eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
203 عکس
704 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
نزدیکای صبح رسیدیم بیمارستان .. حالت تهوع داشتم .. بدجور خراب بودم .. سعی میکردم به خودم دلداری بدم تا نی نیم آسیبی نبینه ...همش فکر میکردم بهم دروغ میگن که مجید حالش خوبه ... اما خوب بود . بستری شده بود ... تا دیدمش با اون وضع تو تخت گریه افتادم .. جوری گریه کردم که انگاری بچه م داره میاد تو گلوم .. مجید خواب بود ُیه وزنه به سرش گذاشته بودن ... ناراحت بود من اومدم ُهمش با خواهر دعوا میکرد ... فشارم افتاده بود اما چرا ؟؟؟ واقعاْ چرا ؟؟ چون بابای بچه م بود یا مرد زندگیم ؟! ینی این مدت عاشقش شده بودم که با دیدنش تو اون وضع به این وضع افتاده بودم ؟؟! ینی دوسش داشتم که نمیتونسم دردش رو ببینم ...یکم که بهتر شدم رفتم بالا سرش .. خندید گفت من که چیزیم نیس .. اگه میدونستم اینجوری نگرانم میشدم زودتر میرفتم زیر کامیون ! ازش لجم گرفته بود تو اون وضیعت داشت چرت ُپرت میگفت ... نمیتونستم بهش نگا کنم .. دستمو گرفت .. گفت حالا فهمیده که دوسش دارم گفت اگه بمیره هم دیگه طوری نیس . با این حرفش دوباره اشکام اومد پایین .مجید اینقدر دوستم داشت اما نشون نداد ... دوست داشتنش رو با کتک با متلک با سرکوفت بهم نشون داده بود اما منم هیچوقت به خودم فرصت ندادم دوستش داشته باشم.پریناز ِبابا چطوره ؟؟؟ وُول میخوره پدر سوخته ؟؟؟مجید حرف نزن شاید واست خوب نباشه ..گفتنیا رو باید گفت ... سمانه ماشینو دیدی ؟؟ داغون شده .. هرکی ماشین ُدیده واسمون فاتحه فرستاده ... امیدم میگن اون بخش بستری ِخداروشکر هر سه تایمون جون سگ بودیم که چیزیمون نشده.بهش نگفته بودن که رفیقش در جا مرده... اینقدر مست بودی که تو حال خودت نبودی ... چقدر بهت گفتیم ُگوش ندادی ... خره عالم هپروت عالمی داره واسه خودش .. حالا اگه خرمون از پل گذشت برگشتیم به آغوش گرم سمانه خانوم به همین پریناز قسم ترک میکنم اگه نه که حلالم کن.با گفتن این جمله ش دلم هوری ریخت ... نمی خواستم آخر دنیاش باشه . نمیخواستم حسرت به دل باشه .. نمیخواستم .. شاید دوسش داشتم که الان اینجا بودم .. شاید میشد عاشقش بشم وقتی ببینم پدر بچه م محبت رو در حق بچه م تموم کرده شاید .. مجید... خوشبختت نکردم .. حلالم کن ـ جبران میکنی ضعیفه !تو اوج گریه م با این جمله ش خندم گرفت ... بی اختیار لبم رو گذاشتم روی پیشونی ِباندپیچی شده ش ُبوسش کردم .. اشکام پیشونیش رو خیس کرد .. آآآآآآخیش چسسسسسبیدا .. مجید به خدا دیوونه ای .. دیوونه .. گریه نکن اینجور پرینازم گریه میکنه ها ..پریناز نه ساینار ... من ساینار دوس دارم.دوس داشتم یه ذره بهش روحیه میدادم دوس داشتم هم به اون هم به خودم یه فرصت بدیم .. از اطاق اومدم بیرون .. از باباش پرسیدم خطر رفع شده گفت آره ایشالا ..به باباش سفارش کرده بود منو برگردونن اصفهان .. اما نمیخواستم ... میخواستم باشم ... با تموم حال ِ خرابم ... باباش هتل یکی از دوستاش رو رزو کرد .. منو مادرش و خواهراش اونجا هرکدوم تو اطاق جدا گونه بودیم .. منو مجیدتو بیمارستان اون رو تخت من درمونده سالمون تحویل شد ... نذاشتم اشکامو ببینه تا بفهمه دلخورم از اینکه اینجام اینجایییم.روز سوم فروردین خبر رسید مجید رفته تو کما !!!! فشارم بدجور افتاد... پنج ماهه بودم .. شکمم تقریباْ خودش رو نشون داده بود .. همه تو بیمارستان واسم غصه میخوردن .. پرستارا دکترا ... مجید رفته بود تو کما ُ هیچکس نمیدونست چرا ؟؟؟اجازه ندادم کسی بالا سرش باشه .. خودم بالا سرش بودمو هرروز واسش اشک میریختم ... زندگی ِمنو مجید ... آشناییمون مثه یه فیلم از جلوم رد میشد ... دستای مجید تو دستم بود .. نمیدونم شاید .. شاید عاشقش بودم اما الان چرا ؟؟؟ همش فکر میکردم چقدر واسه جبران دیره ... نمیدونم این حسم به مجید عشق ِیا ترحم ؟!یه هفته تو کما بود تحت نظر ... دیگه همه ازش قطع امید کرده بودن ... همه مون تو این یه هفته پیر شدیم بخصوص مادرش ... بعد از یه هفته مجید خلاص شد .. از درد .. از کما ... از این دنیا ... از من ..پارچه سفید کشیدن رو سرش .... سعی داشتم منو از بیمارستان ببرن بیرون ... نرفتم ! داد زدم .. گریه نمیکردم ... بالای سر مجید مات نشسته بودم . پرستارا سفارش میکردن گریه کنم ... میگفتن به بچه م به تنها یادگار مجید فکر کنم ... فقط به مجید خیره شده بودم آروم خوابیده بود . مجید ُ بردن من همونجا خشکم زده بود .. خواهرای مجید زیر بغلمو گرفتن بردنم بیرون ... جیغ زدم بغضم شکست ُچه خوب شد گریه کردم وگرنه دق میکردم ....هق هق گریه میکردم ُبا گریه هام همه پرسنل بیمارستان گریه میکردم .. داد میزدم مجید واست کم گذاشتم .. توروخدا نرو ... نرو مجید ... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پسر دستانش را روی دستهای نیما گذاشت.قرمز شده بود اما با آخرین توانش حرف زد -درباره همسرتونه فریاد زد -بیشرف ....می کشمت .در واحد روبه رویی باز شد.پدر و مادر پسر هم جیغ جیغ کنان بیرون آمدند.یقه ای تی شرتش توسط پدر کشیده شد -دست به بچه من نزن.دستانش از گلوی پسر جداشد.پسر به نفس نفس افتاد.نیما یقه اش را از چنگ پدر آزاد کرد -کثافتا...برین حوصله تو نو ندارم فریاد پدر عصبانی اش کرد -بگو حامد بابا..بهش بگو زن هر جایی شو با کی دیدی.حساب بزرگی و کوچکی را کنار گذاشت و سیلی محکمی به پدر زد -وقتی حرف از ناموس یکی دیگه می زنی، دهنتو آب بکش بی همه چیز -بی ناموس تویی که یه همچین زنی داری.. بدبخت خبر نداری چه چیزایی زیر سرت اتفاق می افته.. همیشه می گن کرم از خود درخته.صدای زنی از پایین آمد. . داشت از پله ها بالا می آمد -به خلق خدا تهمت نزن مرد گنده..من زن این آقا رو دیدم ... جز خانومی ندیدم پدر پوزخند زد -هه....روش و با چادر می گرفته .زیر زیرکی کارشو می کرده.به سمت پدر هجوم برد تا در دهانش بکوبد اما دستی مچ دستش را گرفت -دیدمش....دروغ نمی گم....ازش عکس گرفتم...تو پار کم با هم دیدمشون..اونروز ساک به دست باهاش رفت،پاهایش شل شد.. دلش آشوب...از چه کسی حرف میزد..فاخته به غیر از او به چه کسی نگاه کرده بودپسر سریع گوشی اش را در آورد و در همان حال حرف می زد -اون دوستتون که باهاش کلانتری بودین....همون چشم آبی خوشگله،مادرش چادرش را درست کرد -استغفرالله از این زنا.پناه بر خدا،گوشی اش را جلوی صورت نیما گرفت.با چشمانی به خون نشسته نگاه کرد...خودش بود؛ فاخته ...داشت سوار ماشین فرهود می شد...چهره آن دو پیش چشمش به رقص در آمد...دستانش شل شد و به کنارش آویزان. .. کمرش خم شد انگار بار سنگینی پشتش باشد..نفس در سینه اش قفل شد....امان از درد خنجر نارفیق وقتی از پشت فرود بیاید...فکر هر چیز را می کرد الا این یکی..با سری افکنده به داخل خانه رفت و در را بست.و فحاشی های پدر را بی جواب گذاشت..خجالت این بی آبرویی از یک طرف...درد خیانت از طرف دیگر او را از پا در آورد...همانجا پشت در سر خورد ....گریست....با صدا و پر بغض.....فاخته هم او را نخواسته بود... چقدر خیانت کردن راحت شده بود. .... ‍ کنار هم روی پله های رو به حیاط نشسته بودند.فاخته زل زده بود به حوضچه قدیمی وسط حیاط و گاهی اشکی گونه اش را تر می کرد.امروز بار و بندیل جمع کرده بود برود فرهود سر رسیده بود و اجازه نداده بود.گفته بود دستش امانت است.کاش می دانست در طرف دیگر این تهران بزرگ کسی به خونشان تشنه منتظر نشسته است.نفس عمیقی کشید -شما که فقط گریه می کنی.خودتم داری پس می یوفتی از دوری نیما ..نکن خواهشا.. .اصلا کجا می خوای بری...هر مشکلی دارین با هم بشینین حرف بزنین. ..حل میشه.اشکهایش را پاک کرد. -من نمی خوام مزاحمتون باشم... ...بودن من فقط یه باری به دوش نیماست.او هم به حوضچه قدیمی وسط حیاط چشم دوخت. -عشق خیلی سخت می یاد.. اما اگه بیاد خیلی راحت بیرون نمی ره از دل آدم....شما برای نیما یه چیز دیگه ای.....چطوری انتظار داری فراموشت کنه...هوم..من هنوز رویا رو فراموش نکردم اونوقت نیما چطور وقتی تو زنده ای و داری یه گوشه ای نفس می کشی فراموشت کنه.به فرهود چشم دوخت. -شما زن داشتی،نگاهش کرد....او را نگاه می کرد نبود رویا جانش را آتش می زد -به ازدواج نرسید..خودشو خلاص کرد از این زندگی..خانواده هامون راضی به ازدواج ما دو تا نبودن....خانواده رویا شدیدا مذهبی بودن و خانواده من شدیدا آزاد.اما من دوست داشتم مثل رویا باشم.. ادامه ساعت ۹ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از خجالت چرخیدم و به طرف کمد رفتم، دستپاچه نمیدونستم چی بپوشم از بین لباسها دنبال دامن بودم که دستهاش دورم حلقه شد و منتظر واکنش من نموند و منو با خودش برد...هنوز از زای*مانم حالم بهتر نشده بود ولی با وجود تمام سختیش نمیخواستم دلسردش کنم و درد کشیدم درست مثل اولین شبی که پامو تو اون اتاق گذاشتم ولی شیرینی عاشقانش می ارزید به همه دردها...نمیدونم چقدر گذشته بود و تو بغ*لش بودم که گفت:بیداری گوهر؟سرمو بلند کردم و گفتم:از خوشحالی خواب به چشم هام نمیاد...میترسم بخوابم و بیدار بشم و ببینم دوباره باهام بد شدی دوباره باهام سرد شدی...محمود چونمو با انگشت لمس کرد و گفت:بهت قول میدم دیگه نمیزارم اون کابوس ها برگرده...گوهر من پرنده پر بزنه میفهمم.یکبار وقتی حامله بودی خبر به گوشم رسید داروی سقط بچه اومده به عمارتم...نتونستم بفهمم کار کی بوده! بعدش فهمیدم که سارا قصد داشته محمد رو بکشه لطف خدابوده که بچه زنده مونده! بعدش باز به گوشم رسید دنبال دارویی برای کشتن بچه ان!...پی اشو گرفتم به همه شک داشتم تا فهمیدم کار سارا بوده ، من فعلا مجبورم به هرسازش برقصم تا خودش یه جا سوتی بده...الان من مقصرش کنم آیه و قران میاره وسط و همه رو میندازن گردن تو ولی باید انقدر مشکوک جلو برم تا مچشو بگیرم...سارا راهی رو در پیش گرفته که به ضرر همه است و میدونم اگه جلوشو نگیرم آسیب جدی میزنه...متکاشو برداشت و رفت پیش بچه ها و کنارشون دراز کشید و گفت:میخوام پیش این فسقلی ها بخوابم...لباسمو عوض کردم و منم اون سمتشون خوابیدم و بچه هان بین پدر و مادرشون خواب بودن... زودتر از اونی که فکرشو میکردم محمود خوابید و من دستمو زیر سرم گذاشته بودم و با عشق به هرسه تاشون نگاه میکردم باورم نمیشد که زیر یه سقف و بدور از همه نوع سختی خوابیدیم...پتو رو روی محمود کشیدم و صورتشو بوسیدم...صورت دوقلوهارو بوسیدم و خوابیدم...خوابی به شیرینی عسل و قشنگی یه رویا....چشم هامو که باز کردم چی از بودن محمود کنارمون قشنگتر...تو اتاق صبحانه خوردیم....روزهایی که با استرس مریضی میگذشت و جلو چشم هام کوچولوهام بزرگ میشدن....شبها بعد از خواب همه محمود میومد تو اتاق پیشمون و صبح میرفت...مریضی امان همه رو بریده بود...محمد بزرگتر میشد و تازه مینشست انقدر پسر بانمکی بود که دل همه رو میبرد تپل و بانمک...بچه های منم تازه جون گرفته بودن! دو ماهشون تموم شده بود و رفته بودن تو سه ماه..امان از یواشکی چشمک زدنای محمود و بغل های یواشکیش انگار تازه نامزد بودیم و تا کسی نبود بغلم میکرد و میبو، سید...مریضی کنترل شده بود البته بعد از گرفتن جون خیلی ها...دوتا از خدمه های خودمون و برادر سارا هم جزوشون بودن...ماه ها بود که زن کربعلی نیومده بود و محمود اجازه نمیداد بیاد... اونقدری که محمد پیش خاله رباب بود، پیش سارا نبود...چیزی به سالگرد محمد نمونده بود و غم عجیبی همه رو گرفته بود...چشم به راه زن کربعلی بودم تا بیاد و برام خبر از خانواده ام بیاره...مهمونها اقوام دور از روز قبل اومده بودن و خونه شلوغ بود...محمود فقط در حال تدارک لوازم پذیرایی بود...کهنه های بچه هارو ـرفتم از بند آوردم و هنوز پامو تو اتاق نذاشته بودم که محمود مچ دستمو گرفت و کشید داخل و خوردم بهش...با پاش در رو بست و گفت: کجا رفته بودی!؟ کهنه هارو روی زمین انداختم و گفتم: هنوز یکساعتم نشده که از اینجا رفتی باز برگشتی؟! دستهاشو محکمتر پیچید دورم و گفت: چیکار کنم زود به زود دلم برات تنگ میشه...صدای زن کربعلی بود که با خاله رباب صحبت میکرد محمود ابروشو تو هم گره زد و گفت: باز اومد!ولم کرد و رفت بیرون و از دور گفت:چی شده باز اومدی؟!زن کربعلی سری تکون داد و گفت: کار و کاسبی منو کساد کردی! چندماهه نگهبان اجازه نمیده بیام میگه دستور محمود خان...یکی ندونه فک میکنه محمود خان قاجاری؟!اون طفلک گوهر چی میکشه از دست تو...بیا اینجا انقدر منو راه ندادی که دختر بیچاره دیگه کسی رو نداره همه شون مردن و فقط زیور و امیر زنده ان...امیر چشمش به درِ تا گوهر رو ببینه نمیدونم چیکارش داره که خدا هم نمیزاره جونش در بیاد...بیا مردونگی کن بزار ببیندش؟!چادرمو سرم انداختم و رفتم سمتشون...محمود دید که دارم میرم رو به زن کربعلی گفت:وبا هم نتونست منو از دست تو راحت کنه...هربار میای یه آتیش میندازی و میری...زن کربعلی با دیدنم فوتی کرد و گفت:گوهر جان این شوهرت مقصره فردا نگی بهت نگفتم...بارها پیغام اوردم ولی رام نداد تو...خانواده ات همه به رحمت خدا رفتن...جز زیور و آقاجونت و امیری که تو بستر مرگ کسی نمونده! اینم رسم روزگار که اون همه پسر رفتن و اقاجونتم پاهاش فلج شده زمین گیره! تک تک دم مرگ منو میفرستادن دنبال تو... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii