#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_سیوهفت
روزها و ماهها به سختی میگذشت تا اینکه خبر رسید که دختر دوم زن بابا هم بدنیا اومده،ما که خیری از آقامون ندیده بودیم نمیدونستم واسه این دخترهاش قرار بود چیکار کنه هرازگاهی به آقام سر میزدم و میدیدم که زنش چقدر باهاش بد تا میکنه و اصلا به آقام و خونه زندگیش اهمیت نمیداد
چند سالی بود از داداشم محمد خبری نداشتیم یکی میگفت اوکراینه یکی میگفت باکو تا اینکه با پرسوجو، یکی از دوستاش رو که باهاش در ارتباط بود رو پیدا کردیم
دوستش ایران بود و میگفت من یکبار رفتم پیشش و وقتی شمارهی محمد رو آورد و داد به من بینهایت خوشحال شدم و فوری رفتم مخابرات و باهاش تماس گرفتم.با حرفهای محمد فهمیدم که کار و بارش خوبه و چند سالی اوکراین و مسکو زندگی کرده بود و بعدش رفته بود باکو زندگی میکرد.چند روزی بود که وحیده پیش خانوم بود و7 ما بهش سر نمیزدم
یه روز رفتم بهش سر بزنم که دیدم مریضه.خانوم تا منو دید تو رختخوابش جابجا شد و با خوشحالی گفت؛ گلین اومدی؟ دو روزه مریضم.گفتم، خانوم پاشو ببرمت دکتر گفت، وحیده هم اومده بود گفت بریم دکتر نرفتم ولی نمیدونم چرا خوب نمیشم
اولش قبول نمیکرد ولی به زور لباسش رو پوشوندم و راهیه دکتر شدیم
بعد از دکتر دیدم حالش خوب نیست آوردمش خونمون و نذاشتم چند روزی بره خونهاش
هر روز که میگذشت حالش بدتر میشد
حسین واسه یه شهر دیگه بار برده بود...
دوباره بردمش دکتر، دخترهاش هم خودشون رو رسوندند
دکتر گفت که باید بستری بشه ولی وحیده پسرش رو بهونه کرد و سعیده هم شوهرش رو و میگفتند، نیازی نیست بستری نشه.ولی من به دکتر گفتم؛ لطفا بستری کنید خودم میمونم پیشش.دخترهاش رفتند و من موندم پیش خانوم شب بود بعد از رفتن همه، خانوم که حال خوبی نداشت دستم رو گرفت و در حالیکه اشک از گوشهی چشمش سرازیر میشد گفت؛ حلالم کن ترلان، من خیلی بهت بدی کردم، انشالله عاقبت بخیر بشی، اول زندگیت زیاد مشکل دیدی، انشالله که بچه هات برات خوب باشند همش میگفتم، خانوم تو حالت خوب نیست، حرف نزن ولی اون ول کن نبود از گذشته و ظلمهاش به من میگفت و حلالیت میخواست تا اینکه یهویی به نفسنفس افتاد و یک لحظه نفسش بند اومد سریع جیغ زدم و دکتر و پرستارهارو خبر کردم ولی بی فایده بود و خانوم چشماش رو بست و از دنیا رفت.همه جمع شدند و مراسم ختم برپا شد چون همهی خواهرها و برادرهای حسین میدونستند که به خاطر اوضاع بد مالی ما، مادرشون طلاهاش رو به ما داده بود
به اجبار گفتند که تمام خرج و هزینههای ختم باید با شما باشه.بعد از مراسم، همه صحبت از ارث و میراث میکردند مخصوصا حمید و رحیم..نمیدونم اون اثاث قدیمی و اون خونهی کوچک چقدر ارزش داشت که به خاطر اون جنگ و دعواها شروع شد و همگی افتادند به جون هم
و برای اینکه دعواها تموم بشه، بعد از چهلم حسین همشون رو جمع کرد تا بیان و وسایل خونه رو تقسیم کنند
حمید شاکی بود و همش غر میزد و میگفت بیشتر وسایلهای این خونه گم شده تا اینکه طاقت نیاورد و یهویی گفت؛ آنا یه لگنِ پر لیوان داشت هیچ کدومشون نیستند بعدش با پر رویی تمام رو کرد به حسین و گفت، کسی جز زن تو اینجا رفت و آمد نمیکرد حسین عصبانی شد و گفت؛ تمام هزینههای ختم رو انداختید گردن من در حالیکه بیشتر از پول طلاها من هزینه کردم حالا حرف اضافه هم میزنی، خجالت هم خوب چیزیه.با اینکه خونه رو حسین بازسازی کرده بود و بیشتر وسایل خونه رو هم حسین واسه خانوم خریده بود ولی همه رو تقسیم کردند و با خودشون بردند و فقط ساعت پاندولی که مال خودم بود
رو با منت دادن بهم دادند و گفتند، بیا، اینم همینجوری ببرش.بعد از تقسیم ارث دیگه رفت و آمدهامون با همدیگه قطع شده بود و از هم خبر نداشتیم.اصلا دلم نمی خواست ببینمشون مخصوصا حمید رو که خیلی پررو و بد دهن بود و ارزش نداشت باهاش دهن به دهن بشم پس سعی کردم باهاش قطع رابطه کنم
روزها میگذشت و دخترهای زن بابام داشتند بزرگ میشدند و چون با آقام میانهام خوب شده بود، هر روز میومد خونمون و شکایت زنش رو میکرد و میگفت؛ به حسین بگو بیاد کمک کنه این زنه رو طلاقش بدم
ولی من اجازه نمی دادم چون زنبابام شر بود و اینکه دو تا دختر داشت و باید براشون مادری میکرد.خاطره دیگه بزرگ شده بود و زود زود براش خواستگار میامد و خودش دوست نداشت ازدواج کنه..روزگار به همین منوال میگذشت و بچهها بزرگ شده بودند
از اینکه حسین مدام از این شهر به اون شهر بار میبرد خسته شده بودم
یه روز ازش گله کردم و گفتم، حسین، من دیگه از پس زندگی بر نمیام بیا بالا سر بچهها باش، نمیشه که تا آخرت عمرت با ماشین کار کنی
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_سیوهفت
بابا خودشو انداخت روی مبلی که تازه خریده بود تا توی خونه ی جدید وسایل نو داشته باشیم و در حالیکه سیگارش رو روشن می کرد سعی داشت موضوع رو تموم شده جلوه بده و به رشید گفت بیا عمو جون بشین اینجا بهت بگم کجا بودم تو هنوز جوونی و خام زود قضاوت نکن همه ی ما کمی دلگرم شدیم جز ماهنی که اونو خوب می شناخت و بارها در مورد بابا اینو به ما گفته بود که اگر کار خطایی می کنه محاله تا آخرش نره و چیزی که به فکرش می رسه هر چند بدونه درست نیست انجامش میده پس امیدی نداشت و دلش قرار نگرفته بود .و ما شاهد این ادعا بودیم که بابا نه تنها دست از اون کار بر نداشت بلکه هر روز به بهانه ای دیر میومد و خونه ای که برای اون زن گرفته بود عوض کرد تا رشید نتونه پیداش کنه و ما برای یکایک اون دقایق نفرت انگیز و جر و بحث ماهنی و بابا ؛ بچگی و شادی کودکانه ی خودمون رو از یاد بردیم با اخم ماهنی جون می دادیم و با صدای هوار های بابا نفرت تو وجودمون شعله می کشید از اون زن از بابام و حتی گاهی از زندگی بیزار می شدیم اواخر آذر بود که بابا برای به دست آوردن دل ماهنی سخت مشغول تموم کردن خونه ی جدید شده بود و یک روز اومد و گفت طبقه ی اول حاضر شده میریم اونجا تا طبقه دوم تموم بشه و بریم بالا بشینیم و خیلی زود ما اسباب کشی کردیم به امید اینکه توی خونه ی جدید روزگار بهتری داشته باشیم خونه مشرف به شهر و شاه گلی بود ...
یک حیاط زیبا با باغچه های گلکاری شده و یک ساختمان بزرگ دو طبقه ..که سر تا سر ساختمون زیر زمین داشت ..
طبقه اول با پنج تا پله به یک پاگرد می رسید و در وردی اونجا قرار داشت ..سه خواب و یک پذیرایی و ناهار خوردی بزرگ ..سمت راست و روبروی پذیرایی یک راهرو بود که به یک در ختم می شد و از اونجا می شد به طبقه ی بالا رفت در حالیکه یک در هم به کوچه داشت ....
یکماهی همه سر گرم جابجا شدن توی اون خونه بودیم ولی موقتی چون بابا می گفت برای عید بالا رو تموم می کنم و میریم بالا .....
تا یک بعد از ظهر سرد و برفی زمستون ..بابا از خونه رفت بیرون ..و دیدم که ماهنی فورا آماده شد و به دنبالش رفت ...
فاطمه التماس می کرد ماهنی نرو سرما می خوری بهش نمی رسی ...
همینطور که با عجله میرفت گفت : نترس رشید ماشین گرفته تو کوچه منتظر منه ..کاری نمی کنم ..
دیگه باید دهن عموت رو ببندم ..
اون رفت ..و منو و فاطمه و طاهره و سهند با دلی پر از غصه و اندوه منتظر شدیم و خودمون رو برای فاجعه ای بزرگ آماده می کردیم ....فاطمه خودش داشت از شدت ناراحتی گریه می کرد ولی با همون چشمان گریون ما رو دلداری می داد ..
اون روزا نمی دونم چرا هیچی رو از بچه ها پنهون نمی کردن و حتی یاشار که حالا پنج سالش بود با اضطراب ما گریه می کرد و از فاطمه می پرسید : من زن بابا رو بُکشم؟
فاطمه زود بغلش کرد و گفت : عزیز دلم ..زنی در کار نیست ...زن بابا فقط ماهنیه ..
تو برو بازی کن, به فکر این چیزا نباش همه چیز درست میشه ...اون بچه نه تنها قانع نشد بلکه تا موقعی که ماهنی برگشت یک گوشه با بغض نشسته بود ...
اون خونه از روزی که واردش شده بودم جز غم و اندوه برامون چیزی نداشت ....
برف میومد و هوا تاریک شده بود و ما همه پشت پنجره منتظر بودیم ببینیم رفتن ماهنی چه نتیجه ای داره ....
بیشتر از دو ساعت طول کشید که نور چراغ یک ماشین رو از دور دیدیم ...
و بعد جلوی خونه ایستاد فاطمه اومد پشت سر منو طاهره که کنار هم به بیرون نگاه می کردم ایستاد و دست انداخت دور گردن هر دوی ما و گفت : خواهرای قشنگم ..
لطفا از ماهنی چیزی نپرسین ..اگر خودش خواست میگه ..
انشاالله چیزی ندیدن و عمو جای بدی نرفته ..و امشب هم به خیرو خوشی میگذره ..
ولی اگر چیزی شده بود ..شما ها به روی ماهنی نیارین ..برین تو اتاق خودتون و درس بخونین ..باشه ؟در باز شد و ماهنی مثل یک روح اومد تو در حالیکه رشید زیر بغلشو گرفته بود ....
اونقدر خراب بود که بفهمیم اونچه که نباید بشه شده ...
فاطمه به ما اشاره کرد برین تو اتاق خودتون و به من گفت یاشار و سهند رو هم ببرین ....
ماهنی آهسته گفت : ولشون کن بچه ها رو؛؛ اذیتشون نکن ...بزار راحت باشن ...من خوبم رشید گفت می کشمش بالاخره خونش افتاد گردن من می دونستم یک روز اینطوری میشه ماهنی در حالیکه نشست روی مبل و ما دورش جمع شده بودیم گفت هیچ کس؛ هیچ کاری نمی کنه من اگر لازم بدونم خودم این کارو می کنم ..شما ها حق دخالت ندارین مخصوصا تو رشیدپسرم درد منو اضافه نکن نزار برای تو دلواپس باشم ولش کن اون چیزی که من دیدم فرهاد باید به این راه میرفت تا تقاص منو پس می داد جز این راه دیگه ای نبود و من الان می خوام نماز بخونم خدا منو از دست اون خلاص کرد راحت شدم نمیگم تحملش آسونه ولی راه حل خوبی بود برای اینکه از زندگیم بره بیرون دیگه راحت شدم
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیوهفت
از آن جایی که درست نبودخانه شان بمانم، بچه ها را برداشتم و دوباره به مسافرخانه ای که این بار داخل شهر اصفهان بود رفتم.صاحب مسافرخانه مرد خوبی بود. از آن جایی که برای یک ماه می خواستم اتاق اجاره کنم، قیمت خیلی خوبی با من حساب کرد. یک اتاق یک تخته گرفتم که بچه ها روی تخت می خوابیدند و من روی زمین.باید منتظر دادگاه های بعدی میشدم. از خانواده احمد همه چیز برمی آمد. از ترس این که پیدایم نکنند و بلایی سرم نیاورند، در این چند جلسه ای که باید دادگاه می رفتم، خودم را هزارجا مخفی کردم و یواشکی به مسافرخانه برمیگشتم.بعد از سه جلسه، دادگاه برای احمد 6 ماه زندان و شلاق برید. در کنار این ها باید خانم را عقد می کرد تا آزاد شود. نفس راحتی کشیده بودم. همه این ها باعث شده بود که پرونده طلاق من راحت تر پیش برود. نمی خواستم دیگر ریخت نحسشان را ببینم پس به جای مهریه ای که معلوم نبود کی و چطور به دستم میرسد، شرط گذاشتم هیچ وقت مزاحم من و بچه هایم نشود قانونا به خاطر این که هنوز هم آثاری از اعتیاد در احمد بود و رابطه نامشروع با زن دیگری داشت، حق حضانت به من داده شد. برای این که مهریه ام را ببخشم، تعهد داد نه خودش و نه خانواده اش، هیچ وقت سمت من و بچه هایم نیایند. در غیر این صورت می توانم دوباره مهریه را به جریان بیاندازم.بالاخره طلاق گرفتم و برای اولین بار در زندگی ام، احساس آزادی کردم. باورم نمی شد همه این سال هایی که گذشت، بالاخره تمام شده و دیگر کابوس کتک های احمد و خانواده اش را نمی بینم.به ملیحه همان دختری که در مشهد دیده بودم پیام دادم و از او خواستم تا برای پیدا کردن خانه ارزان قیمت در اطراف تهران کمکم کند. به خودم گفتم در تهران شغل بیشتری پیدا می شود و بالاخره می توانم کار کنم. دلم می خواست از این محله دل بکنم و زندگی جدیدی را شروع کنم. ملیحه هم گفت که به خانه اش بروم.در این مدت تک و توک جواب پیام های آقا محمد را می دادم اما نمی خواستم دیگر او را وارد مشکلاتی که به او مربوط نیست کنم. از آخرین باری که دیده بودمش، حسابی خجالت می کشیدم. حرف زن برادرم در گوشم می پیچید که وقتی پدرت تو رو نخواست چطور انتظار داری که ما از تو نگهداری کنیم. برای همین با خودم میگفتم وقتی پدرم مرا نخواست چطور انتظار دارم که آقامحمد در تک تک مشکلاتم باشد.به هوای حرف ملیحه تا تهران آمدم. هفت هشت ساعتی طول کشید که برسیم. به خانه اش رفتم اما انگار خانواده اش از این که زن غریبه ای وارد خانه شان شود راضی نبودند.رفتارهای ناشایستی انجام دادند و اصلا مهمان نوازی نکردند. مادر ملیحه با صدای بلندی می گفت: این کیه اوردیش؟ ردش کن بره و از این حرف ها.ملیحه هم آن شب آبروداری کرد اما صبح زود که شد گفت: راستش مادرم با غریبه ها نمیسازه و بهتره که از اینجا بریم و یه فکر دیگه کنیم. وقتی دیدم که نمی شود روی حرف هایش حساب باز کرد گفتم: نگران نباش. خودم میگردم دنبال خونه. مرسی از بابت دیشب که بهم جا دادی. خداحافظی کردم و با بچه ها از خانه بیرون رفتم.برایم دیگر عادی شده بود که غریبه ها بیرونم کنند. دردش از این که آشنا راهت ندهد که بیشتر نبود.از یک بنگاه به بنگاه دیگر می رفتم. پولمان خیلی کم بود و شرایط اجاره خانه را نداشتیم. از طرفی من هنوز کاری نداشتم که روی آن حساب کنم. اگر ملیحه زیر حرف هایش نمیزد اصلا تهران نمی آمدم.اگر می خواستم دوباره به مسافرخانه بروم، پولم از دست میرفت و دیگر چیزی برای اجاره کردن یک خانه نمی ماند. دست بچه ها را گرفته بودم و در سرمای زمستان، بدون مقصد قدم زدم.همان طور که راه می رفتیم، داخل یکی از پارک ها، سرسره بزرگی که مارپیچ بود و سقف داشت را دیدم. تصمیم سختی بود اما رو به ستایش کردم و گفتم: مامان، ما پولمون خیلی کمه. باید یه جا جور کنیم که بتونیم بخوابیم. مسافرخونه ها تو تهران گرون تر از اصفهانه. به سرسره اشاره کردم و گفتم: بریم داخلش؟ستایش که حالا بیشتر از قبل شرایط را درک می کرد با بغض گفت منم خسته ام مامان بخوابیم. فردا دوباره میریم دنبال خونه.بالای سرسره سقف داشت. بچه ها را روی پاهایم کنار هم خواباندم اما خودم بیدار ماندم تا مطمئن باشم بچه ها از سرما یخ نزنن. دوباره زندگی برایم سخت شده بود. تا صبح به زندگی سختی که داشتم و آینده نامعلومم فکر می کردم. به این امید داشتم که ملیحه زنگ بزند و روز بعد، برای پیدا کردن خانه کمکم کند.بالاخره می دانست که من غریبم و پول زیادی ندارم اما خبری از او نشد. این طوری فایده نداشت. صبح زود از سرسره پایین آمدم. بدنم خشک شده بود. به زور خودم را تکان دادم.به خودم گفتم امروز حتما جایی را برای اجاره پیدا می کنم اما باز هم فایده نداشت. سر و وضعمان هم بهم ریخته بود.شب بعد هم باز در همان پارک خوابیدیم اما خیلی بیشتر از روز قبل می ترسیدم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii