شهید شو 🌷
💔 #پیامکےازبہشت #امام را تنها نگذارید... #مساجد را خالی نگذارید... از اسلام و میهن اسلامی خود دف
💔
#پیامکےازبہشت
وحدت را حفظ کنید
و با شرکت در #نمازجمعه که بزرگترین سلاح ما است ،
مشت محکمی بر دهان ابرقدرتهای جهانخوار بزنید.
#شھیدابوالفضل_خیرخواه_قمی
📚گزیده موضوعی وصیتنامه شهدا جلد چهارم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
Narimani-3.mp3
3.5M
💔
نامهء اعمال من حال تو را بد مےکند😭
جمعه ها بدجور احساس خجالت مےکنم
مناجات باامام زمان عج
#سیدرضانریمانی
#آھ_مولاے_غریبم....
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_دوم... از سرمایه ای که پدرم داد
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_سوم...
پرسید:
"شما محمود فارسی هستید؟ شنیده ام حیوان کرایه مےدهید..."🙂
گفتم:
"من محمود فارسی هستم اما دیگر حیوان کرایه نمےدهم😡؛ مسافران قبلی چنان بلایی به سرم آوردند که دیگر قید این کار را زده ام...."
با مهربانی گفت:
"آخر همه که محمود فارسی نمیشوند که در کمترین زمان، ما را به سامرا برسانند"😉
داغ دلم تازه شد؛ گفتم:
"بله دیگر... ما این طور رسیدگی مےکنیم آن وقت مسافرها حقمان را مےخورند"🙁
خندید....
دندانهایش مثل مروارید، سپید بود....
گفت:
"آدم با آدم فرق مےکند؛ ما چند نفر زوار شیعه هستیم که مےخواهیم زودتر به سامرا برویم، پول کرایه ات را هم پیش مےدهیم😊
به هر قیمتی که خودت تعیین کنی...
حالا برادری کن و جواب رد نده"
صدایش، چنان دلنشین بود که خُلق تنگم را باز کرد...
گفتم:
"فعلا که حیواناتم خسته اند... فردا آنها را به کنار چشمه مےبرم؛ بیایید آنجا تا جواب بدهم که مےآیم یا نه...."😒
گفت: "خدا خیرت بدهد..." و آرام رفت....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگواران همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... #حاج_حسین_یکتا میگن: "تو این خیمه هر کی سرباز نشه، سربار میشه..." و شک ندار
💔
#حاج_حسین_یکتا:
بچهها!
کُلِّ زندگی
مسابقۀ إلیالله هست؛
نکنه تو این مسابقه کم بیاریم.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#رفیق!
#دلتنگمدریاب....
دوباره دلتنگی...دوباره آھ...
دوباره نسیمِ دلتنگی بر شاخ و برگ ِ گلستانِ جانمان وزید
و غمی از جنسِ درماندگی بِـہ جا گذاشت و رفت...
پناه مےبرم بِـہ #خُدا از این همه #دلتنگی...
#دردِدلتنگی به مغز استخوانها مےرسد...
ولی درمان نیست...
#دلتنگی همانندِ تومور بدخیمی است ڪه زبانِ #دل را فَلَج مےڪُند...
ولی درمان نیست...
ولی درمان نیست...
#آھازاینهمهدلتنگی...
هواے این دل از هشدار گذشته است ...
ولی ...
درمان نیست...
خرابمـ دریاب
بیقرارمـ دریاب
#ایشهیددریابمان
#شھیدجوادمحمدی
#دلتنگی
#دردبےدرمان
#آھ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدمحمودتفویضی: در سال 1326 در ت
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
شهیدی که میخواست جانش، فدای امام خمینی شود
#شھیدعباس_جهانبخش_حمزه_ارشاد
در سال 1323 در تهران متولد شد.
پس از 17 شهریور خونین، به همراه چند تن از همفکرانش، #انجمن_اسلامی_مددکاران را به وجود آورد و رسیدگی به امور خانوادههای شهدا، مجروحین و معلولین را دنبال کرد و در افشاگری علیه رژیم پهلوی، عزمی راسخ داشت.
پس از پیروزی انقلاب به #ریاست_دانشکده_علوم_اجتماعی دانشگاه تهران منصوب شد
و به دعوت سازمان بهزیستی کشور، #معاونت_آموزش آن سازمان را بر عهده گرفت.
وی سرپرستی ستاد تداوم امداد جبهه را نیز به عهده داشت...
سرانجام در جمع شهدای هفت تیر، دعوت حق را لبیک گفت.
در وصیت نامه اش نوشته بود:
گر خدمت امام رسیدید این سلام را بر او برسانید که #جانم فدای یک لحظه از عمر اوست.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 قسمت هفتاد و سوم #بےتوهرگز ❤️ 🌀بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحم
💔
قسمت هفتاد و پنجم
#بےتوهرگز ❤️
🌀عشق یا هوس
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …
حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… اما فاصله ما …
فاصله زمین و آسمان بود … و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
– بعد از حرف هایی که اون روز زدیم … فکر می کردم …
دیگه صدام در نیومد …
– نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم …
حرف های شما از یک طرف … و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد …
تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت …
گاهی به شدت از شما متنفر می شدم … و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم …
اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود … همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم …
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد …
– من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد …
من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام … از شما خواستگاری می کنم …
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم …
اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…
عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم …
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم … و شما صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم …
قسمت هفتاد و ششم
#بےتوهرگز ❤️
🌀 پاسخ یک نذر
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد …
و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم…
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
– هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم …
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت …
– کجایی بابا؟ …
حالا چه کار کنم؟ …
چه جوابی بدم؟ …
با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ …
الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم …
بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …
چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم …
اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …
– خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن …
قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
– خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم …
تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن …
هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه 52
و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود ….
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
هفت تپه
بوی عطر شھدا دارد
📸شیشه عطر به جا مانده از رزمندگان لشگر۲۵کربلا، در خاک هفت تپه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب #خاص و #ویژه شهدایی ـ مذهبی را اینجا بخوانید👌
💔
فکر کن
هیچ سردوشی نظامی⭐️
به ماندگاری و اعتبار
زخم دوشش نمےرسد...
📸
#شھیدشوبیر_تقوےزاده
۱۱روز بعد از شهادتش❣
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب #خاص و #ویژه شهدایی ـ مذهبی را اینجا بخوانید👌
💔
شهیدی که قول داده
اون دنیا جبران کنه
برای کسانی که...
#شھیدحسین_همدانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب #خاص و #ویژه شهدایی ـ مذهبی را اینجا بخوانید👌
💔
سالهاست که توی گوش این بچه ها
یه صداهایی play میشه که من و تو تا حالا گوش ندادیم😣
صدای بیسیم
سوت خمپاره
صدای قایق موتوری
آخرین فریادهای رفیقش
نوحه های آهنگران
صدای انفجار
صداهای شب عملیات
صدای فریاد فرزند
صدای گریه همسر و......
موجی ها، شهدای زنده اند
جنگ براشون هنوز ادامه داره....
موجی مهربان جانباز #حسن_خوش_نظر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_سوم... پرسید: "شما محمود ف
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_چهارم...
سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آنهاست.😫
مشکل به درون آب میروند و وقتی رفتند، دیگر دل از آب نمی کَنند.
بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد ، شروع میکرد به لگدپرانی و گاز گرفتن...
گرفتار آن شتر بودم.
هرکار میکردم به درون آب نمیرفت، دفعه ی قبل هم نتوانستم آن را توی آب ببرم.
تمام تنش پر از کنه و جانور شده بود. با چوب میزدمش، خرناس میکشید و دندان هایش را نشانم میداد.
نوازشش میکردم، خیره سری میکرد و لگد می پراند.
آنقدر ذله ام کرد که شروع به ناسزا گفتن و فریاد زدن کردم.😤
صدایی گفت:
"چرا به حیوان خدا ناسزا میگویی؟"😊
همان مرد دیروز بود با مردی که کوتاهتر بود و عمامه ای بر سر داشت.
گفتم:
" از دست این حیوان کلافه شده ام. هر کار میکنم توی آب نمی رود. می ترسم جانور های تنش به حیوانات دیگر سرایت کند."
مرد در حالی که آستین های لباسش را بالا میزد گفت:
"حق داری، هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها.
دست تنها سخت است ما کمکت میکنیم."😉
گفتم:
"نه لازم نیست چرا شما زحمت بکشید برادر؟ اسمتان را هم نمیدانم."😅
گفت:
"من جعفر بن خالد هستم و این هم برادرم محمد بن یاسر است. زحمتی هم نیست،☺️
ما اگر به داد برادر مسلمان خودمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد؟"
جلو آمد و با یک حرکت دهنه ی شترم را گرفت.
حیوان سر عقب برد و لجاجت کرد. اما جعفر شروع کرد با او صحبت کردن انگار که با ادمی حرف میزند....😲
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگوارانِ همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔
قصه همین است...
تا قربانی نکنی، آنچه دلت را به زمین گره زده
قربانےت نمےکنند
آنان را که یار پسندیده
بعد از ندای #ارجعی،
زمان را هدر ندادند
برای مکث و استخاره و ...
#شھیدجوادمحمدی
#از_جان_گذشتن
#لایق_جانان_شویم
#آھ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#نهج_البلاغه
💠دنیای حرام چون مار سمّی است ، پوست آن نرم ولی سمّ کشنده در درون دارد ، نادان فریب خورده به آن می گراید ، و هوشمند عاقل از آن دوری گزیند.
📚 #حکمت_۱۱۹
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت هفتاد و پنجم #بےتوهرگز ❤️ 🌀عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این
💔
قسمت آخر
داستان واقعی #بےتوهرگز ❤️
🌀مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد …
و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت: "با اجازه پدرم … #بله"…
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد …
هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
– بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره …
تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …
حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام …
#فقط_برگرد"…😭😭
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم …
بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
– زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
– حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو …
”من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه“…
گریه امان هر دومون رو برید …
– زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود …
هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه …
توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
#پایان
#بہ_خانواده_شھدا_مدیونیم
💕 @aah3noghte💕