💔
من بـُریدم ز همه تا که خرابت باشم
عقل راپس زده ام، مست شرابت باشم
جلوی چشم همه داد کشیدم"حسین"
یه نظرکن که منم فدای راهت باشم
#شهیدجوادمحمدی
#آھ...
#پروفایل😍
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 من بـُریدم ز همه تا که خرابت باشم عقل راپس زده ام، مست شرابت باشم جلوی چشم همه داد کشیدم"حسین"
خیلی زیادوبه طور عجیبی فاطمه رادوست داشت و به همین نسبت فاطمه پدرش را
آقاجواد با توجه به اینکه زیاد ماموریت میرفت،کمتر در خانه بود
اما هیچگاه این موضوع از محبتش به فاطمه کم نکرد
همیشه سعیاش بر این بودکه
نبودنهایش را جبران کند ازلقمه دهان فاطمه گذاشتن تا بیرون بردن و شبها موقع خواب برایش قصه خواندن
هرطوری که میتوانست برای او وقت صرف میکرد
روی حجاب فاطمه ازهمان۲ـ۳سالگی تاکید فراوانی داشت؛
آنقدر به این موضوع البته غیرمستقیم توجه کرده بود که خود فاطمه هم روی آن حساس شده بود؛طوریکه میدانست اگرجایی بدون چادر برود، پدرش ناراحت میشود
بعضی اوقات که چادرش کثیف بود و نمیگذاشتم سرش کند، گریه میکرد و میگفت:
«بابا دوست دارد من باحجاب باشم»
به طور کل او حساسیت ویژه ای روی حجاب داشت
پدرش قبل رفتن، اول قصه حضرت رقیه(س) را برایش گفت و بعد در مورد سفرش برای فاطمه توضیح داد آنقدر فاطمه با این قصه حضرت رقیه(س) انس گرفته بود که برخی اوقات در اوج بیتابیاش به من میگفت
«مامان حضرت رقیه(س) هم مثل من اینقدر گریه میکرد؟»
#شهیدجوادمحمدی
#فاطمه
#خاطره
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حرانقلاب۵ #شهیدشاهرخ_ضرغام چند وقتی مےشد که شاهرخ #کم_حرف شده بود تو دع
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#فـــــراری۱
قبل از انقلاب بود و دوره، دوره خان و خان بازی.
در خورستان و حوالی دزفول نیز همین بساط حاکم بود...
#محمدرضا همیشه در کنار خان بود و شریک ظلم هایش...
همیشه با خودش #خنجر داشت و هر کسی پا پےاش مےشد را حسابی ادب مےکرد.
در دعوا کردن، حریف نداشت.
و در تیراندازی، مهارت ویژه داشت...
تا اینکه در اواسط دهه ۵۰ ، ماموران حکومتی، حکم جلبش را گرفتند و محمدرضا برای فرار از دستشان، راهی کوه و کمر شد.
کوههای مرز ایران و عراق، شد پناهگاه محمد رضا و او فقط برای سر زدن به خانواده و گرفتن آذوقه ، مخفیانه به دیدار آنها مےرفت...
انقلاب که پیروز شد، محمد رضا هم برای خودش #پیرمرد محاسن سفیدی شده بود و به سراغ خانواده اش آمد...
محمدرضا در طول سال های فرارش ، خیلی به کارهایش فکر کرده بود و حالا از ظلمی که در حق مردم کرده بود، پشیمان بود...
اما چکار مےتوانست بکند؟؟؟
ظلم هایش در حق مردم، کم نبودند!!!
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#ڪپے ⛔️
💕 @aah3noghte💕
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم: شهیدسید طاها ایمانی
#قسمت_اول :
اتحاد، عدالت، خودباوری
❤️من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم.
ایالت ما تاثیر زیادی در اقتصاد امریکا🇺🇸 داره همیشه در کنار بزرگ ترین سازه های اقتصادی، بزرگ ترین جمعیت های کارگری حضور دارن … .
هر چقدر این سازه ها بزرگ تر و جیب سرمایه دارها کلفت تر میشن …
فلاکت و فاصله طبقات هم بیشتر میشن …
و من در یکی از پایین ترین و پست ترین نقاط شهری به دنیا اومدم … .😒
💙شعار مدارس و دانشگاه های ما: اتحاد، عدالت، اعتماد و خودباوریه … این چیزیه که از بچگی و روز اول، هر بچه ای توی لوئیزیانا یاد می گیره …
ما در سایه #اتحاد، جامعه ای سرشار از عدالت بنا می کنیم
و با #اعتماد و #خودباوری به خودمون کشور و آینده رو می سازیم …
ولی از نظر من، همه شون یه مشت مزخرفات بیشتر نبود … .😏
برای بچه ای که در طبقه ما به دنیا بیاد … چیزی به اسم عدالت و آینده وجود نداره …
برای ما کشوری وجود نداشت تا بهش اعتماد کنیم … برای ما فقط یک مفهوم بود … جنگ … جنگ برای بقا … جنگ برای زنده موندن … .🔥💥
بله … من توی منطقه ای به دنیا اومدم که جولانگاه قاچاقچی ها و دلال های مواد مخدر، دزدها، آدمکش ها و فاحشه ها بود …
منطقه ای که هر روز توش درگیری بود … تجاوز، دزدی، قتل و بلند شدن صدای گلوله، چیز عجیبی نبود … درسته …
من وسط جهنم متولد شده بودم … و این جهنم از همون روزهای اول با من بود … .
من بچه ی یه فاحشه دائم الخمر بودم که مدیریت و نگهداری خواهر و برادرهای کوچک ترم با من بود …
من وسط جهنم به دنیا اومده بودم … .😔
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم: شهیدسید طاها ایمانی #قسمت_اول : اتحاد، عدالت، خودباوری ❤️من متو
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
# قسمت_دوم :
یک روز شوم
صبح ها که از خواب بیدار می شدم … مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه …
در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد … دوباره بعد از ظهر بلند می شد …قهوه، یکم غذا، آرایش و ….🔥💄🔥
من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم … در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه …
بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم …. پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد … 🤑
گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم … ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد ….
همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید …
سر کلاس درس نشسته بودم … مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد …
همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن … مکث می کردن … و دوباره تمام وجودم یخ کرده بود …😰
ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم ….😰
معلم مون دم در کلاس ایستاده بود … نگاه عمیقی به من کرد …
ـ استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم …
از جا بلند شدم …
هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد … اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود … .
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕