eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
203 عکس
704 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم یه فکر چاره ای میکردم اما تنهایی نمیتونستم ینی جرأتش رو نداشتم . مجید این بچه رو میخواست ُمن .... روزا دوست ُ آشنا رو میدیدم واسه کمک شبا با هزارتا فکر میخوابیدم. مجید به خونواده ش اطلاع داده بود ُاونا هم با شیرینی ُ بشکن بشکن اومدن خونه مون .. واسم مهم نبود ! زندگی ِخودم آینده ی بچه م مهم بود سر تصمیمم سفت وایساده بودم . اگه به خونوادت گفتی که منو از تصمیمم منصرف کنی کور خوندی . مجید من تو رو نمیخوام بچتم نمیخوام .کشیده ای که به گوشم خورد فوش ُدروری که بهم داد .. تهمتایی که بهم زد .. اینکه لابد این بچه بچه ی اون نیس ُمنم از ترسم که بعده ها نخوام لو برم میخوام از بینش ببرم .." خیلی پستی " اینو گفتم ُ با گریه رفتم تو اطاق ... روزا کلی درگیر بودیم من منتظر یه فرصت بودم .. یه روز صبح پاشدم نمازمو خوندم ُباز خوابیدم.  خواب دیدم رفته تو یه امامزاده درست شبیه اون امامزاده محله قدیمیمون بود اما اون نبود .. رفتم زیارت کنم ... یه خانومی سفید پوش داشت اونجا نماز میخوند .. فقط من بودم ُاون !!صورتش رو ندیدم تسبیح به دست بود دستاشم برده بود بالا ! جالب بود از خانومه پرسیدم داری واسه کی دعا میکنی ؟؟ گفت واسه تو ! خدا خیرو صلاحت رو میخواد قسمتت اینه که تو بچه داشته باشی قبولش کن ... دیگه جزئیاتشو یادم نمیاد .. بلند شدم . بچه ها نمیدونید چه حالی بهم دست داده بود. همش تُن صدای اون خانومه تو گوشم میپیچید !! "" قبولش کن """ ترسیده بودم .. ساعت ۹ صبح بود ... واسه اولین بار دستی به شکمم زدم ..دوسش دارم ؟؟؟این بچه ی منه ؟؟؟از باباش بدم میاد بنابراین از خودشم ....نه !! این بچه ی منه این میخواد بشه مونسم ٬ همدمم ٬ رفیق روزای تنهاییام ... لبخندی به لبام نشست ... یواشکی جوری که خودم ُ نی نی م بشنوه گفتم " فدات بشم مامانی "از اون روز بهترین ُ شیرین ترین دلخوشیم همین نی نی ای بود که داشت تو وجودم رشد میکرد. مجید مبهوت از دستم. خبر نداشت چه خواب شیرینی دیدم .. خبر نداشت که صلاح خدا این بود این دختر بشه تموم زندگیم .. بود ُنبودم .. کسی که آینده ش واسم مهمتر از آینده مه !!به خونواده م خبر دادم .. خداروشکر کردن .. بابام اشک شوق ریخت ُ مامانم واسم دعا کرد که پسر باشه !! گفتم ای پسر دوست واسه چی میخوای پسر باشه .. مامان گفت دختر بهتر از پسره اما نمیخوام دخترت سرنوشتش مثه مادرش بشه ! از این حرف مامان دلخور شدم .. من یه عمر حسرت کشیده بودم ُدوس داشتم کمبودامو واسه دخترم جبران کنم .. دنیای دخترا رو خوب درک میکرد .. احساساتشون رو ... میخواستم جبران کنم کارایی که مادرم در حقم نکرد ُنتونست بکنه ! اما من میتونم ُ میکنم .. دخترم نباید به هیچ عنوان حسرت بخوره ..رفتم زیر نظر پزشک .. شش هفته م بود .. ینی یک ماه و نیمم بود .. با رشدش جون میگرفتم .. دیگه یه ذره هم نه به آرش فکر میکردم نه به مجید .مجید مسافرتای شمالش رو تنهایی میرفت ُواسه من دیر اومدنش .. مست کردنش یا هر غلطی که میکرد مهم نبود ! مهم بچه ای بود که مال ِمن بود .. تو وجودم شکل گرفت ُ هیچوقتم اجازه ندادم یه ذره به دوست داشتنش شک کنم .. اینکه بچه ی مجید ِ.. خون اون تو رگاش ِ یا ...از ظاهرم همه متفق القول بودن که پسر ِ... همه میگفتن خوشگلتر شدی ... یا تغییر نکردی ... نمیدونم چرا خودمم حس میکردم بچه م پسر باشه ... واسه مجید مهم نبود ! میگفت اگه دختر باشه خوشگلیاش به تو بره معرفتش به من .. اگه پسر بود خوشگل زشتیش مهم نیس مهم اینه مثه باباش باشه .. در کل مجید کلی ذوق بچه رو میکرد .. با اومدن بچه رفتار بچه گونه ی مجید رو به وضوح میدیدم ..روز به روز شکمم میومد بالا ُ من وجود نازنینم رو حس میکردم .. روز به روز عاشقتر میشدم .. همه مشکلاتم همه ناراحتیام همه مسائل ُ فراموش کرده بودم ُ به بچه م فکر میکردم .. اولین بار وقتی حرکتش رو حس کردم با مجید یه دعوای سفتی میکردیم ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شاید فاخته باورش نشود...شاید برای باور کردن عمق دوست داشتن نیما مدت کمی باشد، اما برای نیما،فاخته چیز دیگری بود....با او واقعا نفس می کشید...دل باختن همین اینست دیگر......در هوای کس دیگری نفس کشیدن.....بدون او نفس گیر شدن و مردن..هر طور بود باید حال دل فاخته را می فهمید.عزیز کرده دلش بود، راحت از او نمی گذشت.دلش برایش بیتاب بود.دیشب تا خود صبح آرام آرام اشک میریخت....بارها خواست بلند شود و در آغوشش بگیرد اما باز هم پشیمان شد.کنار یک گل فروشی ایستاد و شاخه گل رز قرمزی انتخاب کرد.گل هم مانند فاخته او جوان و فریبنده بود.با این تشبیه لبخندی روی لبانش نقش بست.دوباره در ماشین نشست و به سمت خانه راه افتاد.پشت در رسید و زنگ زد.چند بار پشت سر هم اما خبری از باز شدن در نبود.کلید انداخت و وارد خانه شد.آنقدر سوت و کور بود انگار دیوارها هم هشدار می دادند"هیس.،کسی خونه نیست"برق راهرو را زد -فاخته کفشهایش را در آورد و وارد هال شد برق هال را هم زد.به طرف آشپزخانه خالی از زندگی نگاه کرد.نه قل قل سماوری، نه اجاق گاز روشنی،نه میز چیده شده ای -فاخته خانوم به سمت اتاق خواب راه افتاد .در را باز کرد ...برق را زد ... ..آنقدر مرتب بود که معلوم بود حتی پشه ای روی تخت ننشسته.... -فاخته.....فاخته . ... به سمت اتاق دیگر رفت.در را باز و کلید برق را زد. -فاخته آنجا هم همانطور مرتب بود.آنجا هم همانطور مرتب بود.پاهایش کمی سست شد. به سمت دستشویی رفت و سریع در را باز کرد.. آنجا هم نبود.دوباره به هال برگشت.تا حالا باید بر می گشت .نگران شماره اش را گرفت...امروز وقت نکرده بود به او زنگ بزند.صدای موبایل از اتاق خواب بلند شد.داشت زنگ می خورد و صاحبش نبود تا جوابش دهد.دلشوره اش گرفت....این دختر آخر سر او را می کشت.. .همین الان و نبودنش...این خانه عجیب سوت و کور.... .وهم نبودنش را روشن می کرد.تمام چراغهای خانه روشن بود اما خانه بی حضور فاخته قبرستانی متروک با مرده ای به نام نیما بود.همانطور مستأصل ایستاده بود و نمی دانست باید چه کار کند. شماره خانه مادر را گرفت -الو -سلام نیما مادر ..خوبی، فاخته خوبه.....فدات شم بیاین اینجا دلم براتون تنگ شده.وا رفت.آنجا هم نبود.سرسری کمی حرف زد و خداحافظی کرد.یعنی کجا رفته بود.چشمش به پاکتی که روی میز بود افتاد.برگه هایی که روی میز پرت شده بودند.برداشت و یکی از برگه ها را خواند.روح از بدنش رفت.برگه های سو نو به اسم مهتاب بود.دستانش می لرزید.همین دروغ محض را کم داشت...فاخته اش رفته بود...حتی منتظر توضیح نمانده بود...آه فاخته...این چه کاری بود کردی...سرش را بین دستانش گرفت ....اورا ترک کرده بود...نفس و جان زندگی اش او را ترک کرده بود. .... ‍‍ در اتاق را باز کرد و ساک را کنار در گذاشت .کنار رفت تا فاخته وارد شود -بفرمایین،فاخته آرام در اتاق پا گذاشت. هنوز دو ساعت بیشتر نبود از نیما جدا شده بود احساس می کرد دارد از بی نیمایی زودتر می میرد.اتاق کوچکی با یک تخت و یک کمد یکنفره بود.صدای فرهود را از پشت سرش شنید. -اینجا اتاق منه. کوچیکه اما برای یه نفر خوبه.بیحال جواب داد -زیادم هست -مادر بزرگم نماز می خونه.تموم شد نمازش صدات می کنم با هم آشنا بشین.سری به نشانه تایید تکان داد. -فعلا با اجازه.آرام در را هم بست.فاخته ماند و حسرت نداشتن داشته های.ا الان احتمالا نیما دیگر فهمیده بود او رفته.از او دلگیر می شد..از اینکه او را بیخبر ترک کرده بود دلش می شکست.کاش او هم دلش برای فاخته تنگ شود.حالا دیگر دلتنگی نیما چه سودی برایش داشت.دوباره اشکهایش سرازیر شد.کاش هیچ وقت نیما را نمی دید.روی تخت نشست.از درد دوری ،پتوی روی تخت در دستانش مچاله شد.غم و غصه داشت او را از پا در می اورد.صدای در آمد سریع اشکهایش را پاک کرد -بله -بیزحمت اگه میشه مادر بزرگم می خواد ببینتت.بلند شد .کمی لباسش را مرتب کرد و در اتاق را باز کرد.فرهود هم مثل همیشه تا نگاهش به فاخته می افتاد سریع نگاهش را می گرفت.فرهود راه افتاد و فاخته هم پشت سرش. در اتاق دیگری را زد و در را باز کرد.پیرزنی سفید چهره با چشمانی آبی به رنگ فرهود پای سجاده نشسته بود و تسبیح می گفت.با دیدن فاخته لبخند زد.پیرزن چهره آرام و دلنشینی داشت.معلوم بود در جوانی بسیار زیبا بوده اس.آرام سلام داد -سلام -سلام به روی ماهت دخترم.بیا جلو ببوسمت.من پاهام درد می کنه نمی تونم پاشم .فاخته سریع جلو رفت و با پیرزن روبوسی کرد و کنارش نشست.فرهود هم آمد و به پشتی روبروی آنها تکیه داد. رو به فاخته کرد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
منو انداختن تو چاهی که نمیتونم بیرون بیام...هر روز که درد میکشم دارم نفرینشون میکنم...اصلا ناراحت نیستم و خیلی ام خوشحالم خداروشکر...دستش از گور بیرون باشه چون هیچ وقت سر خاکش نخواهم رفت و حلالش نمیکنم..تسویه حساب من با اون بابای سنگدلم موند واسه قیامت...گریه میکردم و میلرزیدم، دروغ نبود پدرم مرده بود، هرچی به زبون میاوردم ولی در اصل من که از جنس اونا نبودم و مثل اونا سنگدل نبودم..سالها حسرت بغل گرفتنشون رو داشتم و تو حسرت پدریش بودم...! محمود رو به زن کربعلی گفت:بلند شو برواتیش انداختی باز بلند شو برو...از طرف من بگو اخرین باری که به عمارت من پیغام میاد اگه زن منه و اختیارشو دارم نمیزارم بیاد...تا روزی که من زنده ام از این عمارت بیرون نمیاد...بسلامت...با چشم بهم اشاره کرد و گفت:برو داخل اتاقت ،پاهاتم بشور اونجور نری داخل بچه ها مریض میشن...از گریه میلرزیدم پاهامو شستمو رفتم داخل، زن کربعلی و محمود صحبت میکردن و بعد رفت..معصومه هر کاری کرد نتونست آرومم کنه و از گریه نمیتونستم خودمو کنترل کنم...محمود اومد داخل و گفت: این زن انقدر حرف میزنه که ول کن نیست...محمود به معصومه اشاره کرد بره بیرون و معصومه بچه هاشو برداشت و گفت:زود میام برم لباساشون رو عوض کنم میام...بهم با چشم ابرو فهموند که محمود کارم داره...معصومه که رفت در رو بست و اومد جلو و خم شد بچه هارو بوسید و گفت:حالا تو رو انداختن تو مصیبت...انداختنت تو بدبختی...انداختنت تو دامن من؟!تازه یادم افتاد چیا گفته ام و حواسم نبود...پایین پاهای دوقلوها نشستم و زانوهامو بغل گرفتم...پشتم به محمود بود...دستهاشو دورم پیچید...هنوز اشکهام میریخت و داغِ عجیبی داشتم... منو بو. سید و گفت:انقدر از من بدت میاد؟! انقدر بهت بدی کردم؟!عطرشو استشمام میکردم و تازه دوباره یادم افتاد که چقدر دوستش دارم و بیشتر از قبل عاشقشم...خودمو تو بغلش گم کردم و چرخیدم طرفش، خواستم چیزی بگم که دوباره بو. سیدم و نوازشم میکرد...عشق و علاقه من دروغ نبود... نزدیک گوشم گفت:من انقدر بدم که جلو زن کربعلی منو اونطور نشون میدادی؟! ازش ناراحت بودم و از دست زمونه دلگیر! و چیزی نگفتم...و همش میبوسیدم، هردومون از کاراش خنده مون گرفته بود موهام رو حسابی بویید و گفت:چقدر دلم برای عطرت شده بود...بلند شد نشست و دستمو گرفت و بلندم کرد نشستم، پایین پیراهنمو مرتب میکردم که دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا گرفت و تو چشم هام خیره شد..نه تنها لباش بلکه چشم هاشم بهم لبخند میزد...دستش کنار صورتم بود و موهامو پشت گوشم میزد، سرمو رو قلبش گذاشت گفت:تسلیت میگم ،فردا برای تشییع جنازه پدرت میرم...من که نمیدونم ولی خاله لیلا میگفت تو چله داری ،دهم داری نباید بری قبرستون وگرنه با خودم میبردمت...چهل روز که تموم شد میبرمت سر خاکش...من اونقدرها هم که گفتی بدجنس نیستم...دستهامو محکمتر دورش حلقه کردم و برای عزای پدر ستمکارم گریه کردم...از اینکه نمیرفتم ناراحت نبودم ،حتی نمیدونم اشک هام بخاطر مرگش بود یا از تقاص ستم هاش بهم بود...محمود دلش چیزی میخواست که تو اون وضعیت بد زایمانم نمیتونستم براورده کنم و خودشم خوب میدونست ولی خیلی با محبت بغلم گرفته بود...صدای نق زدن دوقلوها بود که باعث شد از محمود فاصله بگیرم...محمود نازنین رو بغل گرفت و تکون میداد، انگار قبل اون صدها بچه بزرگ کرده بود که اونطور با دقت و مهارت آرومش کرد از بس بهش عشق و محبت داشت که نوزاد حس میکرد و تو آغوشش آروم میگرفت...من به علیِ همیشه گرسنه شیر میدادم، تو حضور محمود خجالت کشیدم از اینکه شیرش بدم... اونیکی دستش رو دورم پیچید و منو به طرف خودش کشید...اون لحظه بود که حس یه خانواده رو داشتیم، سرم رو شونه محمود بود وعلی خواب الود شیر میخورد...و نازنین رو دست محمود خوابید...سرمو بالا گرفتم تا محمود رو ببینم که چشم های قرمزش نشان از حس درونش میداد و همیشه خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه...!سرم تا چونه اش میرسید و منم چونه اشو بو، سیدم و گفتم:چی میشد همینجا زمان می ایستاد و خوشبختی ما تموم نمیشد...سرشو پایین اورد و به سرم تکیه داد و گفت:درست میشه صبر کن...دارم درستش میکنم.فقط بهم اعتماد کن و بدون من برای حفظ جون بچه هام هرکاری میکنم...نمیدونم چی تو ذهن محمود بود و به زبون نمیاورد...علی رو تو جاش گذاشتم،شیر خوردنشون اندازه گنجشک بود و زودی سیر میشدن به نازنین که شیر میدادم محمود دلش طاقت نمیاورد و صدبار سر نازنین رو بوسید...اونم تو جاش گذاشتم و لباسمو مرتب کردم اینبار خودم جلو رفتمو و دستهامو دور محمود حلقه کردم...لپشو محکم بو، سیدم، ته ریشش صورتمو اذیت میکرد و نمیشد... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii