eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
203 عکس
704 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
روزا خودم ُاینجوری سرگرم کرده بودم ُشبا توی تختم کنار مجید خفه شده واسه زندگی ای که دلخوشی بهش ندارم گریه میکردم ! با نگاهم با مجید حرف میزدم ... حتی چشمای بسته ش خرناساش واسم منزجرکننده بود ... ازت بیزارم مرد .. بیــــــــزار.سخته رفقا .. سخته با مردی زندگی کنی کنار مردی بخوابی که هیچ جایی تو دلت نداشته باشه اما مجبوری زندگی کنی مجبوری بخوابی چون .... چون عقده ی پول داشتم .. عقده ی خانوم بودن .. پولدار بودن ! وقتی فقیر بودم با یه نگاه طرف فکر خرابی ُ تو سرش پرورش میداد اما حالا با اون ظاهرم با اون پولام همه بی برو برگرد بهم احترام میذارن ... همه ! هرکسی باهام برخورد میکرد فکر میکرد خیلی مغرورم" به خوشگلیش مینازه " ... " به ثروتش مینازه "" .... عجب مغرور ِ..مغرور نبودم اما واسه کسایی فخر میفروختم که اونموقعا آدم حسابم نمیکردن .. نه من نه مامانم نه بابام .... خیلی دلم میخواست به بابام اینا کمک کنم .. بنده خداها بیکار بودن ُ پولی تو بساط نداشتن .. مجید بعد از ازدواجمون بدهی خونه رو به بابا بخشید ُدرواقع صاحب اصلی ِخونه ای که بابا اینا توش نشسته بودن مجید بود . از حق نگذرم مجید در کنار تموم بدیهاش اما بازم به من ُخونوادم خیر رسوند.از مجید خواستم یه کار خوب واسه بابا تو هتل جفت ُجور کنه ... با اینکه باباش ناراضی بود اما توی یکی از قسمتای هتل بابام رو گذاشت سر کار .. خیالم راحت شده بود. اینکه اگه یه نون بخور ُنمیری میخورن اما بازم دارن ُگشنگی نمیکشن ...تقریباْ زندگیم به ظاهر با فاکتورگیری ِگریه های شبونه م آروم بود ..با اینکه بعضی از روزا از مستی ِمجید از مسخره کردنش تو نماز خوندم عذاب میکشیدم اما همینکه پول تو دستم دارم تحمل میکردم ...میخواستم خوش باشم بگردم بسوزم ُ بسازم ! مجید گاهی وقتی بدون من میرفت مسافرت منم تو خونه ی شیک عشق دنیا رو میکردم .. وقتی برمیگشت غم عالم مخورد تو سرم ... زندگی میگذشت ُتو این اوضاع احوال تو تنها فکری که نبودم " بچه " بود !!!!توی زمستون سرد از خونه زدم بیرون ... نمیخواستم بهش فکر کنم .. نمیخواستم باور کنم واقیعت داره ُ باردارم !! بی بی چک قایمکی مجید گرفتم ُدر کمال ناباوریم مثبت بود .. دستام میلرزید ... خودمو راضی میکردم احتمال خطا داره منکه ویار ندارم !! منکه چیزیم نیس ... از مجید متنفرتر شده بودم .. بازم برگشته بودم به روزای قبل .. اینکه با تموم مراقبتام مراقب نبود ... دوباره بهم تهمت میزد زیر سرم بلند شده ... بهش نگفتم دردم چیه .. داغون بودم .. نمیخواستم باورش کنم ُنمخواستم به کسی بگم ..رفتم آزمایشگاه ... خون دادم ُگفتم زود جواب میخوام ! گفت یه ساعتی معطلی داره .. یه سال واسم یه قرن بود .. تنم میلرزید قلبمو گومب گومب صدا میداد .. با گریه ی بچه ای که اومده بود خون ازش بگیرن گریه میکردم .. تو آزمایشگاه تابلو بودم !! دور سرم هزارجور فکر میگدشت ... خاک بر سرت کنن خاک تو سرت که خیر سرت تحصیل کرده ای .... چی شد که اینجوری شدی ! خودت بدبخت بودی یه بدبخت دیگه اومد تو زندیگت ... هیچ حسی نسبت به این بچه نداشتم ! از باباش بیزار بودم از خودش بیزارتر ... به همه چیز فکر میکردم .. اینکه تا دید اوضاع به ظاهر آرومه بچه بچه کرد .. اینکه سنش بالاس ُنیمخواد پس فردا قسم ِبچه ش به ارواح خاک بابام باشه .. اما من جبهه میگرفت تو سن داری اما من هنوز بچه م ! میخوام بزرگ بشم میخوام خالی بشم از تموم عقده هام ُحسرتام ..هروقت میرفتم خونه مامانش اینا . مامانش نه پایین میذاشت نه بالا میگفت حامله ای ؟؟ پشت چشات گرده ؟؟ حامله ای ؟؟ رنگت زرده .. تشویق میکردنش ما بچه کوچولو تو فامیلمون نداریم دست بجونبونین ! تشویقش میکردن واسه بابا شدن اما فکر نمیکردن من همسر خوبی نیستم مادری بدی َم میشم ..خانومه ... صدام زدن ! برگه رو داد تو دستم .. با درموندگی گفتم جواب چیه ؟؟؟؟" مثبته حامله اید "آزمایشگاه دور سرم چرخید .. باور کردنش سخت بود ... اومدم بیرون ! تو طول پیاده رو گریه میکردم ُ همه نگام میکردن ... اینجا تو این دنیا چه خبر بود دوس داشتی بیایی ... عشقی بین منو بابات نبود که تو حاصلش باشی همش اجبار بود ُاجبار ... هزارون هزار فکر تو سرم چرخ میحورد .. رفتم رو یه نیمکت نشستم .. مجید نباید میفهمید .. هیچ کس نباید بفهمه ! جواب آزمایش رو پاره کردم .. رفتم خونه ... درگیر بودم ناراحت!! ... مجید متوجه حالم شده بود میدونست عقب انداختم ُ خودش شک کرد .. گفتم نمیخوامش .. گفت بیخود من میخوام ! بحثمون بالا گرفت مجید گفت اگه بلایی سر بچه بیارم میکشتم حناش دیگه واسم رنگی نداشت .. همش میگفت فلان کارو میکنمو هیچ کاری نمیکرد عزمم جزم کردم جلو مادر شدنم رو بگیرم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با دیدن چشمان متورم بارانی اش دستپاچه از ماشین پایین رفت.کنارش ایستاد. -حالتون خوبه....این چه حالیه.. اینجا چی کار می کنین بغضش ترکید.هول از اوضاع وخیم فاخته، در سمت فاخته را باز کرد. -بشینین تو ماشین ..فقط گریه می کرد.حاج و واج مانده بود چه کار کند. -فاخته خانوم.. خواهش می کنم آرام ساک را از دستش گرفت و توی ماشین گذاشت. -بفرمایین بشینین فقط ایستاده بود و با چشمان رویایی اش مثل ابر بهار گریه میکرد.اینبار بلند تر صدایش زد -فاخته خانوم...الان فکر می کنن مزاحمتون شدم ...صورت خوشی نداره ..بفرمایین اشکش را پاک کرد.تازه انگار فهمیده بود در چه موقعیتی است .نگاهش روی فرهود ثابت ماند -من ...من . می خوام برم دهانش باز مانده بود -برین؟! کجا می خواین برین...این چه حالیه...با نیما دعواتون شده گریه ممتدش اعصابش را بهم ریخت -ای بابا!حرف بزنین.دستانش را روی صورتش گذاشت .صدای گریه بلندش ناراحتش می کرد -کجا می خواین برین...نیما می دونه -..... -بشینین لطفا!فقط گریه می کرد.بلند داد زد -فاخته بشین میگم.دستانش را برداشت و دوباره به فرهود خیره شد -بشین صندلی عقب نشست و سرش را به شیشه چسباند.آرام شروع به حرکت کرد -یه حرفی بزنین ببینم چی شده -می خوام برم یه جایی تنها باشم... جایی رو سراغ دارین؟! از حرفهایش سر در نمی آورد -کجا آخه می خواین برین. -فقط اگر یه جایی سراغ دارین. .اگرم نه نگه دارین پیاده بشم -منکه سر در نمی یارم کجا..... با صدای دادش حرفش نیمه کاره ماند -نگه دارین می خوام پیاده بشم.... -باشه !!باشه!! دیگر حرفی نزد.فقط صدای گریه فاخته می آمد.همینطور بی هدف رانندگی می کرد.باید چه کار می کرد -من چه کار کنم.....ببرمتون خونه در اینه نگاهش می کرد -می خوام از زندگی نیما برم.....یه چند روز یه جا باشم یه کم به اعصابم مسلط بشم خودم می رم کلافه دستی به موهایش کشید -آخه چرا. ..چی شد یه دفعه.... .به خدا نمی دونم الان باید چی کار کنم صدای فین فین اش می آمد —نمی خوام زندگی کنم.....به نیما هم نگین منو دیدین....مدیونین پفی کشید -لا اله الا الله.سرش را خاراند... .. -می برمتون یه جائی..چند روزی فکر کنین در مورد زندگیتون. ..خواهشا اینکارو با نیما نکنین. ..نیما ایندفعه از بین می ره فقط گریه کرد.جواب تمام نصیحتهای فرهود فقط گریه فاخته بود.!!!! * باعجله از نمایشگاه بیرون رفت.نگاهی به ساعتش انداخت.برای دنبال فاخته رفتن خیلی دیر شده بود.آنقدر با مشتری برای ماشینش چک و چانه زده بود سرش درد میکرد.آخر سر هم معامله شان نشد.درست بود پول لازم بود اما چوب حراج که به اموالش نزده بود.سریع به سمت خانه راند تا با هم بیرون بروند.بالاخره راههای مختلف را امتحان می کرد تا سر از حرف دل فاخته در بیاورد. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صدای محمود بود که گفت:من اومدم دستهاشو شسته بود و با حوله رو طاقچه خشک کرد، سارا بلند شد و سلام داد خیلی خوشحال بود!محمود سر محمد رو بوسید و مریم دوید تو بغلش...خاله لیلا به کنار خودش و بچه هام اشاره کرد ولی محمود رفت اون سمت نشست و گفت:اینجا راحتم و رو به مش حسین گفت:آبادی گوهرینا بیشتر از ده نفر مردن و چندین نفر مریضن...دیشبم دونفر تو آبادی خودمون حالشون وخیم شده...طبیب گفته این وباست و دولت راه های ورود و خروج به ده ماهارو بسته...اگه اینطور پیش بره قحطی و مریضی همه رو میکشه!محمود چایش رو تو نعلبکی ریخت و ادامه داد:میگن آب آلوده بوده که مردم گرفتن.درمانی هم نداره انگار آخر زمون شده...مش حسین دستی به ریشش کشید و گفت:عمر اگه به دنیا باشه وبا هم نمیتونه بکشدت ولی اگه کاسه عمرت لبریز شده باشه وبا بهونه است برای مردن!!سفره پهن شد و همه جلو کشیدن...خاله رباب محمد رو بغل گرفت و برنج رو با دستش له کرد و یذره گذاشت دهنش و گفت:‌بچه بو میفهمه ده بار گفتم اول دهن این بچه غذا بزار...محمود برنج کشید و من تو رختخوابم موندم و معصومه برام کشید و بهم داد...محمود زیر چشمی نگاهم کرد و چند قاشق بیشتر نخورده و چند قاشق بیشتر نخورده بود که خدمه تو چهارچوب وایستاد و گفت:محمود خان ینفر اومده با شما کار داره میگه از آبادی گوهر خانمه و پیغام داره براتون...قاشق غذا تو دستم موند، یعنی اون کی بود و چرا اومده بود...همه با تعجب به هم نگاه میکردن...محمود بلند شد و گفت:بیارش تو اتاق مهمون، و رو به بقیه گفت:شما غذاتون رو بخورید من برم..عمو اومد بلند بشه و گفت:منم میام تنها نرو محمود...محمود مانع شد و گفت:نه کار خاصی نیست بخاطر مریضی قراره مشورت کنیم شما بشین.ولی قشنگ حس میکردم خبراییه و اون داره مخفی میکنه...محمود که رفت ما غذامون رو خوردیم و کم کم میرفتن اتاقهاشون... معصومه موند کنارم و دیدم که ینفر رفت سمت در حیاط من اونو میشناختم از کارگرای آقاجونم بود...پس قضیه هر چی بود به عمارت ما ربط داشت...محمود و عمو تو حیاط صحبت میکردن و بالاخره محمود اومد سمت اتاقمون یالا گفت و اومد داخل...یکم مکث کرد و گفت: گوهر ،امیر تو بستر بیماریه! خواسته تو رو ببینه و پیغام فرستاده که بری دیدنش...اول بخاطر مریضیش که نمیزارم بری دومم بخاطر خودش چون اون کثیفتر از اونیه که بتونم بهش اعتماد کنم و بزارم ببینیش! گفتم خبر ببره که اجازه رفتن نداری!!با نگرانی گفتم:اتفاقی افتاده که امیر فرستاده دنبالم؟! محمود ناراحت بنظر میرسید و گفت:چندتا از پسر عموهات و زنعموهات مردن! امیر مریضه و نمیدونم چیکارت داره ولی آرزوشو به گور میبره که بتونه تو رو ببینه...الان که پاش لب گوره پشیمون شده و میخواد لابد حلالیت بگیره!دلم لرزید و گفتم:کدوم زنعموهام کدوم بچه هاشون مردن؟! نفس عمیقی کشید و گفت:نمیدونم کدوماشون مردن فقط شنیدم!محمود گفت:ببین گوهر دشمنی من با امیر تموم نشده و نمیزارم بری!!...نمیدونم چه فکری کرده که فرستاده دنبالت و به خیال خودش تو رو میبینه...اشک از گوشه چشمهام میریخت! کسانی مرده بودن که خانواده ام بودن، هرچند هیچ وقت بهم محبت نکرده بودن ولی من هیچ کینه ای ازشون تو قلبم نداشتم...اون روز خیلی روز خوبی نبود و من بعد زایمانم هر روز داشتم یه مصیبتی رو تحمل میکردم! معلوم نبود دیگه کیا قراره بمیرن؟!...شب شده بود که زن کربعلی اومد...محمود ورود و خروج رو ممنوع کرده بود و گفته بود تا پایان وبا کسی رو راه ندن، ولی هرجور شده بود اومد داخل و میگفت با من کار داره...محمود از اتاق بالا اومد بیرون و گفت:چحبرته؟! باز اومدی چه آتیشی بپا کنی؟!زن کربعلی نفس نفس میزد و لب حوض نشست و گفت:مگه من دشمنتم که راه نمیدی داخل مگه من وبا دارم!محمود پله رو همونطور که میومد پایین گفت:تو خودت از وبا بدتری..میخندید و زن کربعلی حرص میخورد...نفسش که جا اومد گفت:من وبا نیستم تو وبایی که همه ازت میترسن و ازت وحشت دارن...محمود خندید و گفت:حالا بگو چیکار داری که اتیش به پا کردی...؟ --اتیش به پا نکردم انقدر سنگدلی که منو فرستادن...امیر پیغام داده که میخواد یه حرفهایی به گوهر بزنه و منو فرستادن هم بگم بهش، هم بهش تسلیت بگم...بنده خدا دختر بیچاره از هیجا شانس نیاورد و باباشم امروز مرده..با شنیدنش اشک هام دو برابر شد و رفتم سمتش با دیدنم زد زیر گریه و گفت:گوهر بدبختی تو تمومی نداره امروز بابات مرد و فردا تشیع جنازشه!...قبل مرگش خواسته بود تو بیای تو مراسمش و گفته حلالش کنی...اشکهامو پاک کردم و نفهمیدم چرا سنگدل شده بودم و گفتم:خداروشکر که مرد و رفت اون دنیا...کم بهم مصیبت نداد!..امروز منو ببین اون مقصرشه! اگه برام پدری میکرد اگه بالا سرم بود من نباید زن این...(با دست به محمود اشاره کردم) آدم میشدم! ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii