و دستم را بر سینه‌ام می‌گذارم تا  بدهم.
چشمانم را می‌بندم؛ یاد لحظه‌ای می‌افتم که از مادرِ صاحب این حرم کمک خواستم برای نشانه‌گیری. یک لحظه دلم عجیب هوای حرم نداشته مادرش را می‌کند. سینه‌ام می‌سوزد.

قدمی به داخل می‌گذارم. مقابل جلال و جبروتی که در اوج غربت دارد کم می‌آورم. زانوهایم سست شده. چقدر این حرم کوچک است، چقدر سریع می‌توان به ضریح رسید! دوست دارم دست بکشم روی پنجره‌های ضریح؛ جایی که شهدا دست کشیده‌اند.
دوست دارم سرم را بگذارم روی ضریح و همان چیزی را بگویم که شهدا گفتند؛ شاید فرجی بشود. دستم تا نزدیک ضریح می‌رود، اما آن را عقب می‌کشم.
خاکی ست، نباید روی این ضریح غبار بنشیند. صدای شهدا در گوشم می‌پیچد که می‌خندند و می‌خوانند: کلنا داغونتیم یا زینب...

صدای شهید  است. زانوهایم سست‌تر می‌شوند و دیگر نمی‌توانند تاب بیاورند. خسته‌ام، کوفته‌ام، زخمی‌ام. می‌نشینم مقابل ضریح و چند لخظه نگاهش می‌کنم. آخرش هم آن اتفاقی که سال‌ها جلویش را می‌گرفتم می‌افتد، بغض‌های تلنبار شده خودشان را می‌ریزند بیرون و دیگر نمی‌فهمم چه می‌شود که صدای بلند هق‌هق‌ام در حرم می‌پیچد. مثل بچه‌هایی که مادر می‌خواهند. با این که مدت‌هاست نگذاشته‌ام کسی گریه کردنم را ببیند، حالا اصلا مهم نیست صدای گریه‌ام را بشنوند. اصلا برایم مهم نیست با تعجب نگاهم کنند. فقط زار می‌زنم و شانه‌هایم تکان می‌خورند.

به خودم که می‌آیم، کمیل نشسته مقابلم و شانه‌هایم را فشار می‌دهد. دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم دیگر بس است، من را هم ببر. کمیل از چشمانم حرفم را می‌خواند و می‌گوید: صبر کن داداش. صبر.

...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 خیال می‌کنند هر چه بیشتر بنویسی، راحت تر کلمات را بر زبان جاری می‌کند اما گویا در این وادی، همه چیز برعکسِ همیشه است. اینجا، در دیار حبیبانِ بی شمارِ ، هر چه بیشتر بدانی، کلمات کمتری را میهمان کاغذ می‌کنی؛ اصلا آنقدر در این راه متحیر می‌شوی و شگفت زده، که خیال می‌کنی جوهر کافی برای وصف هایشان در جهان نیست. تازه! اگر مخاطبت باشد که دیگر مات می‌مانی و تنها خیره به کاغذ سفید مقابلت می‌شوی. تصور کن باید تمامِ آن سال زندگی را، را و همه ی قهرمانی هایش را خلاصه کنی در یک متن چند بندی. باید بنویسی و بگویی که او مرید بود؛ در هیئات پایه ثابت و در شیطنت ها روی کودکانه اش را نمایان می‌کرد. حجت البته نه! بهتر است بگویم ؛ با این نام وارد فضای مجازی شده بود تا هم شود و هم با این نامِ گمنام بماند. دیگر پس از این همه مدت، ورد زبانمان شده که زهرای مرضیه (س) گمنام می‌خرد. طاهای داستان! رسم را از بر بود، گویا شب های روضه قدم به قدم با شرمندگی آقا ابالفضل همراه میشد و تا می‌رفت؛ او هم در درون شرمنده بود. شرمنده دیوار های که محل تیر و ترکش ها شده بودند، شرمنده امام زمان (عج) که نتوانسته بود برای عمه شان شود. اما قصه قرار بود جورِ دیگری به پایان برسد، صدای حجت یا همان طاهای جهادگر به گوش حسین (ع) رسید و روحِ او بود که روز با جسمی بی دست به ملاقات خانواده ی آسمانی‌اش رفت. ✍️اسما همت سالروز شهادت ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برسقای دشت کربلا برمسافرتاسوعا برمردانگی وغیرت عباس گونه ات منطقه ای که بودیم، لوله کشی آب وجود نداشت. آب مصرفیمون رو با یه بشکه 200لیتری میرفتیم از چاه می آوردیم... اکثر اوقات که خستگی کار بهانه میشد برا فراموش کردن آب. پویا بدون اینکه حرفی بزنه باتمام خستگی که داشت میرفت آب می آورد... هیکل رشید و قشنگی داشت... مثل عباس... قرارشد تاسوعا بریم عملیات... جنگید... تاجواب سقایی کردن هاشو گرفت... موشک که خورد، از روی تانک پرت شد پایین. درست مثل عباس... از روی مرکب... عصر تاسوعا بود... مبارک رفیق... یادت نرود ما را.... راستی... شنیده بودیم رفیق شهید، شهیدت خواهد کرد... راوی: سالروزشهادت ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 شاید شـهدا رفته باشند! ولی یادشان در کنار ما هست! #شهدا اینقدر مهربانند که دست من و شما رو می‌گی
💔 خداوند... مقرب‌ترین‌بندگان‌خویش‌را ازمیانِ‌عشاق‌بر‌میگزیند وهم‌آنانندکه‌گره‌کوردنیارا به‌معجزه‌عشق‌میگشایند..! ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 تا قیامت در کف خاکی که نقشِ پای اوست، دل تپد آیینه بالد گل دمد جان بشکفد... #بیدل_دهلوی اَللَّ
💔 هر کسی در پی آن است به جایی برسد سر نهادن به کف پای ما را خوشتر اَللَّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ‌عَلِيِّ‌بْنِ‌أَبِي‌طَالِبٍ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امروز همه نيلوفران، مشتاق روی دلبرنـد جمع شقايق‌ها همه، مست میِ پيغمبرند امروز تمام قدسيان، مهمان بزم سرمدند جمع ملائک تا سحر، مشغول ذكر احمدند صلوات‌الله‌علیه‌وآله ... 💞 @aah3noghte💞