eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سلام.. من راستش از بچگیام چون خیلی شهدا رو دوست داشتم یکی از آرزوهام این بود که راهیان نور برم... اما نمیشد که برم..😔 عیدسال95که یهویی تصمیم گرفتیم مسافرت بریم اهواز من دل تو دلم نبود و لحظه شماری کردم و تمااام وسایل هایی که برداشتم مناسب راهیان نور بود: چفیه و پیکسل شهدا و کتاب شهدایی که تو راه بخونم و نقشه یادمان ها و... اما...نشد که مناطق جنگی بریم..😞 دیگه من موندم و آرزوی راهیان نور.. تا اینکه ی روز خونه یکی از دوستام که از ما چند سالی بزرگتره و مربی جلسه هفتگی مونه مباحثه داشتیم.. هرکدوم از بچه ها از کتابخونه مربی مون یه کتاب امانت برداشتن.. من خودم نمیدونستم چی بردارم بخاطر همین به مربی مون گفتم: آبجی به انتخاب خودت یه کتاب بهم بده.. ایشونم یه چند لحظه نگام کرد و بین اون همه کتاب ♡کتاب عارفانه♡ زندگینامه و خاطرات رو بهم داد..😍 میشه گفت...یک عارفانه عاشقانه..♥️ از اون کتاباییه که اصلا نمیشه همشو یا بخش زیادی ازش رو یکجا خوند.. چون با هر صفحه اش چنان با دلت بازی میکنه نمیتونی به راحتی ازش رد شی.. و من با خوندن این کتاب دوست و برادر شهیدم رو عاشق شدم..🌷 و بعد یکی از عکسای آخر کتاب رو پوستر کردم و زدم گوشه اتاق..🌷 همیشه از کنارش که رد میشدم یه سلامی صلواتی هدیه میدادم بهش و گاهی هم درد و دلی... تا اینکه اسفند 97 داشتن برا راهیان نور آماده میشدن و باز دل من هوایی.. فردا صبح قراربود که برن راهیان.. شبش رفتم کنار عکس شهید...دلم شکسته بود.. بعد هدیه دادن چند صلوات باهاش حرف زدم..گریه م گرفت.. با تمام وجودم ازش خواستم که منم برم... بعد اینکه حرفام تموم شد.. انگار مطمئن شدم که میرم... اینقدر مطمئن که وسایلمو آماده کردم... کلی هم بهم خندیدن.. (این در حالتی بود که اصلا شرایط برا رفتن نداشتم...) صبح بهم زنگ زدن گفتن که ما میخوایم حرکت کنیم یه نفر از بچه ها نیومده.. شما جاش بیا... خییلی خوشحال شدم.. رفتم کنار عکس و کلی تشکر کردم سریع آماده شدم، رفتم... 🌷🌷🌷 و همچنین یک راهیان نور دیگه که برا شمال غرب بود هم درحین اینکه داشتم با دوست شهیدم حرف میزدم باز زنگ زدن..... 🥀 از حضرت مادر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سلام در سال ۹۶ که محسن حججی شهید شد،زندگی من حسابی تغییر کرد. همون اوایل شهادتشون که اخبار هم اعلام کرد ،همش کانال های تلوزیونی را بالا و پایین میکردم تا فیلمی عکسی چیزی از ایشون ببینم. همون اوایل که هنوز ایران نیومده بودن وقت هایی که از چیزی خندم میگرفت ،فوری شهید میومد توی ذهنم و خندم قطع میشد، یک روز یک سررسید برداشتم و شروع کردم به نوشتن. از حسم به شهید،حال و هوایی که داشتم.از اون به بعد همه ی حرف هام رو توی اون سررسید می نوشتم. شهید محسن شده بود محرم اسرارم. همه ی درد و دل هام رو با ایشون میکردم و هنوز هم میکنم. روز های تشییعشون یه حال و هوای وصف نکردنی داشتم .خیلی به حال اونهایی که توی تشیعشون بودن غبطه خوردم . بعد از اون با اینکه با حجاب بودم ولی بیشتر به حجابم اهمیت میدادم. هر وقت کسی به شهدا توهین میکرد به شدت ناراحت میشدم و میومدم با بهترین دوستم،شهید محسن ، حرف میزدم.هر جا ازش کمک میخواستم کمکم میکرد. همه جا دنبال عکس ها و کتاباش بودم. یه روز که رفته بودم نماز جمعه، کامل ترین کتابش یعنی《 سربلند》رو خریدم. قبل از اون خیلی دنبال کتاباش بودم. اون لحظه اگه کل دنیا رو بهم میدادن اونقدر خوشحال نمیشدم. دوست داشتم کتابهاش رو بخونم و با زندگیش آشنا بشم و خودمو شبیه اون کنم. بعد از اون چند تا کتاب های دیگرش رو هم به من هدیه داد. یکی از کتاب هاش هم هدیه خودش بود هم هدیه امام زمان عج ؛چون از جمکران خریدم. وقتی کتاب هاش رو میخریدم و میخوندم حس میکردم شهید بهم میگه《اینا رو بخون و به من نزدیک شو. من دستت رو میگیرم.تلاش کن》. گذشت و دوستی ما خیلی صمیمی شده بود. تا اینکه تابستان ۹۸ به مشهد رفته بودیم. من دفتر چه ای برده بودم تا آنجا هم با شهید حرف بزنم. بعد از نماز صبح ، من در دارالحجه نشسته بودم و داشتم باشهید حرف میزدم و در دفترچه مینوشتم. در حین صحبت هام گفتم《...شهید عزیزم! من خیلی وقته که دلم میخواد کتاب "تو شهید نمیشوی" درباره ی شهید محمودرضا بیضایی هست رو بخونم. خواهش میکنم این کتابو به دست من برسون... بعد از اینکه از دارالحجه بیرون آمدم در مسیر رفتن به هتل بودم که فروشگاه کتاب حرم را دیدم. به پدرم گفتم که اگه میشه به فروشگاه برویم ، او هم قبول کرد. در فروشگاه همین طور که کتاب ها را نگاه میکردم، ناگهان چشمم به کتاب《تو شهید نمیشوی》افتاد. باورم نمیشد که شهیدم انقدر زود جوابم را داد. در همان سفر، در مسیر برگشت به شهرمان بودم. من در ماشین داشتم با شهید حرف میزدم و می نوشتم. در همین زمان تا سرم را از روی دفترچه بلند کردم، ماشینی را دیدم که عکس شهید محسن را پشت شیشه اش چسبانده.😍 با اینکه میدانستم دوست شهیدم همه جا هوایم را دارد ، اما بعد از این مطمئن شدم که هیچ وقت تنهایم نمیگذارد. 🌹ممنونم ازت شهیدم🌹 🥀 از خادم المهدی ... 💞 @aah3noghte💞 منتظر شنیدن عنایات دوست شهیدتون به شما هستیم🙃😊
💔 سلام.. خیلی کوتاه.. من هفت تا رفیق دارم..🙃 اوایل سال ۹۶ درگیر یک مسئله بودم.. که به خدا گفتم خدایا من از این میگذرم 💕تو هم شیرینی عشقت رو نصیبم کن💕.. خیلی مذهبی نبودیم و من خیلی با شهدا آشنا نبودم یا بهتر بگم با خدا آشنا نبودم.. تا اینکه یک رفیق خدایی بهم کتاب از انتشارات شهید هادی رو داد.. بین همه اون شهدا منو مجذوب کرد مثل خیلیا.. 🥀 و بالاخره یه ذره شرینی عشق خدا زیر زبونم رفت.‌. خیلی حال و هوای خوبی داشتم اون روزها.. تقریبا دیگه با شهدا زندگی میکردم.. ماه رمضون بین خبرا، خبر شهادت رو دیدم با همون عکس ک الان روی مزارش زدن.. چهرش خیلی آروم بود.. هر موقع به عکسش نگاه میکنم آرامش میگیرم.. ولی شنیدم که هنوز پیکرش نیومده.. و من بودم و حسرت.. حسرت خوردن خوب نیست ولی حسرت شهادت رو خوردن خیلی شیرینه.. با دیدن مستند داداش مجید و خوندن کتاب یا زهرا و پسرک فلافل فروش همون سال با و و آشنا شدم.. دیگه همه زندگیم شده بود شهدا.. حسابی عوض شدم.. مرداد ماه بود که چشم های خالی از ترس خیره به دوربین رو دیدم.. وقتی شهید شد.. فقط گریه میکردم.. شهدا خوب رفیقایی بودن.. سال ۹۶ جهت زندگیم کلا عوض شد.. 👈فقط با یک دعای ساده.. فاطمیه ۹۷ رسید.. اولین سالی ک اصفهان بودم.. ناگهان خبر شهادت پاسدارای با غیرت باعث گریه هام شد.. شهدا خیلی با حال آدمو انتخاب میکنن.. عکس رو که دیدم که با پیراهن هیئتی که روش عکس محسن بود ایستاده بود، زیر پست نوشتم.. آقا امید.. شما مال خودمی☝️.. رفاقت با شهدا باعث شد من تو خونمم تنها باشم و مورد تمسخر قرار بگیرم.. اما نمیدونین تنها بودن با خدا چه حالی میده!! حالا هفت تا رفیق دارم.. یعنی فقط هفت رفیق دارم.. هر روز هفته رو هدیه به یکیشون میکنم.. اونام هوامو دارن.. راستش من تو زندگیم دنبال کرامت از شهدا نبودم که بهونه ی رفاقت باشه.. من خودمو لایق کرامت ظاهری شهدا نمیدونم.. ولی شهدا دلمو دل کردن.. این بالا ترین کرامته😇... لذت عشق خدا با شهدا نصیبم شد هر چند به اندازه ظرفیتم کم بود.. اما همین عشق زندگیم رو عوض کرد.. خدایا شیرینی عشقت رو نصیب همه کن..! خادم الشهدا ... 💞 @aah3noghte💞 ... منتظر نوشته هاتون هستم 👇👇👇 @salar31
💔 سلام رفیق شهید من یا بهتر بگم رفیق آسمانی من 🌹شهید جواد محمدی🌹است با ایشون اوایل شهادتشون آشنا شدم آن زمان که شهدای گمنام رو آوردند نجف آباد یعنی ماشین حامل شهدا اون صوت شهید رو پخش میکرد که میگفتند "من اون دنیا یقه بی حجابا و اونایی که ترویج بی حجابی میکنند رو میگیرم".....چون خودم برام مساله حجاب خیلی مهمه پیگیر شدم بفهمم شهید جواد محمدی کی هست؟ با گشتن تو اینترنت و فضای مجازی باهاشون آشنا شدم و چون شوخ طبع و خنده رو و کاری و....بودند به دلم نشست و شد رفیقم و خیلی خوشحال شدم که مزار ایشون نزدیک شهرمون هست دل تو دلم نبود برای زیارت تا اینکه دوسال پیش با یکی از بچه ها رفتیم تخت فولاد موقع برگشت بهشون گفتم میشه برا برگشت بریم درچه و زیارت مزار شهید ؟ ...ایشون هم قبول کردند حس و حالم قابل بیان نیست ....اول به اشتباه رفتیم گلزار شهدای درچه و هرچه گشتم مزارشون رو پیدا نکردم آقایی که اونجا کار میکرد گفت مزار شهید در امامزاده درچه است .... بالاخره وارد حیاط امام زاده شدم انگار کسی مرا میکشید به سمت مزارش انگار پرواز میکردم همه هم حالم رو فهمیده بودند تا رسیدم سر مزارشون ...زیارت و... همه اون لحظات که کنار مزارشون بودم وجودشون رو احساس میکردم میدونستم ایشون هم اونجاست... این برام وقتی قطعی شد که همون شب خوابشون رو دیدم....رفته بودم خونه شهید اومد کنارم نشست و حرف زد و خندید و بعدشم برام از تو یه جعبه شیرینی تعدادی شیرینی گذاشت گفتم بسه گفت نه بردار... جالب بود برای من شیرینی های درسته گذاشت و برای دو تا همراهم شیرینی های ته ظرف که تکه تکه بودن... حالا هم چند ماه یکبار به زیارت مزارشون میام خصوصا برای انرژی گرفتن حتی خانواده ام هم بهش وابسته شدند.... شهید محمدی از وقتی باهاش رفیق شدم هوامو داره حضورش تو زندگی جدای از شهدای دیگه ست چله هایی که به نامشون هست خودم مبینم گناهی نمیکنم.... خدا رو شکر که لایق شدم رفیق ام بشه فقط دوست دارم اون دنیا شرمنده شون نشم و شفیعم بشه رفاقت تا شهادت ... 💞 @aah3noghte💞 منتظر نوشته هاتون هستم @Salar31
💔 بعد از آشنا شدن و رفاقت با ، هیچ وقت نبوده که زندگیم بدون یاد ایشون طی بشه... چند وقت بود دنبال خونه برای اجاره میگشتیم. خونه ای که حیاط داشته باشه، پله نداشته باشه و پول اجاره و رهن، مناسب باشه... اما یا قیمت پول پیش و اجاره ها به پولمون نمیخورد یا فضای خونه خیلی پله داشت و ... یک شب که چند تا بنگاه سر زده بودیم و به نتیجه نرسیدیم، خسته شده بودیم از بس با صاحبان مغازه های املاکی صحبت کرده بودیم... از آخرین بنگاه املاک که بیرون اومدم، نگاه کردم سمت امامزاده و به گفتم: " می دونم غیرتت قبول نمیکنه از این بنگاه به اون بنگاه برم، خودت یه جای خوب برامون جور کن دیگه، منم ۴۰ تا دعای توسل به نیابت از تو میخونم هدیه به حضرت زهرا س" فردای اونروز دوستم زنگ زد که یک طبقه از خانه پدرشون هست اما... طبقه سوم هست و حیاط نداره و گفت اگه دوست داری خونه رو ببین... خونه رو که دیدیم، بغضم گرفته بود. طبقه سوم بود آسانسور داشت و مشکل پله حل بود حیاط نداشت حیاط خلوتی داشت که میشد به جای حیاط از آن استفاده کرد و پول رهن و اجاره هم با صاحبخانه خوش انصافمون حل شد.. بعدها فهمیدم صاحبخانه مان یکی از فامیل های هم هستند و دیگه برام یقین شد که خونه را از عنایت شهید داریم... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اربعین امسال به شددددددت دلم کربلا میخواست.. با اومدن حال و هوای اربعین و زائرا حال دلم دیگه دست خودم نبود هرچی رو که نگاه میکردم اشکم جاری میشد.. هرلحظه چشام خیس بود.. پاسپورتم درست نشد و گفتن که ممکنه بعد از اربعین برسه... اصلا معلوم نیست.. و حتی مدارک رو هم تحویل نگرفتن.. در صورتی که کاروان دوستام قرار بود 3 روز دیگه برن... باااز توسل کردم به ... که به لطف شهید .. رفتم و به راحتی مدارک رو گرفتن و ثبت کردن..و گفتن که 3 روز دیگه میرسه.. یه جوری اصلا باورم نمیشد که رفتار کارکنای اونجا چقدر عوض شده بود البته روز سوم هم که قراربود عصربریم باز پاسپورت من نرسیده بود.. و صبحش که خیلی نگران بودم تو یه کانالی یه داستان از که دوستشون مشکل پاسپورت داشته و ایشون بهش گفته که متوسل شو به حضرت رقیه.س. و بگو الهی به رقیه ..... درست میشه.. منم متوسل شدم به حضرت و چند ساعتی به رفتن پاسپورتم رسید.... و همون روز ساعت 8 راهی مرز مهران شدیم و بهترین سفر زندگیم شد... سفر عششششسق♥️ شهدا زنده اند.. و مشتاق دستگیری... در مسائل معنوی هم خیلی میشه کمک گرفت از شهدا..😉😍❤️ و میتونیم برا تهذیب نفس کمک بگیریم با خیال راحت که یه نفر هست که نذاره سقوط کنیم.. یه وقتایی عجیب دستت رو میگیرن که بذارن تو دست خدا... 🌷🌷🌷 از حضرت مادر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 از منتظرین واقعی حضرت بقیة الله الاعظم- عجل الله تعالی فرجه الشریف- محسوب می شد. گاهی که مشکلی یا سوالی برایش پیش می آمد، آن را روی کاغذی می نوشت و به نماز می ایستاد. بعد ار اتمام نماز، جواب سوال خود را بر آن کاغذ نوشته می یافت.✨ راوی دوست منبع:روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص 54 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 |🕊 قمقمه‌اش هنوز |آب| داشت نمی‌خورد... از سر کانال تا انتهای کانال می‌رفت و می‌آمد و لب‌های بچه‌ها را با آب قمقمه‌اش تر می‌کرد.. |🌧| خودش‌ هم ریگ گذاشته بود توی دهانش تا خشک نشود.. |💔| ‌‌ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: "جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !" از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود: بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد. خاطره ای از شهید ناصر سلیمانی منبع:مجموعه دوران طلایی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #کرامات_شهدا پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان س
💔 اهل درچه اصفهان : شهید حسینعلی اکبری بوی عطر عجیبی داشت نام عطر را که می پرسیدم جواب سربالا می داد  شهید که شد توی وصیتنامه اش نوشته بود  بخدا قسم هیچ وقت عطر نزدم هر وقت خواستم معطر شوم از ته دل می گفتم : " السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) " ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 معجزه سه شهید در زنده کردن مادر علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی در خاطره ای از معجزه شهدا می گوید: سال ۸۴ مادر زمین خورد و لگنش شکست مجبور شدند او را به اتاق عمل ببرند که زیر عمل سکته مغزی کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، عزیز فوت کرد. ۴۵ دقیقه رویش را پوشاندند و حاج علی شهادتین را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت. آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینه اش را بدهیم می توانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. پزشکش هم که جراح مغز متبحری بود گفت مادر فوت کرده است. به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. به سه شهید مخصوصا آقا مصطفی توسل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که ۴۵ دقیقه مرده بود و رویش پارچه کشیده بودند دست برادرم را گرفت. دکترها آمدند و دستگاه هایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من ۷۰ سال است همه چیز دیده ام تو آن طرف چه دیدی؟ مادر تعریف کرد: آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه ای که خانه های خرابه ای مشابه خانه های قدیمی قم داشت. در باغی باز شد مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همه آدم هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی دیدم. به مادر گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و وقتش به سراغت می آییم... ✍خاطره مادر شهیدان پالیزوانی| دفاع پرس ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #کرامات_شهدا معجزه سه شهید در زنده کردن مادر علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی در خاطره ای
💔 : سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناس های هزاری زیر طاقچه مان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاری‌ها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو. منبع:خاطراتی از همسر شهید_سایت شهید آوینی ... 💞 @aah3noghte💞