eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴۱۲ دی‌ماه سالروز ارتحال جانگداز «عمّار انقلاب» استاد علّامه آیت الله «محمّدتقی مصباح یزدی» تسلیت باد. 🖤دلم برای لبخند تو لک زده است... 🙂(دوستان خیلی زشته که روز عروج «مطهری زمانه» هیچ اثری از علامه مصباح در مطالب پرطرفدارِ مذهبی‌ترین و انقلابی‌ترین پیام‌رسان کشور نیست، ❌ نکنه بصیرت افزایی‌های ایشون فراموش‌مون بشه و قدرنشناس باشیم ✌️🦋🙂 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ رحلت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 کارهای خوب بی‌موقع قبول نیست! 👈🏻 بعضی از کارهای خوب رو شیطان بهت پیشنهاد میده انجام بدی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت103 کمیل زمزم
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



تندتند نفس می‌زند؛ ترسیده؛ نمی‌دانم از من، از آن مرد یا از عاقبت خودش؟
چندبار به صورتم می‌زند. صدایش می‌لرزد:
سیدحیدر...

عجز در صدایش می‌دوَد. انگار می‌خواهد از من خواهش کند از این موقعیت نجاتش بدهم. انگار می‌خواهد بگوید: بیدار شو، غلط کردم!🙁

شاید هم من زیادی خوش‌بینم. شاید اصلا پشیمان نشده. محکم‌تر می‌زند به صورتم.🙄

باز هم چشمانم را بسته نگه می‌دارم. چند لحظه بعد، یقه‌ام را می‌گیرد و از زمین جدایم می‌کند.

سرگیجه‌ام شدیدتر می‌شود. همه دنیا دور سرم می‌چرخد؛ تا سرحد جنون.
ای خدا لعنتت کند سعد!

من را به دیوار تکیه می‌دهد و دوباره به صورتم می‌زند. این بار صدایش بلند، لرزان و خشمگین است:
أيقظ سیدحیدر! (بلند شو سیدحیدر!)

دیگر بس است. چشمانم را باز می‌کنم، درد می‌گیرند. زیرزمین دارد می‌چرخد.

دوباره چشمانم را می‌بندم و روی هم فشار می‌دهم. حالت تهوع دوباره سراغم می‌آید.

سعد چانه‌ام را می‌گیرد و تکان می‌دهد:
شوف! شوفنی! (ببین! منو نگاه کن!)

به سختی چشمانم را باز می‌کنم. سعد سریع نگاهش را می‌دزدد.

نمی‌توانم چشمانم را باز نگه دارم. سرم درد می‌کند و گیج می‌رود.

می‌پرسد:
اتسمعنی؟(صدامو می‌شنوی؟)

نفس عمیقی می‌کشم و آرام می‌گویم:
ای...(آره.)

چانه‌ام را رها می‌کند و از جایش بلند می‌شود. دوباره کلافه قدم می‌زند.
سرم را به دیوار تکیه می‌دهم تا آرام بگیرد.

هرچند جواب سوالم را می‌دانم، باز هم آن را از سعد می‌پرسم:
لما أحضرتني إهنا؟ (چرا منو آوردی این‌جا؟)

سعد جواب نمی‌دهد. عصبانی است. دوباره سوالم را می‌پرسم. سعد برمی‌گردد و داد می‌زند:
اخرس!(خفه شو!)

صدایش در زیرزمین می‌پیچد. سعد پیشانی‌اش را با دست می‌پوشاند و دست به کمر می‌زند.

انگار پشیمان است. می‌گویم:
لما بعتني؟ بأی ثمن؟ (چرا من رو فروختی؟ به چه قیمتی؟)

جواب نمی‌دهد، تندتند نفس می‌کشد. بعد برمی‌گردد و بدون این که به چشمانم نگاه کند می‌گوید:
ما عندک خيار. قل ما يطلبونه منك. (چاره‌ای نداری. هرچی می‌خوان بهشون بگو.)

چه پیشنهاد فوق‌العاده‌ای! به ذهن خودم نرسیده بود!😏

 کمیل هم مثل من پوزخند می‌زند و می‌گوید:
این یارو با خودش چی فکر کرده؟ خیلی دلش خوشه انگار!

باید مطمئن شوم سعد از هویت من خبر ندارد و لو نرفته‌ام.
برای همین می‌پرسم:
لما تعتقد أن عندی معلومات مهمة؟ (چرا فکر می‌کنی من اطلاعات مهم دارم؟)

یک گوشه می‌نشیند و سرش را به دیوار تکیه می‌دهد. دستش را می‌گذارد روی پیشانی‌اش:
علي إحضار أحدكم. لافرق بينك و بين عابس.(من باید یکی از شما رو می‌آوردم. تو و عابس فرقی ندارین.)

نفس راحتی می‌کشم.

دستور داشته یک نیروی دانه‌درشت ایرانی بیاورد و این سعادت قسمت من شده؛ اما از اول هدفش نبوده‌ام و هنوز نمی‌داند من نیروی اطلاعاتم.

حامد را هم  نجاتش داد. اگر درحال نماز نبود حتماً جلوتر از من می‌رفت و گیر می‌افتاد.

سرگیجه‌ام کمی بهتر است. چشمانم را دوباره می‌بندم و در ذهنم آموزش‌های ضدشکنجه‌ای که دیده‌ام را مرور می‌کنم.

بچه‌ها تا الان حتماً فهمیده‌اند بلایی سرم آمده و دارند دنبالم می‌گردند.

ناگاه سوالی در ذهنم جرقه می‌زند:
وین انا؟ (من کجام؟)

سعد ساکت است. دوباره سوالم را تکرار می‌کنم و باز هم پاسخ نمی‌گیرم.


...
...



💞 @aah3noghte💞
💔 خودت رو بسپار به شاید ظاهرا ایام، سخت می گذرد اما او حکمت تو را بهتر از تو می داند... هوای بارانی اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🇮🇷 حاج قاسم یه فرقی با بقیه داشت! حتی با هم‌رزماش، که به این اینجا رسوندش... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #نائب_الزیاره بودیم در کنار #مادر_شهید #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھ
💔 همه جا به نوبت! اما موقع از ولی فقیه ایثار و فدا کردن بعضی ها را رعایت نمی کنند⛔️ به خط می زنند به دل ‼️ حالا خودمانیم... آنها که دل به دریا زدند بهره شان از باید مثل ما باشد که دل دل کردیم؟! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میگن ها یه ساعت مخصوصی تموم انبیا و اولیاء و شهدا میرن ... می‌گفت: اون ساعت زیارتی رو لو داده🥀 زرنگ باشیم این لحظات کم نمی‌خواهیم بی قراریم از این غم، به خدا بیداریم هر شب جمعه کلاف نگران، بیداریم یاد آن دست قلم سینه زنان می باریم خاطرات بدی از سیزده دی داریم بی علمدار شدیم و خبری از او نیست علم افتاد زمین، ساعت تلخ یک و بیست رفت و هر آنچه میخواست گرفت از دنیا رفت و برگشت ابالفضلی و اربا اربا کُشت ما را غم لا نعلم الا خیرا زنده شد یاد شهادت دلمان شد بیتاب غبطه خوردیم به یادش که خریدش ارباب روضه حضرت زهرا به لبش بود مدام داشت از مادر سادات همین پست و مقام عاقبت شد نفسش در وسط شعله تمام سوخت در آتش و با گریه به او داد سلام ... 💞 @aah3noghte💞
💔 و اصطَنَعتُکَ لِنَفسی تو را برای خودم ساختم❤️ سوره طه، آیه ۴۱ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 هر روز این قسمت از وصیت حاج قاسم رو با خودمون تکرار کنیم... ”جمهوری اسلامی ایران حرم است اگر این‌ حرم ماند دیگر حرم ها هم باقی می ماند.“ 💖 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 من بی خیال رفتنت شده بودم که... ناگهان داغ نبودنت به تمامم نشست و رفت ✅ با لمس لینک زیر فاتحه و صلواتی به سردار دلها هدیه کنید... https://fatehe-online.ir/231707 هر چه ارادت به حاجی داری بسم الله... 🥀شهید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏خدایا دست مارا به ضریح حضرت زهرا سلام الله علیها برسان. ‎ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_آل‌عمران ─┅─═ঊঈ🌐ঊঈ═─┅─ «150» بَلِ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ ا
✨﷽✨ ─┅─═ঊঈ🌐ঊঈ═─┅─ ۱۵۱ سَنُلْقِى فِى قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُواْ الرُّعْبَ بِمَآ أَشْرَكُواْ بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَناً وَمَأْوَيهُمُ النَّارُ وَبِئسَ مَثْوَى الْظَّلِمِين َ ترجمه🔻 ↩️بزودى در دلهاى كسانى كه كفر ورزیدند، بیم خواهیم افكند، زیرا چیزى را با خدا شریك كرده ‏اند كه بر (حقّانیّت) آن (خداوند) دلیلى نازل نكرده است و جایگاه آنان آتش دوزخ است و چه بد است جایگاه ستمگران ─┅─═ঊঈ🌐ঊঈ═─┅─ نکته ها🔻تفسیرنور☀️آیه 151 🚩🍃پس از شكست مسلمانان در اُحد، ابوسفیان ولشكریانش كه هنوز در اطراف مدینه بودند، گفتند: مسلمان‏ها نابود شدند وباقیمانده آنان گریختند، خوب است بازگردیم وآنها را ریشه‏ كن كنیم. 🚩🍃 ولى خداوند آنچنان رعبى در دل آنان افكند كه مانند شكست ‏خوردگان به مكّه بازگشتند، چون نگران حمله مسلمانان بودند. ─┅─═ঊঈ🌐ঊঈ═─┅─ پيام ها⚡️📨 1🚩🍃خداوند، مسلمانان را با القاى ترس بر قلب دشمن یارى مى‏ كند. «سنلقى فى قلوب الّذین كفروا الرعب» 2🚩🍃تكیه به غیر خدا، شرك و عامل ترس است. همان گونه كه ایمان و یاد خدا عامل اطمینان مى‏ باشد. «الرعب بما اشركوا» 3🚩🍃مشرك، بر ادّعاى شرك برهان ندارد. «مالم ینزّل به سلطاناً» 4🚩🍃اصول عقاید باید بر اساس منطق و استدلال باشد. «لم‏ینزّل به سلطاناً» 5 🚩🍃برهان، نورى الهى است كه بر دلها نازل مى‏ شود و مشركین این نور را ندارند. «لم ینزّل به سلطاناً» 6🚩🍃شرك، ظلم است. لذا پایان آیه مى‏ فرماید: «بئس مثوى الظالمین» ┄┉•🌸<❈🌸❈>🌸•┉┄ ‌ 🍃اللهم صل علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم🍃 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ‌... 💕 @aah3noghte💕 وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شهرۍست خزان...🍂 سـرد و تاریڪ!💔 این است شهرۍ ڪہ نباشۍ... :)🍃 ‌🕊 ✨ سالروزشھادت‌‌حاجیمون🙂🍂 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 به قول حاج قاسم: 《تا کسی شهید نبود؛ شهید نمیشود》 🔹️به حاج «ابومهدی المهندس» فرمانده شهید الحشد الشعبی و مقاومت اسلامی عراق، حین بازدید از خطوط نبرد با داعش نوشابه خنک تعارف می‌شود، از نوشیدن آن خودداری نموده و می‌گوید: 🔸️نمی‌خواهم، این است؛ دوغ عراقی می‌نوشم که بهتر است... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت104 تندتند ن
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



ناگاه سوالی در ذهنم جرقه می‌زند:
وین انا؟ (من کجام؟)

سعد ساکت است. دوباره سوالم را تکرار می‌کنم و باز هم پاسخ نمی‌گیرم.

اگر هنوز در السعن باشم، ممکن است بتوانند پیدایم کنند. یعنی توانسته همان دیشب من را از شهر خارج کند؟

دوباره پلک بر هم می‌گذارم. کمیل می‌گوید:
بی‌خیال. خونه‌پُرش اینه که شهید می‌شی میای پیش خودم.

زیر لب می‌گویم:
کاش همین‌طور باشه.

سعد به ساعتش نگاه می‌کند. می‌دانم اگر ساعت را بپرسم هم جواب نمی‌دهد.

سرش را می‌چرخاند به سمت من؛ اما چشمانش جای دیگری را نگاه می‌کند:
سامحني سیدحیدر. اضطررت. (منو ببخش سیدحیدر. مجبور شدم.)

بعد دوباره میان موهایش چنگ می‌اندازد:
زوجتي مريضة. لم أستطع تحمل تكاليف العلاج. (زنم مریضه. هزینه درمانش رو نداشتم.)

اگر واقعاً بخاطر این باشد، من می‌بخشمش؛ اما او به من خیانت نکرده، به کشورش خیانت کرده.

می‌پرسم:
لمن تعمل؟ (برای کی کار می‌کنی؟)

- جبهۀالنصره.

عالی شد. جبهۀالنصره با صهیونیست‌ها هم ارتباط تنگاتنگی دارد.

می‌گویم:
سامحتك. لكنني أعلم أنك لن تصل إلى الهدف کمان. سيقتلونك. (بخشیدمت؛ ولی می‌دونم تو هم به هدفت نمی‌رسی. تو رو می‌کشند.)

سعد سرش را تکان می‌دهد. می‌دانم ترس جان خانواده‌اش را دارد.

تشنه‌ام؛ اما دوست ندارم از سعد آب بخواهم.

نمی‌دانم چقدر می‌گذرد؛ یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت... ناگاه صدای باز شدن در می‌آید و بسته شدنش؛ صدای ناله لولاهای در.

کمیل می‌گوید:
اوه! صاحابش اومد!

زیر لب زمزمه می‌کنم:
بسم الله الرحمن الرحیم.

سعد از جایش بلند می‌شود و به طرف پله‌ها می‌رود. این‌بار هم دونفر آمده‌اند.

برای این که فکر نکنند ترسیده‌ام، با آرامش سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و چشم می‌بندم. اصلا انگار نه انگار! 

کمیل می‌گوید: دمت گرم، همین‌طوری ادامه بده.

صدای گفت و گو می‌آید و یکی از صداها آشناست؛ همان مرد است. دارد از سعد می‌پرسد من به هوش آمده‌ام یا نه.

از میان پلک‌هایم می‌بینمشان؛ هنوز همان کلاشِ سرنیزه‌دار دستش است.

همان مرد اولی می‌آید به سمت من و مقابلم می‌نشیند. بوی تند عرقش می‌زند زیر بینی‌ام.

یقه‌ام را چنگ می‌زند و مرا جلو می‌کشد؛ چشم در چشم.
می‌غرد: شو اسمک؟(اسمت چیه؟)

یک نیشخند اعصاب خوردکن – از همان‌ها که مخصوص کمیل بود – روی لب‌هایم نگه می‌دارم: سیدحیدر!

یقه‌ام بیشتر در مشتش مچاله می‌شود، این بار به سمت دیوار هلم می‌دهد و به دیوار کوبیده می‌شوم.

درد در سر و ستون فقراتم می‌پیچد و سرگیجه‌ام بدتر می‌شود؛ اما اجازه نمی‌دهم درد در چهره‌ام پیدا شود و باز هم می‌خندم.

می‌غرد: مجوسی!
و چند کلمه دیگر هم پشت هم ردیف می‌کند که معنایش را نمی‌فهمم؛ اما حتما فحش است دیگر!

سعد دارد با مرد دومی حرف می‌زند؛ اما درست متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید.

مرد اولی دستش را روی گردنم فشار می‌دهد. میان دیوار و دست مرد گیر افتاده‌ام و راه نفسم هر لحظه تنگ‌تر می‌شود.

چشمانم را روی هم فشار می‌دهم و سرم بیشتر درد می‌گیرد؛ اما باز هم می‌خندم.
چشمانم سیاهی می‌رود. الان است که بیهوش بشوم. لبم را گاز می‌گیرم.

دهانم را باز و بسته می‌کنم تا نفس بکشم؛ اما نمی‌توانم. انگار واقعا قصد دارد من را بکشد.

کمیل شروع می‌کند به شهادتین خواندن: اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمداً رسول الله...

می‌خواهم همراهش بخوانم؛ اما نمی‌توانم.

صدای گفت و گوی سعد با مرد دوم بالا گرفته است. مرد اولی برمی‌گردد و به مرد و سعد نگاه می‌کند.

...
...



💞 @aah3noghte💞