eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سلام عزیزترین... چه ڪیفی داره تو بھشت برات تولد بگیرن دور هم با شھدا... قهقهه مستانه تون دل فرشته ها رو ببره... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چه تقارن زیبایی... سالروز معرفی امامت🌹 و سالروز ولادت تو🎂 انگار باید همه چیز دست به دست هم بدهد و به یاد ما آورَد که تو با #ولایت عجین شده ای حتی الآن که واژه #شھید را بر نامَت داری #شھیدجوادمحمدی #کودکی #شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_هفتم بی توجه به کنایه ی من گفت: _چه بوی خوبی..شام چی داری؟ دل
💔 رمان وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها! بهش گفتم..با چشمان خیره..و با محکم ترین کلمات!!!✋👌 -بزار برای همیشه روشنت کنم. دیگه نمیخوام تو این بازی باشم! بخاطر همین هم با کامران به هم زدم. تمام.!!! او ضربه ی نسبتا محکمی به زانوم زد و گفت: -لوس نشو!! چرا همه چیز و با هم قاتی میکنی؟ از من عصبانی هستی، به اون بیچاره چیکار داری؟ سعی میکردم نگاهش نکنم. از بچگی این اخلاق و داشتم. اگر کسی دلم رو میشکست یا ازش بدم میومد به هیچ طریقی نگاه تو صورتش نمیکردم مگر برای فهموندن حس تنفرم بهش! گفتم: -خودتم میدونی این تصمیم مال الان نیست. او لحنش رو لوس کرد. -کلک.. نکنه لقمه ی چرب وچیلی تری پیدا کردی؟ هان؟؟ پوزخند زدم: -تا اون لقمه ی چرب وچیلی از دید تو چی باشه؟! گفت: -معلومه!! پولدارتر!! دست ودلبازتر!! الان وقتش بود نگاهش کنم! گفتم: -اینها ملاکهای توست!! ملاکها وایده آل های من با تو خیلی فرق داره! من مال این شکل زندگی نیستم! تا حالاشم اشتباه کردم قاتی این کثافتکاری ها شدم. دیگه نمیخوام!! او با عصبانیت 😡نفسش رو بیرون داد. بوی سیگار میداد. دوباره پوزخند زدم!! گفت: -بببین الکی قصه سرهم نکن! یا باید احمق باشی که به چنین موردی پشت کنی یا کیس بهتری پیدا کردی! چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتی و با پول این بیچاره ها این زندگی و دم ودستگاه رو به هم زدی حالا الان به یکباره متحول شدی؟ بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. ماکارونی دم کشیده بود. زیرش روخاموش کردم و دوباره به سمتش برگشتم. سعی کردم بغضم نترکه: -تو این ده سال به قول خودت مجبور بودم! گدا بودم. احمق بودم و گول شما بی دین و ایمون ها رو خوردم ولی از حالا به بعد میخوام رو پای خودم بایستم. کار کنم و به روزی خودم راضی باشم. نمیخوام آه این گنهکارا دنبال زندگیم باشه. نسیم قهقهه ای سرداد!! -وای تو روخدا بس کن!! چیه عین ملاها حرف میزنی!! ببینم مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟ با صدای آرامتری گفتم: -شاید!!! نسیم دست برد تو کیفش و پاکت سیگارشو در آورد. سریع گفتم: -نکش!!! خودت میدونی بوش اذیتم میکنه او پاکتش🚬 رو روی میز پرت کرد و درحالیکه با ناراحتی به سمتم میومد گفت: -نهههه!! مثل اینکه واقعا یه مرگت شده! ولی من باورم نمیشه که قشم متحولت کرده باشه!! ایستاد مقابلم. گفت: -کامران و میخوای چی کار کنی؟ میدونی اگه بفهمه سرکار بوده جه بلایی سرت میاد؟ باز شروع کرده بود به تحقیر و تهدیدم!!فکر میکرد بچه ام. با غیض گفتم: -بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟؟؟!! خودت هم خوب میدونی اگر او چیزی بفهمه برای شما هم بد میشه! او لحنش تغییر کرد. گفت: -و تو دنبال دردسر درست کردن برای مایی؟ اینطوری میخوای مزد محبتمونو بدی؟؟ صورتم رو برگردوندم. -شما پورسانتتون رو گرفتید!! او خودش رو زد به مظلومیت! گفت: -همین؟؟!؟! پس رفاقت چی؟ پس حساب نون ونمک چی میشه؟ ده ساله زیر بال و پرت رو گرفتیم. ده ساله هواتو داشتیم بعد اینطوری میگی دستت درد نکنه؟!  چه چرندیاتی!! 😏 با بی حوصلگی گفتم: -لطفا سعی نکن با زرنگی همه چی رو باهم ترکیب کنی.!! فکر هم نکن اینقدر کودنم که نمیفهمم این حرفهات یه جور تهدیده!! تا زمانی که تو و مسعود به کامران چیزی نگید اون متوجه نمیشه چه کلاهی سرش رفته.!! اون جاخورد. سعی کرد حالتش رو عادی جلوه دهد. رفت سراغ حرف آخر! گفت: -این حرف آخرته نه؟؟! سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. سریع کیفش رو برداشت و پاکت سیگارشو داخلش انداخت و به سمت در ورودی رفت: -امیدوارم پشیمون نشی وتقققق!!!!!! همانجا که بودم نشستم. چه دقایق نفس گیری بود! دلم شکسته بود اما قرص بود. دیگه نمیترسیدم!! فکر کنم این یعنی ایمانی که فاطمه ازش حرف میزد!👌 ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 کتاب خانواده پایدار👌 📝کتابی مناسب برای خانواده هایی که به دنبال #ارتباط_گیری_مناسب
💔 📚 کتاب داستان من قهرمانم مجموعه ای از ده داستان زیبای تنهامسیری برای کودکان هست 🍄 کتاب به صورت تمام رنگی همراه با تصاویر طراحی شده توسط تیم طراحی تنهامسیرآرامش هست و داستان های آن را چند نفر از اساتید تنهامسیری نگاشته اند. مناسب برای سن ۶ تا ۱۱ سال 🎁 مجموعه ده تا داستان قوی در مورد و هست🌹 برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام بدهید @sadattma 💕 @aah3noghte💕
4_6037234021006574387.mp3
4.87M
💔 برای همه نبی خبرای خوشی داره.. 🎤 🌸 🌸ویژه ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 جواد عاشق ولیّ فقیه بود یکی از دعاهایش شدن بود نه یکبار... هزار بار هر چه فکر مےکنم حس مےکنم نحوه شھادتش جوری بوده که هزار بار فدای مقتدایش شود... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در مظلومیت امام علی علیه السلام همین بس است... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 « تو » که باشی ، ۲۹ مرداد پایان یک ماه نیست ؛ شروع دوست داشتن است ... آغاز یک فصل جدید در زندگی خیلےها... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_هشتم وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها! بهش گف
💔 رمان با رفتن 🔥نســـیم🔥 میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد. من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود. وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد! بیشتر این خونه با پول و هدایایی تهیه شده بود که پشتش خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟ فکری به ذهنم رسید. یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش🛍🎁 رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم. نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!! اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم! وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند. یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت. میدانستم که رفته کامران راخبر کند. یکباره دلشوره گرفتم. بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد. لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد و نگاهی به من و ساک در دستم انداخت. آب دهانم را قورت دادم و با غرور و شهامت نگاهش کردم. او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد. انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید. سرم رو به اطراف چرخوندم. چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند و نگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت. اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!! !! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!! سلام نکرد. شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید: -واقعا خودتی؟؟؟ به سردی گفتم: -میبینی که!! کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟ او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ کردم. او نگاهی شرمسار به مشتریانش انداخت و گوشه لبش رو گزید وگفت: _بریم اتاق من!! جلوتر از او با غرور راه افتادم و داخل اتاق رفتم. او پشت سر من وارد اتاق شد. خواست در راببندد که گفتم: _بذار باز باشه!! نشستم روی کاناپه! او هیجان زده و نگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟ با صدایی مرتعش ، گارسونش رو صدا کرد: -سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت. دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. او لاغرتر به نظر میرسید!! مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سر و پا بشه؟ نه امکان نداشت.. او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم! سکوت را شکستم: -من اینجا نیومدم برای دیدنت. اومدم .. ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم: _اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم. او با تعحب نگاهم کرد. -امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!! گفتم: _چرا… داشتی!! او با تردید زیپ ساک رو باز کرد و با دیدن هدایا جا خورد. روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد. سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم. دلش شکست. این رو حس کردم.. از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!! آخه او هم مثل من مغرور بود. گفت: -چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چند وقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی… گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست. جمله رو اینطوری بست: -بیخیال!! مهم نیست! ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 این دستهای رو به خدا است... ... 💕 @aah3noghte💕
همسنگرےها یاعلےع بگین یه هُل بدین😅✋ بیفتیم تو شیب 1K چند روزه هی میریم ۹۵۰ برمیگردیم ۹۴۵🙃 عید غدیر ۳روز هست ادامه بدین به جشنتون و البته اطعام دادنتون😋
💔 موجودی به اسم فریبرز!😈 میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آن‌ها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم.😫 آن هم از دست یک جغلهٔ تخس ورپریده که نام باشکوه را بر خود یدک میکشید😖... یک نوجوان 15 سالهٔ دراز بی نور که به قول معروف به نردبان دزدها میماند. یادش به خیر... در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی تنش آنجا را به جنجال بکشاند و او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل!😇 قربان آقا ابوالفضل بروم، آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا!؟😣 کاری نبود که نکند... از راه انداختن مسابقهٔ گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت... بعد هم خودش میرفت در حجره اش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه های آتشی در عمامه مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجادهٔ نمازمان... در شیشهٔ گلاب جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید.... اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان یک طفل معصوم و بی دست و پا حساب میشد!😩 کاری نبود که فریبرز نکند... مورچه جنگ می انداخت، به پای بچه های نماز شب خوان زلم زیمبو می بست تا نصف هشب که میخواهند بی سر و صدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند سر و صدا راه بیفتد... پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه ها میدوخت، توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید!😧 از آن بدتر مثل کنه به من چسبیده بود😰... خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟!😫😩 اوایل سعی کردم با بی اعتنایی او را از سر باز کنم... اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترش رویی و قیافهٔ عصبانی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را میماند که هر بی اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد!😐 در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودمان باشیم.😢 اما با پررویی در آمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینید؟ خب من هم هواتونو دارم که آسیبی نبینید!😃✋ با خندهای که ترجمهٔ نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرموده اند پشتیبان ولایت فقیه باشید نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم. اما نرود میخ آهنین در سنگ! در گردان یک بندهٔ خدایی بود که صدایی داشت جهنمی! به نام مصطفی! انگار که صد تا شیپور زنگ زده را درسته قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد پردهٔ گوشمان پاره میشد، بس که صدایش کلفت و زمخت بود و فریبرز مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!✌️ مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمانی نشنود کافر نبیند!😣 از الف الله اکبر تا آخر اذان بند بند تن نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود لرزید! آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفای اذان گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!😒 از آن به بعد هرکس که به فریبرز میخواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش میکرد که: اگر یک بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید!☝️و طرف جانش را برمیداشت و الفرار! مدتی بعد صبح و ظهر و غروب صدای رعب آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس وجو و بررسی های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!😳 و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که.... 😂 📚 ... 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 سپرده است به دست شما مرا گفته فقط شما ببری مرا....😭 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 اینکه یکی بره یکی بسوزه🕯 شاید خیلی سخت باشه اما... وقتی سخت تر میشه که اونی که مونده از بعضی خاطره ها یه تصویر مات، به یاد داره یه تصویر مبهم... محبوبه خانوم هم شاید مثل بقیه همسرا شھدا مےدونست محمدش، یه روزی شهید میشه اما نمےدونست اینقدر زود...🥀 هنوز بعدِ این همه سال خاطرات زیادی، از زندگی مشترک با محمدش به خاطر داره اما... کاش همه خاطرات، یادش مےموند... همسر جاویدالاثر به مناسبت روز ازدواج حضرت علی و زهرا سلام الله علیها ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدحبیب_الله_مهمانچی:  در مرداد 13
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدمهدی_نصیری_لاری:  در سال 1312 در سیرجان متولد شد. با  از دست دادن پدر تحصیلات را به سختی دنبال کرد و از دانشسرای عالی تربیت معلم فارغ التحصیل شد. با پایان تحصیلات به تعلم و تدریس در مساجد و مدارس پرداخت و مبارزاتش را از همان زمان آغاز کرد. رژیم او را به اصفهان تبعید و عاقبت بازنشسته‌اش کرد. پس از پیروزی انقلاب، #فرماندار سیرجان شد و اندکی بعد در اولین دوره مجلس شورای اسلامی به #نمایندگی از مردم لارستان انتخاب شد و سرانجام در هفتم تیر 1360 به جمع شهدای انقلاب پیوست.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... #ڪپےباذڪرصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 #گفتن_حق_تاوان_دارد‼️ استاد عباسی: تئوریسین خاتمی، سروش بود. از تئوریسین روحانی، "جواد طباطبا
💔 کنایه جالب مغازه دار با بصیرت به زندانی شدن استاد عباسی! دستنوشته های پشت شیشه این فروشنده لوازم یدکی موتور، بارها مورد توجه عموم قرار گرفته است.. ۱۴۰۰_میلیاردی 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی تازه از سربازی برگشته بود حدود ۲۰سالش بود که اومدن خواستگاریم...💕 هنوز کاری ه
💔 ۲۸ مرداد ۵۹ صدیقه خسته از مداوای مجروحین، با دوستانش نشسته بود که نفوذی منافقین، با شلیک گلوله او را از پا درآورد... محمود، نامزد صدیقه بود و بعد از شنیدن خبر شهادت او به دوستانش گفت: "بچه ها! منم دیگه عمری نخواهم داشت! شاید خواست خدا بود که ما در دنیای دیگری بسته شود💍" حدود ۲ ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹ ، فرمانده اطلاعات سپاه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند، ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت. او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد.... و به این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از ۲ ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود... ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب خاص مذهبی_شھدایی را اینجا بخوانید
💔 صـد شکـر خـدا را کـه دریـن عالـم بےتاب! داریـم ازیـن تـاب؛ کـه بـےتـاب ِ ... 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 صحبتی که باهم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعدازظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقاجواد چند ساعت بعدازآن؛ یعنی قبل از به شھادت رسید. من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره و متفاوت. همان روز در تلفنی هم از دلشوره و نگرانےام برایش گفتم ولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیست. اینجا همه چیز است. اصلادلشوره نداشته باش." و مثل همیشه سعی کرد من راآرام کند اما این بیشترشد... همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت تا دیر وقت هم ماندم. بالاخره ظهر روزچهارشنبه ازطرف دایی ام خبردار شدم که مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به خورده و بیهوش است. به هر صورت من با روحیاتی که از سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و را قبول کنم. گفتم: نه!جواد در شــرایط هم که باشــد به من زنگ می زند نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد، شـک من درباره جــواد را به یقین تبدیل کرد ✍قلبت اگر نگیرد شک کن به زنده بودنت این که قصه وداع و شھادت را مےخوانی و در وجودت، هیچ تکانی احساس نمےکنی... جواد،یکی از هزاران جوان رشید این مرز و بوم است که رفت برای اینکه اسلام بماند تو اگر ادامه دهنده راهشانی، بسم الله این و ... @aah3noghte💕