#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_شصتوششم
من فورا یک مسکن به یلدا زدم و اونو بردم توی تخت و یک پتو کشیدم روش ، علی رو بغل کرد و به امیر گفتم بیا پیش من درحالیکه دستم رو گذاشتم روی سر یلدا تا خوابش ببره با هاشون حرف زدم .... نترسین من اینجام نمی زارم کسی به شما آسیبی برسونه ... فداتون بشم ..تا من هستم که نباید از چیزی بترسین .... علی در حالیکه هنوز گریه می کرد گفت اما اون مَرده تو رو زد ..من دیدم ... گفتم اون نمی فهمید داره چیکار می کنه ... دیدین که عمو مصطفی داشت اونو می زد البته زدن کار خوبی نیست ... یلدا می لرزید و هنوز گریه می کرد و نمی تونست خودشو کنترل کنه ...امیر غیض داشت .. و گفت : من می خوام برم اون مرده رو بکشم .... بهم یک چاقو بده خودم حسابشو برسم ... گفتم الهی فدات بشم که از من و خواهرات مراقبت می کنی ولی این راهش نیست اگر می خوای مواظب ما باشی باید صبور باشی و کار زشت نکنی ... وگرنه بدتر برای من درد سر درست می کنی .. هنوز سر و صدای بیرون بلند بود و این طوری یلدا آروم نمیشد .... همین طور میون دستهای من می لرزید و من اشک می ریختم ....بغلش کردم و گفتم نازنینم الهی مادر به فدات بشه ... قربونت برم فراموش کن مدتی طول کشید و تا یلدا خوابش برد ...امیر و علی رو برداشتم و در اتاق رو بستم و اومدیم بیرون که دیدم یکی می زنه به در ...جعبه ی شیرینی که هنوز وسط اتاق بود رو جمع کردم و گفتم بفرمایید تو ... حاج خانم و مرضیه بودن ..تا چشمش به من افتاد زد رو دستش که خدا منو بکشه که اون مرتیکه دختر نازنین تو رو زد دستش بشکنه من بمیرم که این روزا رو نبینم ، اومدی ثواب کنی کباب شدی...... الهی.... گفتم نه این چه حرفیه ؟ بفرمایید تو ..... اومدن و نشستن فورا چایی ریختم ..حاج خانم هنوز داشت بدنش می لرزید و خودش لعنت می کرد که باعث شد من تو کارِ مرضیه دخالت کنم ... و همون موقع نگاهم افتاد به مرضیه حالش خیلی بد بود انگار توی یک حباب قرار گرفته ، منگ و گیج به نظر می رسید ...... گفتم: می خواین فشارتون رو بگیرم ؟ هم شما هم مرضیه خانم حال خوبی ندارین ؟ گفت : نمی دونم والله چی بگم چطوری از خجالت تو در بیایم...... خدا مرگم بده به خدا,,باورم نمیشه تو و یلدا رو زد ... چی بگم به خدا نمی دونم اون همچین آدمی نبود ، پرسیدم اون آقا شوهر شما بود مرضیه جون ؟ گفت آره ذلیل مرده دست پیش گرفته پس نیفته ... گفتم حتما بهش گفتی که با من حرف زدی؟ اون فکر کرده من راهنماییت کردم .... پرسید به خدا حرف شد از دهنم پرید چیزی هم نگفتم ... فقط گفتم بهاره خانم راست میگه همین .... بقیه اش رو خودش فکر کرده ........ یلدا جان رو چه جوری زد که اون بچه این طور جیغ می کشید ، وای یا امام رضا باورم نمیشه اینقدر پست شده که یک دختر بچه رو زده .... همین طور که فشارشون رو می گرفتم گفتم: نمی دونم شاید هم نزده باشه ....من سر نماز بودم صدای جیغ یلدا که اومد نمازم رو شکستم .... حاج خانم فشارتون بالاس می خواین یک قرص بهتون بدم .... با بی حوصلگی گفت : نمی دونم بده .....آخه هر چی می کشیم از بی عقلی این مرضیه اس چرا رفتی در خونه ی مردم ...... از مرضیه پرسیدم : تو از این جا رفتی در خونه ای که شوهرت اونجا بود ؟ گریه اش شدت گرفت و با بغض و نا باوری سرشو به اطراف حرکت داد .... طفلک نمی تونست هق و هق زار نزنه ....و با همین حالت که دل آدم رو به رحم میاورد گفت : پس کجا می رفتم ؟ کجا رو داشتم برم با اون دل پاره پاره ام ....... وایستادم تا ساعت یازده و نیم اومد بیرون .... یک زنه هم بدرقه اش کرد سرشو از در آورد بیرون و نگاه کرد و درو بست ... و اون بی شرف هم رفت سوار ماشین شد دیگه طاقت نیاوردم و پیاده شدم و رفتم جلو پرسید اینجا چیکار می کنی از ترس داشت سکته می کرد ... گفت خونه ی یکی از دوستامه گفتم تو که کلید داری بیا باز کن ببینم خونه کدوم دوستته که کلیدش دست تو ..... قسم و آیه که نباید این کارو بکنیم برای من بد میشه.... کی گفته من کلید دارم؟ ... خلاصه سوار شد و فرار کرد ..همون موقع اومدم خونه ی مامان می ترسیدم برم خونه و یک مکافاتی درست بشه .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_شصتوششم
با ترس و مظلومانه گفتم
_میشه چراغ و روشن کنی؟
چند لحظه ای توی همون تاریکی بهم زل زد و بی حرف چراغ و روشن کرد.
دوباره دراز کشیدم که کنارم روی تخت نشست.من چشمام و بستم تا اون بره اما نرفت و محکم دستم و گرفت.هیچ تلاشی برای بیرون کشیدن دستم نکردم و با چشم بسته گفتم
_به خواستت رسیدی؟فشاری به دستم داد و گفت
_هنوز به تو نرسیدم.نیشخندی زدم و گفتم
_زنت میدونه اینجایی؟پیش من؟یا بچت...اون چه گناهی کرده؟عصبی شد
_من بچه ای که از یه زنی غیر از تو به دنیا اومده رو نمیخوام.نگاهش کردم
_اما منم اجاقم کوره...
با شیطنت لبخندی زد و گفت
_زنم که بشی بچه دار میشیم.با اخم نگاهش کردم که خندید.سرش و جلو آورد و پچ زد
_انقدر دلتنگتم که دلم میخواد دستتو بگیرم ببرمت خونم.از لحنش گر گرفتم و خواستم دستم و بکشم که اجازه نداد.
هر حرکتش هنوز هم قلبم و به طپش مینداخت و وقتی دستم و می گرفت حس میکردم هنوزم زنشم.حضورش همه چیو از یادم برد.تاثیر مسکن بود یا به خاطر حضور اهورا خیلی زود پلکام سنگین شد و روی هم افتاد
* * * * *
از اتاق اومد بیرون. تند به سمتش رفتم و گفتم
_چی شد؟
شونه بالا انداخت و گفت
_نمیخواد تو رو ببینه!
کلافه نفسم و فوت کردم که گفت
_اما یه چیزی گفت که بهت بگم
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد
_باید با خان زاده ازدواج کنی و توی شهر بمونی و هیچ وقت به روستا برنگردی!
درمونده گفتم
_آخه خاتون...این طوری که بدتره! من از فرهاد جدا شدم و حالا دوباره برم زن اهورا بشم؟ابرو بالا انداخت و گفت
_خواسته ی باباته! هر چند خان زاده دیگه اعتباری نداره. هیچی براش نمونده. اگه یه ذره عاقل بودی حالا میشدی خانوم روستا... چه کنیم که خان زاده ی بیچاره رو هم با خودت کشیدی پایین...
درمونده روی صندلی های بیمارستان نشستم.اهورا خان که خیالش از بابت جدایی من و فرهاد راحت شد دیگه پشت سرشم نگاه نکرد.. لابد رفته ور دل زنش اون وقت به من میگن که باید...سرمو بلند کردم و گفتم
_اگه باهاش ازدواج نکنم چی؟
کنارم نشست و گفت
_ارباب هم همین و میخواد.مجبوری وگرنه خون به پا میشه.
_لابد بعدش هم میخواد دوباره با مهتاب عقدش کنه؟من دیگه تحمل اینو ندارم که بساط شب حجله ی شوهرم و آماده کنم خاتون!نفسش و فوت کرد و گفت
_تحمل داشته باشی یا نه مجبوری...وسایل تو جمع کن بابات که مرخص شد میریم روستا همون جا واستون عقد میگیریم و این قضیه تموم میشه میره پی کارش!درمونده نگاهش کردم که اعتنایی بهم نکرد و دوباره وارد اتاق بابا شد و درو بست.نگاهش کردم و با دیدن لبخند روی لبش با حرص گفتم
_نخند!خندش پررنگ تر شد و گفت
_دیدی به دستت آوردم؟
پوزخند زدم و گفتم
_من قبول نمیکنم کور خوندی!ماشین و نگه داشت و به سمتم برگشت.با جدیت گفت
_دیگه کافیه آیلین... خودتم فهمیدی به هر دری بزنی تهش مال منی
_تو زن داری!کلافه گفت
_طلاقش میدم اما الان نمیتونم...خندیدم
_خیلی خوبه... منم زنت میشم دو تا دوتا...عصبی چند لحظهای چشماش و بست و گفت
_من به هلیا و باباش خیلی بدهکارم...حتی اون موقع که کلی پول تو دست و بالم بود هم نمیتونستم این بدهی و بدم چه برسه الان...اگه هلیا رو سر لج بندازم باید باقی عمرم و تو زندون بگذرونم.
_اگه تا آخر عمر نتونی بدهی تو بدی چی؟اهورا...من دیگه تحمل اینو ندارم که شوهرم و با یه زن دیگه ببینم.لبخند محوی زد و گفت
_پس قبول داری شوهرتم...نفسم و فوت کردم. من چی می گفتم و اون چی میشنید.کلافگیم و فهمید و با تحکم گفت
_بهت قول میدم خیلی زود ازش جدا میشم.این قضیه رو حل میکنم اما ازم نخواه تا اون موقع ازت دور بشم. میخوام هر چه زودتر مال من بشی.
_من تازه از فرهاد جدا شدم باید سه ماه دیگه...منظورم و فهمید و گفت
_شما که رابطه ای باهم نداشتید.
ابرو بالا انداختم و برای اذیت کردنش گفتم
_از کجا انقدر مطمئنی؟منتظر عصبی شدنش بودم که با خونسردی گفت
_فکر کردی من از روستا رفتم تو رو به حال خودت گذاشتم؟تمام وقتایی که تو اون مرتیکه رو میدیدی من با خبر میشدم.حتی یه بار توی باغ دستت و گرفته بود من مش رحمان و فرستادم تا اون عوضی و صداش بزنه.ناباور نگاهش کردم که خندید و گفت
_مادر نزاییده کسی جز من اون دست لامصب تو بگیره!ماشین و جلوی خونه پارک کرد که گفتم
_من و میرسوندی مسافرخونه تو که جایی و نداری شب...حرفم و قطع کردم. چه قدر احمق بودم که فکر میکردم اون بدون جا میمونه وقتی هلیا خانوم بود.
درو باز کردم و خواستم پیاده بشم که دستم و گرفت.نگاهش کردم که گفت
_من شبا توی شرکت میخوابیدم اما امشبه رو میخوام همین جا توی ماشین بخوابم.چشمام گرد شد
_زده به سرت؟هوا سرده! سرش و جلو آورد و گفت
_خیلی دلت برام میسوزه دعوتم کن بالا...خشکم زد.با لکنت گفتم
_نه همینجا بمون! بازوم و گرفت و زمزمه کرد
_دلت تنگ نشده واسم؟
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii