💔
#طنز_جبهه
#بهشت_که_خواستی_بروی...
کاری نبود که با این پای چوبی و لنگ نکنند🙄
گاهی آن را در می آورند و مثل چماق روی خاکریز نصب می کرند.😅
گاهی دست می گرفتند و به دنبال بچه ها می دویدند.😬
یک وقت هم آن را جایی جا گذاشته، و برمی گشتند.😢
همه ی این کارها را هم برای این می کردند که نشان دهند، خیلی امر مهمی نیست، یا به ما نمی آید که جانباز باشیم.😉
ما هر وقت آنها را می دیدیم، می گفتیم:
"فلانی بهشت خواستی بروی، یک اردنگی هم با این پای مصنوعیت به ما بزن و ما را به زور هم که شده، جا بده توی بهشت."😅
بعضی هم می گفتند:
«نامردی نکنید، چنان بزنیدشان که از زمین بلند نشوند. یکی از شما بخورند، یکی از دیوار!»😜
و آنها برای این که لطف مزاح را تمام کرده باشند، سرشان را بالا می انداختند و می گفتند که
"مگر نمی گویند همه ی اعضا و جوارح اشخاص در روز قیامت شهادت می دهند؟😏☝️
آن وقت اگر پایم گفت این پارتی بازی کرده چی؟🤔
پایم را تو سرت خرد می کنند!😂"
ما هم می گفتیم:
"آن پایی که گواهی می دهد، پای راست راستکی است نه این پاها."
📚فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)
جلد 2
#طنز
#جانباز
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
💔
از سال ۶۵ که چند بار شیمیایی شد،
تا زمان شهادت،
با عوارضش دست و پنجه نرم مےکرد
اما یک بار نشد کسی او را ناراحت ببیند.
حاجی به معنای تمام کلمه، مومنی بود که صورتش، بدون لبخند دیده نشد...
حالا ولی نفس های آخر را مےکشید.
نفس که نه...
صدای خس خس، فضا را پر کرده بود
روی تخت بیمارستان، بی حس افتاده بود.
سرش رو به بالا، دهانش باز و با نفس های بلند و خش دار، منتظر پرواز روحش بود....🕊
روحی که حالا آنقدر بزرگ شده بود که دیگر توی تن جا نمی شد
دیگر برای جسم، شده بود یک مزاحم!..
صبح جمعه ۱۳ دی ماه ۱۳۸۱ روح این جانباز صبور، دیگر نتوانست قفس تن را تحمل کند و به سوی معبود پر کشید...
#جانباز
#شهید_حاج_رضا_کریمی
#شیمیایی
#گاز_خردل
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #گذری_کوتاه_بر_زندگی_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت شانزدهم درون خودش کلنجاری داشت اما برای ک
💔
#گذرے_کوتاه_از_زندگے_شھدا
#شھیدمحمودرضابیضائی
قسمت هفدهم
قبل از آخرین اعزامش بهم زنگ زد گفت: حرف مهمی دارم باهات...
گفتم: خب بگو.😊
گفت: اینجوری نمیشه هرموقع کامل فراغت داشتی با هم حرف می زنیم.
اصرار کردم بگه.
گفت: می تونی بیای خانه ما؟
گفتم: من فردا باید تبریز باشم ، کار دارم، تلفنی بگو.
گفت: من دوباره عازمم ، یک سری حرف ها باید بهت بگم.☺️
داشتم نگران می شدم. گفتم: مثلا چی می خوای بگی؟
رفتم خانه اش . همه چیز عادی بود . بازی دخترش ، بساط چای ، حدود 2 ساعت با هم حرف زدیم ولی هیچ اشاره ای نمی کرد به موضوع اصلی اش .
بالاخره گفتم: بگو...
گفت: اگر من شهید شدم می ترسم پدرم نتونه تحمل کنه، خیلی مواظبش باش😉
بعد پرسید به نظرت تهران دفن شم بهتره یا تبریز؟
نمی خواستم فکر کنم به اینکه محمود رضا هم بره.
خیلی جدی داشت از رفتن حرف می زد.😔
حرف را عوض کردم و گفتم: پاشو برو ماموریت مثل همیشه و بیا...
اما خودم هم خوب فهمیدم که محمود رضا داشت وصیت های قبل شهادتش را برای من می گفت😔
#ادامه_دارد...
#اختصاصے_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_از_زندگے_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت هفدهم قبل از آخرین اعزامش بهم زنگ زد گفت:
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگی_شھدا
#شھیدمحمودرضابیضایی
قسمت هجدهم
بعد از شهادتش 2بار عمیقا احساس حقارت کردم😔
بار اول وقتی بود که سر جنازه اش رفتم و تو لباس رزم که سر تا پا خون بود دیدمش❣
و بار دوم وقتی که تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست های مردم بالا می رفت.
فکرش هم نمی کردم برادری که سه سال از من کوچکتر بود یک روزی اینقدر در برابرش احساس حقارت کنم.💔
دو ماه پیش در تششیع جنازه شهید محمد حسین مرادی وقتی در ماشینش به طرف گلزار شهدای چیذر می رفتیم ، گفت:
"شهادت شهید مرادی خیلی ها را خجالت زده کرد"
نپرسیدم چرا این حرف را زد و منظورش چه بود ولی خودش حقیقتا من را خجالت زده کرد...
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#عاشقانه_شهدایی 💞
روزهای جمعه می گفت:
امروز می خوام یه کار خیر برات انجام بدم. هم برای شما، هم برای خدا.😍
وضو می گرفت و می رفت توی آشپزخانه.
هر چه می گفتم:
نکنید این کار رو، من ناراحت می شم، باعث شرمندگیمه....
گوش نمی کرد. در را می بست و آشپزخانه را می شست.
#شھیدعلی_صیادشیرازی
📚یادگاران، کتاب شهید صیاد
#عشق_آسمونی
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگی_شھدا #شھیدمحمودرضابیضایی قسمت هجدهم بعد از شهادتش 2بار عمیقا احساس حقارت
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدمحمودرضابیضائی
قسمت نوزدهم
وقتی پیکر شهید را داخل قبر گذاشتیم، از طرف همسرش گفتند که محمود رضا وصیت کرده که چفیه ای که از آقا گرفته با او دفن شود.❤️
نمی دانستم که از آقا چفیه گرفته.
رفتند چفیه را از ماشینش آوردند . مونده بودم چی بهش بگم!
همیشه از ارادت به آقا، خودم را ازش بالاتر می دانستم،
چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گردِ پاش هم نرسیدم.😔
یادم می آید چند سال پیش گفت:
شیعیان بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را لمس نمی کنند و گفت ما اینجا از آن ها عقب افتادیم...
راوی: برادر شهید
#ادامه_دارد
#اختصاصے_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت نوزدهم وقتی پیکر شهید را داخل قبر گذاشتیم،
💔
#گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا
#شھیدمحمودرضابیضائی
قسمت بیستم
همه جا را سپردم دنبال وصیت نامه اش بگردند📃
حتی تو وسایل سوریه اش... اما وصیتنامه ای در کار نبود.
انگار تنها چیز مکتوبی که ازش موجود بود همون نامه به همسرش بود.
اما دوباره محض اطمینان چند روز پیش از همسرش در مورد وصیت نامه سوال کردم
گفت : یک بار میان حرف ها صحبت وصیت نامه شد ، به پوستر حاج همت روی کمدش اشاره کرد و گفت :
وصیت من این جمله هست :
((با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک لحظه آرام و قرار نگیرم ...))
#وصیت_نامه
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت بیستم همه جا را سپردم دنبال وصیت نامه اش بگ
💔
#گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا
#شھیدمحمودرضابیضائی
قسمت بیست و یکم
ما شهید بیضایی را حسین صدا می زدیم.
حسین کم سن وسال ترین اعضا بود.
آدم عجیبی بود و در کارهایش بسیار جدی بود.💪
بار اول در پرواز تهران به دمشق از صندلی جلویی بلند شد رو به من گفت :
"آقا سهیل ! برای ساخت مستند می روید سوریه"؟
گفتم : لو رفتم؟😅
گفت :
"در سالن ترانزیت دیدم تون."😉
این شروعی بود برای برادری من وحسین. من همه جا با حسین بودم. از این عملیات به آن عملیات ، از این شهر به آن شهر ، به نظر ما حسن باقری جمع ما بود.
ما یک گروهی داشتیم به نام #شانتورا و حسین مغز متفکرجمع ما بود .
من از قبل به همه دوستان گفته بودم که قطعا اگر حسین شهید نشود در آینده به فرمانده بزرگی در این عرصه تبدیل می شود.✌️
اگر بخواهم خود را جای حسین بگذارم ، نمی توانم.😔
خیلی سخت است که دختری دو ساله داشته باشم و از آن دل بکنم...💔
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_از_زندگی_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت بیست و دوم یکی از همسنگرانش می گفت: چند ه
💔
#گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا
#شهیدعلیرضا_نوری
قسمت اول
___________■■______________
تاریخ تولد:1366/5/5
محل تولد:شهرستان تیران و کرون
وضعیت تاهل: متاهل
فرزند ششم خانوادهی آقای هدایت نوری
🎓دانشگاه :پیام نور چادگان-استان اصفهان رشته ی علوم تربیتی🎓
______________■■____________
♦️اعزام به سوریه: بر حسب وظیفه و داوطلبانه
♦️شهادت در تاریخ : 1393/12/29
♦️محل شهادت:سوریه _شیخ هلال🇸🇾
♦️محل دفن: شهرستان نجف آباد-گلستان شهدا(طبق وصیت خود شهید)-قطعه 10
_______________■■______________
شهید مورد علاقه : شهید برونسی
______________■■_______________
صفات بارز اخلاقی 👤: بسیار خوش رو و شوخ طبع ، اهل تفریح و گردش خصوصا با خانواده، بااحساس وبامحبت، دل رحم ، دلسوز دیگران و پیگیر برای حل مشکلاتشان ، بخشنده و باگذشت، متنفر از دروغ و غیبت،با غیرت ،ورزشکار، مطیع رهبر ، نظامی متخصص...
#ادامہ_دارد
#اختصاصے_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شهیدعلیرضا_نوری قسمت اول ___________■■______________ تاریخ تولد:136
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدعلیرضا_نوری
قسمت دوم
علیرضا محبت و ارادت بی نظیری به پدرو مادرش داشت.
ما هفته ای دو تا سه بار پدرو مادرش را زیارت میکردیم ولی هربار که با پدرو مادرش روبرو میشد گویا یکسال هست که اونها رو ندیده.
پدرشو در آغوش میکشید و سرو روی پدر رو بوسه باران میکرد.
دست پدر رو میبوسید و بغض به گلو با پدرش حال و احوال پرسی میکرد.
بعد از اون دست و روی مادر رو میبوسید و او را کنار خود مینشاند.
وقتی که پدر مینشست کف پاهای پدر رو بوسه می زد.😘
دوسال بعد از ازدواجمون اولین باری که تلفنی بهش خبر دادن که مادر بخاطر بالارفتن فشار در بیمارستان بستریه خیلی حالش بد شد.
فشارش افتاد و نتونست روی پاهاش بند بشه.😱
آب قند بهش دادم.
.ازش خواستم که اینقدر بیتابی نکنه ولی گفت من تحمل مریضی مادرمو ندارم. نمیتونم طافت بیارم که حتی یک سرفه بکنه و بعد فورا خودش رو پیش مادرش رسوند.
محبتش به پدرو مادر از نوع خدایی و آسمونی بود
#ادامه_دارد...
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدعلیرضا_نوری قسمت دوم علیرضا محبت و ارادت بی نظیری به پدرو مادرش
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدعلیرضانوری
قسمت سوم
جبران محبــــت
در مدت چهار سال و پنج ماه زندگی مشتــــرکمون هیچوقت بدون هم بیرون از منزل غذا یا خوراکی نمیخوردیم.
در طول ماموریتهاش،خوراکیها را نگه میداشت و هرسری که به منزل برمیگشت برام میاورد.
میگفت دلم نیومد بدون تو لب به این خوراکی ها بزنم.😍
حتی گاهی که در دانشگاه میخواست چیزی بخوره،تماس میگرفت و صحبت میکرد،میگفت میخوام تنها نباشم.😊تنهایی ازگلوم پایین نمیره.
روزهایی که به دانشگاه میرفتم، ناهارشو اماده میکردمو تاکید میکردم که وقتی برگشتم غذایی باقی نمانده باشه ولی حتی اگه کلاسم تا ساعت 5 بعد از ظهر هم طول میکشید، دست به ظرف غذا نمیزد تا من برگردم و باهم غذا بخوریم.😍
وقتی سفره را باز میکردمو غذا را آماده میکردم،دست به غذا نمیزد تا من هم سر سفره حاضر بشم.
در ایام ماه مبارک رمضان، بخاطر بارداری و شیردهی روزه نمیگرفتم ولی چون میدونستم علیــــرضا بدون من سحری نمیخوره بیدار میشدم و باهاش همراهی میکردم و خیالم راحت بود که بدون سحری روزه نگرفته.
فصل پاییز و زمستان که روزه های قضامو میگرفتم، با اینکه علیــــرضا حتی یک روزه قضا هم نداشت،ولی بخاطر من سحرها بیدار میشد و روزه مستحبی میگرفت
می گفت: میخوام تنها نباشی و سحریتو بخوری. تو بخاطر من سحرهای ماه رمضان بیدار شدی و همراهی کردی،من هم باید جبران کنم..
مرد باوفا و بهشتی من ، محبت هایم را هیــــچوقت فراموش نمیکرد و همیشه در صدد جبــــران آنها بر می آمد❤️
#ادامه_دارد...
#اختصاصے_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕