شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت28 دست
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت29 سر جایم مینشینم و تازه یادم میافتد کجا هستم؛ در بازداشتِ بچههای خودی. بد هم نیست، اینجا میتوانم کمی دنیا را از دید متهمهایی که دستگیرشان میکردم نگاه کنم. میتوانم بفهمم آنها چه احساسی دارند؛ هرچند آخرش من نمیتوانم حال آنها را بفهمم؛ چون میدانم بیگناهم و این هم یک سوءتفاهم است که با یک استعلام حل میشود. میدانم قرار نیست کارم به دادگاه و قاضی و این چیزها بکشد... معلوم نیست آن پاسدار مسئولیتپذیر از من چه گفته است که اینها انقدر حساس شدهاند؛ اما خداخدا میکنم مدارکی که همراهم آوردهام دست نااهل نیفتد. دو سه بار بازجوییام کردند و چون ماجرا محرمانه بود، نمیتوانستم توضیح بدهم در قلمرو داعش چه کار میکردم. خودم گفتم از تهران استعلام بگیرند تا توجیهشان کنند و حالا هم بازداشت هستم تا نتیجه استعلامشان بیاید. -بد هم نشد ها! اگه گیر نمیافتادی ابداً همچین شام و نهاری گیرت نمیاومد، تازه اصلاً نمیرسیدی استراحت کنی. کمیل است که نشسته در سهکنج اتاق. میخندم؛ راست میگوید. من این بچهها را میشناسم؛ با اسیر خوب تا میکنند. غذای خوب، جای خوب... زخم دست و صورتم را هم پانسمان کردند؛ دمشان گرم. در اتاق باز میشود و همان پاسدار مسئولیتپذیر را میبینم که با چهره گل انداخته و سربهزیر، میآید داخل اتاق. با دیدن حال گرفتهاش مطمئن میشوم نتیجه استعلام آمده و آزاد شدهام. از جا بلند میشوم، لبخند میزنم و میپرسم: چی شد برادر؟ سرش را بالا نمیآورد. دلم برایش میسوزد؛ انگار دارد آب میشود از شرمندگی. همانجا که بود میایستد و با صدای گرفتهای میگوید: آقا! من خیلی #شرمندهم، باور کنید نمیدونستم... دلم نمیآید بیشتر از این شرمنده شود. دستم را باز میکنم و قدمی به سمتش برمیدارم. دستانم دور شانههایش حلقه میشود و او هم خودش را در آغوشم میاندازد. در گوشش میگویم: اشکالی نداره داداش، شما کار درستی کردی. کاش همه به اندازه تو مسئولیتپذیر بودن. -حلالم کنید آقا. -چیو حلال کنم؟ تو که کار بدی نکردی. و مینشانمش روی تخت فلزی کنار اتاق. میگوید: جواب استعلام اومد. فهمیدیم شما از بچههای... دستش را میگیرم و فشار میدهم: هیس! راستی اسمت چی بود؟ -سیدعلی. دست سالمم را چندبار زدم پشتش و گفتم: خب علی آقا، من خیلی کار دارم. باید برم. بیا بریم بهم بگو وسایلم رو از کی تحویل بگیرم؟ همراهیام میکند که از اتاق بیرون برویم. میپرسد: دست و صورتتون چرا زخم شده؟ لبخند میزنم. علی چند لحظه با حالتی گنگ نگاهم میکند و بعد تازه میفهمد نمیخواهم جواب بدهم. ابرو بالا میاندازد و میگوید: آهان...به من ربطی نداره. *** صدای آهنگشان تا چندتا کوچه آن طرفتر هم میرفت؛ حتی میتوانستم صدای قهقهه و عربدههای مستانهشان را هم بشنوم. با این که بهار بود، هوا هنوز سوز داشت. دستم را دور بدنم حلقه کردم و خیره شدم به پنجره آپارتمان مجللشان که نورهای رنگی از آن بیرون میزد. این سمیر هم آدم عجیبی بود؛ نمیدانستم عیاشیها و مهمانیهای شبانهاش را ببینم یا دفاع جانانهاش از دولت اسلامی و برادران جهادی را؟ کوه تناقض بود این بشر.😏 نمیتوانستم خیلی آنجا بمانم. تا همینجا هم به بهانه خرید از مغازه آن سوی کوچه جلوی خانه ایستاده بودم. راهم را کج کردم به سمت ماشینی که کیان سوارش بود. در ماشین را باز کردم و سوار شدم. بیمقدمه پرسیدم: مطمئنی سمیر داخله؟ -بله آقا. خودم حواسم بود. بیسیم زدم به بچههای ناجا. هماهنگ کرده بودیم که بیایند جمعشان کنند. چند دقیقه نگذشته بود که همانطور که برنامهریزی کرده بودیم، بچههای ناجا رسیدند. خودم هم از ماشین پیاده شدم که همراهشان بروم بالا. فقط دعا میکردم با صحنه ناجوری مواجه نشوم! جلوی در خانه ایستادم و بیسیمم را هم طوری دستم گرفتم که همه فکر کنند پلیس هستم. بوی عرق و عطر و لوازم آرایشی با هم قاطی شده بود و معجونی ساخته بود که حالم را به هم میزد. صدای بلند و تند آهنگ هنوز میآمد؛ احساس میکردم یک نفر دارد روی سر من با پتک ضربه میزند. از بین کلماتی که خواننده آهنگ میگفت، فقط چندتا فحش ناجور به زبان انگلیسی را میفهمیدم؛ همین. رقص نور هنوز داشت میچرخید و نورهای رنگی را روی در و دیوار و آدمها میانداخت. فکر کنم کسی وقت نکرده بود آهنگ و رقص نور را خاموش کند. فضا طوری بود که هرکس واردش میشد، انقدر در محاصره بوی تند و آهنگ بلند و رقص نور دیوانهوار قرار میگرفت که خودش دیوانه میشد، نیازی به روانگردان و این چیزها هم نبود. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
💔
خوشا آنان که با عزت ز گیتی🌹
بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار🌹
#شهادت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنان که جانان می شناسند🌹
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان🌹
شهیدان را #شهیدان می شناسند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
شناسایی پیکر شهید مهدی ئی پس از ۳۸ سال
پیکر #شهید_نورمحمد_مهدیئی از شهیدستان ایران اسلامی "میغان " پس از ۳۸ سال شناسایی شد و روز گذشته خبر تفحص پیکر مطهر این شهید به مادرش اطلاع داده شد.
این شهید عزیز دو ماه پیش به عنوان شهید گمنام در شهر دلند استان گلستان دفن و اکنون با دیانای شناسایی شده است.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
امام خامنه ای (مدظله العالی)
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتراز شهادت نیست
قسمتی از وصیتنامه شهید:
ای امت اسلامی دست از دامان ولایت فقیه نکشید فرمانش را لبیک گویید که اطاعت از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
شهید نور محمد مهدی ئی
شهادت۱۳۶۲
بازگشت ۱۴۰۰
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_دلتنگی 😔
ما بھ پشت دیوارِ دنیا رفتیم و گم شدیم
باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم
کھ حضرت از هَمان ابتدا حاضر بودند ..
امام زمان گم و غائب نشدھ است. ما گم
و غائب شدھایم.
حاج اسماعیل دولابی
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
در روضه ی مادر حرف از کوچه و #سیلی که می شود
از در سوخته و غلاف شمشیر، نوکرها بی تاب می شوند و دست هایشان مشت.
در روضه ی ارباب، وقتی روضه خوان از حمله به خیمه ها، #معجر_سوخته و گوش بی گوشواره می گوید ناله ها بیشتر می شود.
خادم الحسین هایی که در روضه #حضرت_زهرا بی تاب میشوند، نبض غیرتشان میزند اگر به خانمی #بی_حرمتی شود.
محمد محمدی، نوکری بود که درس #روضه را از بر بود. رگ غیرتش جوشید وقتی دید به ناموس مردم بی حرمتی میشود. نتوانست مثل رهگذرها کلاه بی تفاوتی بر سر بکشد و راه خودش را برود.
ایستاد و به #وظیفه اش عمل کرد، وظیفه ای که خیلی از ما فراموشش کرده ایم.
برای دفاع از ناموس کشورش، جانش را داد. دلم شکست وقتی فهمیدم از پهلو به او چاقو زده اند. گویی سرنوشت #مادر، قسمت فرزندان است...
#آمر_به_معروف قصه ما شهید شد اما #ایثارش در تاریخ می درخشد وقتی اعضا بدنش به چند نفر جانِ دوباره بخشید.
خوش به حال آن کس که قلب شهید در سینه اش میتپد. قلبی که محبِّ #اهل_بیت است و با ذکر #حسین بی تاب می شود.
خلیلی ها و محمدی ها جان دادند تا قصه #چادر_خاکی و بازار تکرار نشود. به بانویی اهانت نشود، پیش چشم مردی ناموسش...
چشم می بندم بر دنیای اطرافم. بر آن هایی که شاید با حجاب، غریبه شده اند. بی خیال تمام #طعنه ها و #کنایه ها، به یاد چادر خاکی مادرم و به حرمت خون #محمدها، چادرم را محکم تر می گیرم.
زینبی می مانم پای حسین های زمان...
#شهید_محمد_محمدی
✍طاهره بنائی منتظر
سالروز شهادت
تاریخ تولد : ۱۳۶۶
تاریخ شهادت : ۲۷ /۷/ ۱۳۹۹
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
[که سحرخیزترین درد جهان...دلتنگیست]
#حرمآقاجانمان
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چیزی نصیبمان نشد جز #دلتنگی #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah
💔
ای کاش کسی
حسرت دیدار نگیرد ...💔
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 گنبد نگو بگو كه نگین جهانیان گلدسته نه، بگو كه ستونهای آسمان " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی ا
💔
دلخوشم تنها به اینکه این غریبِ بیپناه
میشود آرام روزی در پناهت عاقبت
" أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞