eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
201 عکس
709 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
به شوق خرید عید که اولین سالی بود میتونستم واسه خودم خرید کنم . اولین سالی بود که میتونستم تو سال نو منم نو بشم از سرتا پا !!! سر از پا نمیشناختم مثه دختر بچه ها ذوق کرده بودم ُتو هر مغازه ای پا میذاشتم حتمنی باید یه چیزی میخریدم به جبران نخریدن ِگذشته هام ... حسرتام .. حسرت یه مانتو کیف کفش ... چی بگم .. چی بگم که هرچقدرم خرید کنم اما جبرانش نمیشه .. چیزی که به دل بمونه دیگه مونده ُهیچ چیزی َم نمیتونه ازبینش ببره ...عاشق سفره هفت سین بودم مامانم هرسال یه سفره هفت سین خیلی ساده میچید ُمن دوس داشتم سفره هفت سینم آنچنانی باشه .. یه سفره هفت سین سنتی دیدم با عروسک با لباسای محلی بودن خیلی خیلی خوشگل بودن ۷۰ هزار تومن(اون زمان ۷۰ تومن واسه خودش ارج و قربی داشته😅) ! خریدمش ُکلی باهاش کیف کردم :)))مجید طبق همیشه عزم سفر کرد ُاصرار پشت اصرار که منم باش برم . میگفت حامله م یه روحیه عوض کنم.تو شمال ویلا داشتن ُپاتوق مجید بود .. نزدیک دریا بود ُحسابی باباش بهش رسیده بود .. البته من یه بار رفته بودم به عنوان ماه عسلم. از مجید اصرار از من که نمیام حوصله ندارم . راسیتش دوس داشتم دم عیدی تو خیابونا پرسه بزنم ببینم چی به چشمم خوش میاد همون ُبخرم ... از بس مجید اصرار کرد گفتم عید میام الان نمیام .. مجیدم طبق معمول با رفیق رفقاش قرار گذاشتن ُرفتن ...هروقت مجید میرفت شمال کلی تنهایی ذوق میکردم . تو اون خونه ی لوکس .. انگاری با وجود مجید اون خونه رو از خودم نمیدونستم ُبا نبودنش حس میکردم واقعاْ خانوم اون خونه هستم ...هر روز مجید بهم زنگ میزد روزی دوسه بار ... البته ناگفته نمونه به پا هم واسم گذاشته بود مبادا خبطی ازم سر بزنه اما منو چه باک ... سرم به کار خودم گرم بود ُمشغول خالی کردن عقده های چندین ساله م بودم ... یکی دو روز به سال تحویل مونده بود که مجید بهم زنگید گفت میخوان راه بیوفتن واسه ظهر اونجاس .. منم توو خونه موندم مشغول درست کردن ناهار بودم.ساعت دو شد هنوز نیومده بود . زنگ زدم به گوشیش جواب نداد چهار پنج ... یه دل شوره ای افتاد به جونم بد جور .. نازنینم شروع کرد به تکون خوردن .. بهتر دیدم بی خیال بشم استرس به خودم راه ندم واسه نی نیم خوب نیس.دیگه شب شده بود ُمنم هرچی به مجید میزنگیدم جواب نمیداد .. چند تا فوشم نثارش کردم که منو با این حال دلواپس میکنه ... شماره رفیقاش رو نداشتم که بهشون بزنگم .. خونه شون زنگیدم کسی جواب نداد .. بدجور دلشوره گرفته بودم ُخودمم نمیدونسم این دلشوره م واسه چیه !!! به مامانم زنگ زدمو بغضمو خالی کردم ... گفتم بهم گفته ظهر میاد الان شب شده یه زنگم بهم نزده .. با این حال فکر نمیکنه من به درک خدایی نکرده یه بلایی سر بچه ش میاد ... مامانم آرومم میکرد ُمن آروم نمیشدم .. به باباش زنگ زدم جواب داد اما خیلی گرفته ...جریان رو بهش گفتم ُگفت نگران نباشم ... بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم گفتم حتماْ یه اتفاقی افتاده و باباش بدجور گرفته بود .. از وقتی حامله شده بودم رانندگی نمیکردم اما سوار ماشین شدم ُرفتم سمت خونه بابای مجید ..زنگ خونه رو زدم کسی جواب نداد حس میکردم دارم دل درد میگیرم وحستناک حالم بد شده بود ... همش میگفتم منکه هیچ حسی بهش ندارم چرا حالا که نمیدونم چی شده اینجوری دارم بی تابی میکنم ... به بابای مجید زنگ زدم گفتم مامان کجاست من پشت در خونه تونم .. باباش جا خورد گفت بیرونیم ...بعد از چند دقیقه خواهرش اومد در خونه ... چهره ش گرفته بود .. رفتم خونه شون گفتم چی شده میدونم واسه مجید انفاقی افتاده بگو چی شده ... بعد از صغری کبری چیدن گفت مجید تصادف کرده ُالان حالش خوبه خوب ِ.. عصر بردنش اطاق عمل اومده بیرون .. خوبه جای نگرانی نیس ... نمیدونم چرا اشکام ناخودآگاه میومدن پایین ! از گفتن مجید تصادف کرده دلم هوری ریخت ... دوس داشتم ببینمش .. ببینم خوبه ولی چرا ؟! مگه مجید واسم مهم بود مگه دوستش داشتم که به این روز افتاده بودم ... همون شب با اصرار ِمن با خواهر و شوهر خواهرش راهی شدم ... آقا مجید طبق معمول مست بودن ُهرچی رفیقاش میگن بذار ما رانندگی کنیم ایشون خودشون رو مست هوشیار میدونستن ...با یه کامیون شاخ به شاخ شدن سه تا بودن . رفیقش که جلو بوده درجا مرده رفیقش که عقب نشسته بوده یه زخم سطحی برداشته و چون حال منو میدونسته به باباش خبر دادن . ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نیما که نامش را صدا می زد، احساس می کرد نامش زیباترین نام دنیاست.اصلا حوصله زنگ زدن به فروغ را نداشت.هیچ فایده ای نداشت.....دیگر بیخیالش شده بود.در این دو روز با مادر بزرگ فرهود غذا خورده بود.زن دوست دوست داشتنی و قابل احترام بود.حتی از او نپرسیده بود آنجا چه کار می کند.فرهود هم می آمد و سر می زد و از نیمای غمگین می گفت و دلش را بیشتر خون می کرد.تا مدرسه هم رفته بود و سراغش را گرفته بود.کاش دست می کشید از اینکار ..می چسبید به پسرش.....فاخته از اول هم در آنجا ماندنی نبود .در همین افکار بود که صدای یالله گفتن فرهود را شنید. سریع روسری اش را سر کرد و از پشت پنجره نگاهش کرد.پسر خوش چهره ای بود .مانده بود چرا او را تا به حال با هیچ کس ندیده است.صدای در اتاقش را شنید.پشت در رفت و در را باز کرد.پسر خوبی بود اما نگاهش به او حس بدی می داد... طرز خاصی نگاهش می کرد. .هرچند سریع نگاهش را از او می گرفت. -سلام خوبین... آرام جواب داددستش را به چارچوب در زد -فکراتونو نکردین. ...تکلیف نیما چیه فقط شانه ای بالا انداخت.. چه می دانست! او در کار خودش هم مانده بود.نفس محکمی کشید -فاخته خانوم ...من زیاد نمی تونم این دروغ و ادامه بدم..نیما بفهمه در موردم فکر بد می کنه...برای خود شما هم بده سرش را پایین انداخت -می دونم مزاحمم -مزاحم چیه.نمی دونی واقعا تو چه موقعیتی هستی ....دلیلش مهتابه مگه نه.حرفی نزد اما سکوتش علامت رضا برداشت شد.شاید مهتاب هم بخاطر بچه اش سر عقل بیاید.....کاش فرهود بیشتر می ماند و از نیما یش می گفت .اما سریع خداحافظی کرد.خریدهای مادربزرگش را گذاشت و رفت.باز او ماند و یک اتاق غریبه که هوایش برای او نفس تنگی می آورد. قرآن را برداشت تا با ذکرش دلش آرام شود.بیشتر برای نیمایش دعا می کرد برای او که دعا می کرد دلش بیشتر آرام می گرفت.‍‍ ‍خسته و ناامید تر از دیروز و پری روز،جلو در خانه اش ایستاد.دیگر وقتی می خواست در را باز کند دستانش می لرزید.خانه بدون فاخته مثل غاری سرد و ترسناک بود.دو روز بود گذشته بود اما،امان از این درد که حتی گفتنی نبود.....درد بی درمان بود...انگار جذام به بدنش افتاده بود و در تنهایی تمام وجودش را می خورد...فاخته را می خواست.....باید به کجا فریادش را می رساند.مادرش هم هی زنگ می زد و از نیما می خواست به آنجا بروند و بیشتر نبود فاخته را به رخش می کشیدند.وارد خانه شد.در و دیوار خانه هم افسرده بود.....انگار فاخته مانند پروانه ای بود که به همه جا جان داده بود و حالا راه پروازش را پیدا کرده بود آنجا را بیابان کرده بود.بی حوصله لباسهایش را عوض کرد. اصلا به اتاق خواب نمی رفت ...آنجا بدون فاخته بیشتر دیوانه میشد.روی مبل دراز کشید و صفحه موبایلش را که عکس فاخته بود باز کرد.... با خود تکرار کرد"کجا رفتی عشق من......اصلا فکر منو نکردی مگه نه....حتی بمیرم برات مهم نیست"همینطور زل زده بود به عکس خندانش .خنده ای که از ته دل بود.....با هم خوشبخت بودند مشکلی نبود. صدای زنگ که بلند شد ناگهان چیزی در دلش فرو ریخت ...به امید اینکه فاخته پشت در باشد به سرعت به سمت در رفت،در میان راه پایش پیچ خورد و روی زانو افتاد اما سریع بلند شد و خود را به در رساند. در را گشود.....اما با دیدن فرد پشت در عصبانیت جای اشتیاقش را گرفت..صدایش را که شنید بیشتر جری شد —سلام آقای پورداوود.با عصبانیت به تخت سینه اش زد.کمی عقب رفت. -فرمایش !هنوز آدم نشدی پدر سگ. -می خواستم یه چیزی بهتون بگم با عصبانیت یقه اش را گرفت.بدون دمپایی پا بیرون گذاشت.پسر را محکم به دیوار روبرو چسباند. گلویش را فشار می داد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سارا رو به محمود گفت:محمود خان من هفته هاست خونه پدرم نرفتم، پس کی میزاری برم؟! خاله رباب با اخم گفت:‌سارا نمیبینی چقدر اوضاع بده!؟...چطور میخوای بری؟! زبونم لال محمد مریض بشه چه خاکی تو سرم بریزم...تو بزرگی جون داری این بچه که قوتی نداره...خودت میخوای بری برو ولی محمد رو نمیزارم از در بیرون ببری..سارا بدجور بهش برخورد و میخواست مسئله رو جمع کنه گفت:میدونم محمود اجازه نمیده چون نگرانمونه ولی خوب منم نگران خانوادمم...من دختری نیستم که خانواده ام ماه به ماه ازم سراغ نگیرن اونا الان نگرانمن...داشت به من تیکه مینداخت...محمود تشکر کرد و عقب کشید و گفت:غروب میرم سمت شهر آماده شو میبرمت خونه پدرت... فردا ام میفرستم دنبالت...سارا احساس غرور کرد و لبخند رو لبهاش نشست ولی من حس حسادت داشت وجودمو میخورد...محمود از همه تشکر کرد و داشت بلند میشد که مش حسین گفت:محمود جان ماهم دیگه میریم ده روزه که مزاحمتونیم و با مهمون نوازی عالی زن داداش شرمنده ام...هیج جا خونه خود ادم نمیشه...محمود جلو رفت و صورتشو بوسید و پشت دست خاله لیلا رو بوسید(خاله با اینکه زن کاملا محجبه ای بود و محمود بهش نامحرم بود ولی میگفت محمود پسر خودمه) محمود از محبتشون تشکر کرد و رفت تا استراحت کنه...زحمت حموم و غسل روز دهمم خاله لیلا صبح کله سحر کشیده بود.خاله رباب تا اتاق کمک کرد دوقلوهارو آورد و رفت..یه دل سیر شیر خوردن و خوابیدن. از صبح خروس خون بیدار بودیم و همه خسته به استقبال خواب بعدازظهری رفتن...محمود سفارش کرده بود که در رو از تو قفل کنم و پنجره رو که حفاظ داشت باز میزاشتم تا هوا بیاد...سرمو کنار سرهای کوچولوشون گذاشتم و چشم هام گرم خواب بود...صدای ضربه خوردن به در اتاق محمود بیدارم کرد. کنجکاو پشت در رفتم و از سوراخی که داشت راحت میدیدم کی اونجاست...سارا پشت در بود آرایش کرده و مرتب!! انصافا خیلی آرایش به صورتش میومد و قشنگش میکرد...بدون اجازه محمود در رو باز کرد و رفت داخل دوباره به جون من آتیش انداخت ولی از محمود مطمئن بودم که بهش دست هم نمیزنه!! یکم که داخل موند محمود در رو براش باز کرد و گفت:برو اماده شو ببرمت خونه پدرت...سارا نزدیکش شد و گفت:اونشب بهونه اوردی محمد تو اتاقه الان دیگه چرا داری ازم دوری میکنی!؟ تو بالاخره مردی و من میدونم چه خواسته هایی داری. ..محمود نگاهشو به بیرون انداخت و گفت:اگه میخوای بری خونه پدرت عجله کن من کار دارم بیرون...سارا سرشو جلو برد که محمود عقب کشید و گفت:باورت نمیشه وبا اومده؟! سلامتیت برات مهم نیست؟! با اخم و جدیت گفت و سارا ناراحت راهی اتاقش شد و گفت:زود اماده میشم...سارا که رفت محمود نفس عمیقی کشید و خم شد پاشنه کفشاشو کشید و رفت حیاط...سارا چادر به سر و محمد تو بغلش با هم رفتن بیرون...چندساعتی گذشته بود و هوا تاریک میشد که زن کربعلی اومد...وقتی فهمید محمود نیست خوشحال شد و اول اومد سراغ من...برای بچه ها لباس آورده بود و منم دوست داشتم همه رو بردارم ولی پولی نداشتم که یادم اومد عیدی و کادوهای خودشون هست...همه رو براشون خریدم و زن کربعلی گفت:خداروشکر که خوشبختی...اگه هنوز اونجا تو اون عمارت بودی تو اولین نفر بودی که مرده بودی...سرجمع ده نفر هم زنده نمونده...تنها کسی که داره هر روز درد میکشه و نمیمیره امیره...از گناهش بگذر حلالش کن تا خدا هم ازش بگذره...سری تکون دادم وگفتم:من گذشتم خدا هم بگذره...یکم من و من کرد و گفت:مادرتم حالش خوب نیست اونم انگار مریضی گرفته...پیغامی براش نداری؟! تمام اون روزها جلو چشمم اومد و چیزی نگفتم...زن کربعلی رفته بود و من به بچه ها لباس پوشوندم و طبق خواسته محمود قنداق نکردمشون، چون دوست نداشت...محمود برای شام هم نیومده بود! شام خورده بودیم و همه کم کم برقها رو خاموش میکردن...شبها قبل خواب معصومه به بچها شیر میداد چون تنها شیر من سیرشون نمیکرد...خوابیده بودن و دستهای کوچیکشون رو میبوسیدم...موهامو شانه زدم و دورم ریختم انقدر بلند شده بود که تا پایین کمرم رسیده بود...رفتم سمت کمد و میخواستم لباسمو عوض کنم...چشمم به لباسهاشون خوابهای حریر و گیپوری که خاله بهم داده بود افتاد...خنده ام گرفت حتی یکبار هم نپوشیده بودمشون...یدونشون حریر صورتی بود و پوشیدم، بلند بود و از بغل چا، ک داشت....یدفعه یادم افتاد در رو قفل نکردم و ترس وجودمو گرفت...تند تند رفتم پشت در و دستمو بالا بردم تا در رو قفل کنم... هنوز دستم به قفل نرسیده بود که در باز شد و از ترس عقب کشیدم...دستمو روی دهنم گذاشتم و از ترس میخواستم جیغ بکشم که محمود تو چهارچوب در نمایان شد...با دیدنم لبخندی زد و گفت:چشم انتظارم بودی؟! از سر تا پامو نگاه کرد و انگار تازه متوجه لباسم شده بود...چشم هاشو ریز کرد و گفت:دل*بری تا این حد؟!؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii