eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ازبعضےآدم‌هاۍ"مذهبی‌نما " بایـدترسید اونابـہ‌درجہ‌اۍرسیـدن.. ڪہ‌مـطمـئن‌هسـتن؛ هرڪارۍبڪنن‌اشڪالےنداره! چون‌فڪرمیڪنن : - باعبادت‌ڪردن‌جبرانش‌میڪنند!! [ زهی‌خیال‌بآطل:/ ] بہ‌خودمـون‌بیایم !٬ ... 💞@aah3noghte💞
💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوش به سعادتِ آنان که:-- ‌برای دنیایشان ‌آن‌ چنان‌کار میکنند و می کوشند که ‌انگار تا ابد زنده خواهند ماند...! و برای آخرتشان ‌آن ‌چنان‌ کار میکنند که گویی فردا خواهند مُرد..^^🖐🏼 ))؛🕊 ... 💞@aah3noghte💞
💔 - قرار سخنرانی داشت . بدون ِ عبا آمد . . پسرش سراغِ عبا را گرفت ؛ گفت عبا رویِ مادرتان است که به خواب رفته است . پسر گفت اینطوری آبروریزی است! حاج آقا فاطمی‌نیا گفت : اگر آبرویِ من در گروِ عبا و این عبا هم به بهایِ آشفته شدن خوابِ مادرتان است ، من نه آن عبا را می‌خواهم و نه آن آبرو را . .♥ +آیت‌الله‌فاطمی‌نیا ... 💞@aah3noghte💞
💔 ایستاده در غبار، وضعیت سرباز محافظِ مرز نیروی زمینی ارتش در نقطه صفر مرزی غرب کشور [قصر شیرین] پس از یک ساعت نگهبانی از مرزهای میهن 🔹موج جدید گرد و خاک از غرب کشور به سمت کشورمان در حرکت است، بسیاری از کارشناسان هیدروپلیتیک معتقدند گرد‌ و خاک‌های اخیر در اثر خشک شدن بخش زیادی از رودهای دجله و فرات در پی سدسازی‌های هدفمند ترکیه بر روی این دو رود مهم بین‌المللی در منطقه است ترکیه با این کار مستقیما امنیت زیستی مردم عراق، سوریه و ایران را هدف قرار داده است. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت232 ماشین‌ها از
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 




اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی می‌دانسته من کجا هستم و برنامه‌ام چیست.

یا تعقیبم می‌کرده، یا آمارم را از یکی در اداره گرفته و همین آزارم می‌دهد؛ چون اگر احتمال دوم درست باشد، حتما می‌داند الان پشت سرش هستم و باید ضدتعقیب بزند.

کمی در خیابان می‌چرخد و بعد، وارد یک کوچه می‌شود و جلوی در خانه‌ای متوقف می‌شود.

ضدتعقیب نزدنش، نشان می‌دهد یا متوجه من نشده یا به عمد می‌خواهد من را دنبال خودش بکشاند.

فاصله‌ام را بیشتر می‌کنم. ای کاش مسلح بودم...

خب برای رفتن به مسجد، دلیلی نداشت اسلحه همراهم باشد و اتفاقا ممکن بود باعث شود لو بروم.

موقعیت خانه را روی گوشی‌ام علامت می‌زنم و پلاک ماشین را به خاطر می‌سپارم.

 ماشین را داخل پارکینگ می‌برد و با یک موتور، از خانه خارج می‌شود.

کلاه ایمنی‌ای که روی سرش گذاشته، مانع می‌شود که صورتش را ببینم؛ مخصوصا از این فاصله.

تنها چیزی که از ظاهرش تشخیص می‌دهم، هیکل نسبتا درشت و چهارشانه‌اش است.

چشم ریز می‌کنم تا پلاک موتور را بخوانم؛ نمی‌شود. مخدوش است. جریان برق از تنم رد می‌شود؛ پلاک موتوری که به صالح زد هم مخدوش و غیرقابل خواندن بود...

به ذهنم فشار می‌آورم که یادم بیاید آن موتور چه رنگی و چه شکلی بود...؟ یادم نیست.

 موتورسوار راه می‌افتد و با فاصله، پشت سرش می‌روم. دارد می‌رود به سمت جنوب شهر.

نمی‌دانم چقدر از قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد گذشته؛ دیگر مهم نیست چون مطمئن شده‌ام این یارو یک ریگی به کفشش هست.

 با این وجود، احتمال این که در تله افتاده باشم آزارم می‌دهد.

در ذهنم آماده می‌شوم برای هر اتفاقی که ممکن است بیفتد؛ از درگیری تا ربایش و حتی مرگ.

دوباره مقابل خانه‌ای قدیمی و حیاط‌دار توقف می‌کند و موتور را می‌برد داخل خانه.

موقعیت این خانه را هم ثبت می‌کنم. 
 


نیم‌ساعت داریم به اذان ظهر و من قرار بود ساعت ده مسجد باشم؛ اما افتاده‌ام در یک عملیات تعقیب و مراقبتِ تعریف نشده.

اصلا نمی‌دانم دقیقاً دنبال چه کسی هستم؛ یکی از عوامل ترور خودم یا نیروی عملیاتی محسن شهید یا...

چهارچشمی اطراف را نگاه می‌کنم. اگر قرار باشد خفتم کنند، الان فرصت خوبی ست برایشان.

 شاید اگر چیزی دستگیرم شود، پرونده کمی جلو بیفتد.

مسئله این است که از بابت محسن و هیچ‌کدام از اعضای تیم مطمئن نیستم تا موقعیتم را اطلاع بدهم.

بد دردی ست بی‌اعتمادی.
مثل خوره می‌افتد به جانت و تو را وسط دریایی از تردید و تهدید، روی یک جزیره کوچک تنها می‌گذارد.

در چنین شرایطی، دو راه داری:
یا بنشینی لب ساحل آن جزیره، زانوهایت را بغل کنی و به امواج تردید و تهدید خیره شوی تا بیایند و با خود ببرندت،
یا چند تخته پاره پیدا کنی و برای خودت یک قایک یا کلک بسازی و بزنی به دل دریا؛ به امید این که نجات پیدا کنی.

در کرم رنگ خانه باز می‌شود و همان مرد با موتور جدیدی از خانه بیرون می‌آید.

 این بار هم کلاه ایمنی روی صورتش است و تنها از رنگ لباس و هیکلش شناختمش. پلاک این یکی موتور را می‌شود خواند.
به ذهنم می‌سپارمش.

دوباره راه می‌افتد و من هم پشت سرش. ته دلم حرص قرارم با رفیق سیدحسین را می‌خورم و این که حتماً چقدر معطل شده و به من و سیدحسین بد و بیراه گفته.

مسیر موتورسوار یکی شده با مسیرم به سمت مسجد صاحب‌الزمان و دارد به مسجد نزدیک‌تر می‌شود.

یعنی اتفاقی ست این نزدیک و نزدیک‌تر شدنش به مسجد؟ یا مثلا مثل من قرار دارد و می‌خواهد نماز بخواند آنجا؟

در دل دعا می‌کنم این مسیر را اتفاقی طی کرده باشد؛ اما شواهد عکس آن را نشان می‌دهد.

زنگ هشدار مغزم به صدا در می‌آید؛ آژیر قرمز. قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا...
 

قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا... نمی‌دانم هدفشان کیست یا چیست.

چون این ساعت را مرخصی گرفته‌ام، حتی بی‌سیم هم همراهم نیست و اگر بود هم، با توجه به وجود نفوذی، چندان به کارم نمی‌آمد.

باید خودم یک فکری به حالش بکنم. در دل چهارده صلوات نذر می‌کنم که فاجعه پیش نیاید.

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت233 اگر این آد
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



میان راهش یک نفر دیگر را هم سوار می‌کند. هردو کلاه ایمنی دارند و غیرقابل شناسایی‌اند؛ یعنی مثل دو مورد قبلی، کاملا حواسشان به دوربین‌های مداربسته هست.

حالا که دونفر شدند، نگرانی‌ام بیشتر می‌شود.

داخل کوچه مسجد که می‌پیچند، نفر دوم از زیر کاپشنش چیزی بیرون می‌کشد؛ یک چوب بلند؛ یک چماق.😑

تنم می‌لرزد با دیدن این صحنه. این بار هدفشان تصادف نیست. زیر لب ذکر «یا زهرا» را تکرار می‌کنم.

جلوی مسجد هنوز شلوغ نیست؛ چون تا اذان وقت هست هنوز. به در مسجد که می‌رسند، همان که ترک موتور نشسته، با چماقش می‌افتد به جان موتورسیکلتی که جلوی در مسجد پارک شده.

نفس آسوده‌ای می‌کشم که جان کسی در خطر نیست. با موتور گاز می‌دهم که بروم دنبالشان.

دیگری، با دیدن من، اسپری رنگی که از جیب کاپشنش درآورده را سر جایش برمی‌گرداند و می‌خواهد بزند به چاک.

صدای افتادن موتور روی زمین و شکستن آینه‌اش که بلند می‌شود، چندنفر از مسجد بیرون می‌دوند و می‌دوند دنبال موتورسوارها.

بیشتر گاز می‌دهم که برسم بهشان. نگرانم که سرعت بالایمان جان عابران را به خطر بیندازد.

حالا که فهمیده‌اند من دنبالشان هستم، بی‌ملاحظه‌تر و وحشی‌تر می‌رانند. 

می‌خورند قفسه‌های یک سوپرمارکت و اجناسش می‌ریزند روی زمین. 
فروشنده بیرون می‌دود و با داد و بی‌داد، حرف‌هایی می‌زند که نمی‌شنوم.

تندتر گاز می‌دهم. سر ظهر است و امیدوارم این دور و برها مدرسه نباشد. 

می‌پیچند داخل یک کوچه. می‌خواهم پشت سرشان بپیچم داخل کوچه که یک ماشین مقابلم ترمز می‌کند.

ترمز می‌گیرم و فرمان موتور را می‌چرخانم که به ماشین نخورم. لاستیک‌های موتور روی زمین کشیده می‌شوند و خاک بلند می‌شود.

راننده ماشین، پیاده می‌شود و می‌گوید:
- هوی! کوری؟

من اما اصلا حواسم به او نیست. با چشم موتورسوارها را دنبال می‌کنم که در رفتند. لعنتی. خودم را دلداری می‌دهم که دستم خیلی خالی نیست.

آدرس دوتا خانه را دارم و پلاک یک ماشین و یک موتور را. موتور را کنار در مسجد روی جک می‌زنم. همهمه در حیاط مسجد بالا گرفته است. وارد حیاط می‌شوم.

جوانی که فکر کنم صاحب موتور باشد، نگاه پریشانی به موتورِ درب و داغانش می‌اندازد و با چهره وا رفته می‌گوید:
- نرفتین دنبالشون؟

هرکدام از جوان‌ها دهان باز می‌کنند که حرفی بزنند؛ اما زودتر از همه می‌گویم:
- چرا من رفتم. ولی گمشون کردم.

همه نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت من و روی سرم سنگینی می‌کند. چهره تک‌تکشان را از نظر می‌گذرانم.

بزرگ‌ترینشان همان جوانی ست که فکر کنم صاحب موتور است و شاید بیست و سه چهار سالش باشد. بقیه همه نوجوانند و پشت لب‌هایشان تازه دارد سبز می‌شود.

مبهوت به من مثل اجل معلق رسیده‌ام نگاه می‌کنند و من نمی‌دانم چطور باید خودم را به این آدم‌های تازه معرفی کنم.

صدای اذان از گوشیِ بچه‌ها و بلندگوی مسجد بلند می‌شود و نجاتم می‌دهد.

همان جوان که از همه بزرگ‌تر است، با صدایی گرفته و درحالی که هنوز به موتورش خیره است می‌گوید:
- برید برای نماز. دیر می‌شه الان.

فکر کنم خودش باشد؛ رفیق سیدحسین. اسمش چی بود؟
به حافظه‌ام التماس می‌کنم. او هم سید بود انگار. سید... سیدمصطفی...


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔 داشت با آبِ قمقه‌اش مي‌گرفت براي نماز صبح گفتم: «بي‌تجربه‌اي لازم مي‌شه... شايد يكي دو روز باشيم.» گفت: «لازمم نمي‌شه » كه تمام شد دیدم شده آخه بود...😔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 به غِیر از خانمان‌سوزی مَقامی نیست #عاشِق را... #بیدل #شهید_جواد_محمدی #شهیدجوادمحمدی #آھ_اے_ش
💔 تو گفتم عکس خانوادگی بگیریم. گفت: "ببخشید ولی نمیتونم اینجایی که امام و خانواده‌اش این قدر اذیت شدند، با خانواده‌ام عکس یادگاری بگیرم". راوی: همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ┅────┅⊰⊰♦️⊱⊱┅────┅ 🟢 پيامبر اکرم(صلی الله علیه و آله): هركس در راه خداوند مجروح شود، در حالى وارد قيامت مى شود كه بويش چون بوى مشك است و نشان را دارد. 🗒 در #۶تیر۱۳۶۰ بود که به مقام رسیدند. ┅────┅⊰⊰♦️⊱⊱┅────┅ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‍ سر صبحی دریا را توی یک فنجانِ گل سرخی ریختم و سر کشیدم! سر صبحی آفتاب را با آواز گنجشکهای عاشق وسط ِ آسمان چشم هایم رقصاندم! سر صبحی صبح را خنداندم! آدم، تو را که داشته باشد همه ی ساعت هایش سر صبحند! تازه و پر نور و بخیر ....
💔 - يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا + جانم؟! - «إذا اشْتَدَّ الفَزَعُ فإلى اللّهِ المَفْزَعُ» هرگاه بیتابی‌ات شدت یافت به خدایت پناه ببر... . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏خدایا زور ما همین است؛ از این‌همه نماز دست و پاشکسته نصیبی به جان ما بده!
💔 جوانان‌عزیز در‌راه‌تحصیلات‌خود‌ناامید‌نشوید..! آینده‌کشور‌دردستان‌شماهاست:)!✌️🏼🕶 من‌امیددارم‌که‌قطعا‌شما‌کشور‌را‌بہ بالاترین‌قله‌موفقیت‌میرسانید💪 _حضرت‌آقا ... 💞 @aah3noghte💞
4_6048586869405387066.mp3
13.46M
💔 🌴 شب جمعہ‌سـت 🌴 هوایـــت نڪنم 🌴 مــــــیمیــــــرم 𑁍🌺 حسین آرام جان من ─•⊰⊱•─ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠ثواب یهویی اسکرین شات بگیرین هر شهیدی براتون اومد براش یک حمد بخونید(:🍃🌸 ... 💞@aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥سخنان بسیارشنیدنی در مورد عجل الله ـ ـ ـ ــــــــــــــــــــ⊰☀️⊱ــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدا یک تار موی مومن را به همه عالم نمیفروشد! 🔰مرحوم حاج اسماعیل دولابی: صاحب مال، قیمت مال را می‎داند. خدا یک موی سر مؤمن را به همه‎ی عالم نمی‎فروشد. شما قیمت خودتان را نمی‎دانید، لذا گاهی اوقات خودتان را ارزان(به گناه و شیطان) می‎فروشید. شخصی الاغ لنگی داشت. آن را به حراجی داد تا بفروشد. حراجی شروع به تبلیغات کرد که این الاغ نیست، بلکه براق است و همان مرکبی است که پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم با آن به معراج رفتند. آن‎قدر از آن الاغ تعریف کرد که خود طرف باورش شد و دید حیف است آن را بفروشد؛ لذا فریاد زد نمی‎فروشم! نمی‎فروشم! و الاغ را پس گرفت. بدن مؤمن به راستی براق است و با آن عبادت می‎کند و به معراج می‎رود. هر چه خدا و اولیای خدا می‎گویند تو خوبی و باارزشی، تو باور نمی‎کنی و خودت را بد و کم ‎ارزش می‎دانی. مشکل در باور خودت است. شخصی که خود را فقیر و بد می‎پندارد،خود را ارزان (به هر گناهی)می‎فروشد! اگر کسی پیدا شود که بتواند برای او حقّ مطلب را در توصیف ارزش و بزرگی یک دوست اهل بیت علیهم السّلام ادا کند و آن شخص هم آن را باور کند، دیگر حاضر نخواهد شد آن را در قبال متاع کم‎ارزش دنیا بفروشد. مؤمن نزد خدا شریف است و یک موی او را در قبال همه‎ی زمین و آسمان نمی‎دهد. 📘مصباح الهدی - تألیف استاد مهدی طیّب ... 💞@aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت234 میان راهش ی
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



فکر کنم خودش باشد؛ رفیق سیدحسین. اسمش چی بود؟
به حافظه‌ام التماس می‌کنم. او هم سید بود انگار. سید... سیدمصطفی...

همه می‌روند برای نماز بجز همان جوان که فکر کنم اسمش مصطفی باشد. خیره است به موتورش؛ اما مطمئنم اصلا آن را نمی‌بیند و هوش و حواسش اینجا نیست.

جلو می‌روم، لبخند روی لب می‌نشانم و دست دراز می‌کنم که دست بدهم: 
- نمی‌خوای بریم نماز؟ غصه نخور. درستش می‌کنیم.

تازه نگاهش می‌افتد به من و این‌بار با دقت بیشتری می‌بیندم. اصلا انگار اولین بار است که من را دیده.

فکر کنم موتورش را خیلی دوست داشته که انقدر ناراحت است بنده خدا. همراهی‌اش می‌کنم تا داخل مسجد برای نماز.

خب من از الان مربی سرودم. یک مربی سرود باید چه‌جور آدمی باشد؟! باید چطور رفتار کند؟😐

چقدر سخت شده کارم. برای همین است که سجده بعد از دو نماز را بیشتر طول می‌دهم و دست به دامان خدا می‌شوم برای هموار شدن راه.
*

امسال اولین سالی بود که اربعین، کربلا نبودم. سال‌های قبل، نزدیک محرم و اربعین که می‌شد، هرطور بود خودم را می‌رساندم کربلا برای حفاظت از زوار. این کار برایم چیزی فراتر از زیارت بود.

اصلا گاهی به عقب که نگاه می‌کنم، می‌بینم این کار تنها چیزی بود که با قطعیت می‌توانم بگویم از انجامش پشیمان نیستم؛ بهترین ساعت‌های عمرم و شاید تنها سرمایه و بازده زندگی‌ام.

امسال اما، حامد کربلاست و من نه.
حامد برای همیشه ساکن حرم ارباب شده و من...
ای خاک بر سر من.😔

امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد. قمه می‌زدند وسط تهران.

آنقدر که در مراسم قمه‌زنی‌شان خون و خونریزی کردند، روی  هم سفید شد.

داعش حداقل دشمنش را می‌زند، این‌ها با قمه‌شان افتاده‌اند به جان اصالت و عقلانیت شیعه. بدانند یا ندانند، قمه را روی فرق سر شیعه فرود می‌آورند نه سر خودشان.

حالا می‌فهمم سیدمصطفی و رفیقش، حسن، چرا دائم دارند مثل مرغ پرکنده بال‌بال می‌زنند که یک کاری بکنند برای جمع کردن هیئت محسن شهید.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔 بهم‌گفت‌: با‌این‌اوضاع‌گرونی‌ هنوزم‌پای‌‌ آرمان‌ها‌ی‌رهبرت‌هستی؟!‌ گفتم‌: به‌ما‌یاد‌دادن‌ توی‌مکتب‌ امام حسین‌ (ع) ممکنه‌، گاهی وقتا آب‌هم‌واسه‌خوردن‌نباشه...! :)🌾 ... 💞@aah3noghte💞
💔 قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خداوندا با ذکرتو... حتی! چای صبح دم من از روزهای پیش دلچسب تر است ! "سعید-اردلان
💔 ‍ ‍ مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند! پسر به او می‌گوید: توی بهشت جام خیلی خوبه... چی می‌خوای برات بفرستم؟ مادر می‌گوید: چیزی نمی‌خوام؛فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم... می‌دونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!! . پسر می‌گوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!» . بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد! قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن... خبر می‌پیچد!! پسر دیگرش این‌ را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند... . حضرت آیت‌الله نوری همدانی نزد مادر شهید می‌روند! قرآنی را به او می‌دهند که بخواند! به راحتی همه جای قرآن را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه! . میفرمایند:«قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!» مادر شهید شروع می‌کند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط... . آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند: «جاهایی که نمی‌توانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم...» ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
💔 ما که چیزی نمیخوایم جز یه ذهن آروم و یه قلب درگیر!