eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
203 عکس
704 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونست قلبم ٬ روحم پیش یکی دیگه س ُنمیتونه فقط جسمم ُصاحب بشه ! اطرافیان پیشنهاد دادن یه سفر خارجه بریم اما من رضایت ندادم ... بدجور پیش خودم درگیر بودم انگار تازه از یه خواب پاشدم .. انگار این ربات دیروز جون گرفت فهمید آدم ِ امروزه اما دیر بود واسه زنده شدن ... یک ماه و نیم نقش بازی کردم اما نتونستم مجید ُتو قلبم راه بدم هنوز مجید واسه من همون غریبه ی ترسناکی بود که قصد داشت ازم سوءاستفاده کنه...مجید منو گذاشت خونه مامانم اینا چند روزی رفت شمال .. میخواست با نبودنش زجرم بده اما خبر نداشت که دوست داشتم نبودنش رو ... اما تو اون خونه مامان بابام زجرم دادن .. اینکه طلاق ملاق خبری نیس .. قبیح ِبه سال نکشیده برگردم خونه شون ... مامانم میگفت به این پسر رو بده ببین واست چه ها میکنه . بابام میگفت باید قبولش کنی باید باهاش زندگی کنی .. چه خیری از خونه بابات دیدی که میخایی برگردی اینجا دوباره ! خوب بهونه ای دستشون افتاده بود دیگه"" اگه به خیال این نشستی که اون پسره بیاد بگیرتت کور خوندی .. تا مجرد بودی چشم دیدنت رو نداشتن وای به حال اینکه بشی زن مطلقه ""مدام مامان بابام اینا رو تو گوشم میخوندن ... اینکه جلوی درو همسایه دوست ُ آشنا آبرو دارن .. اینهمه پُز دادن ببینین دخترمون ُ به کی شوهر دادیم حالا میخوایی سر ماه برگردی ؟؟ فکر اینکه اینجا جایی ُداشته باشی از کلّه ت بیرون کن ...نگاه به پشتم میکردم !!! خالی بود خالی ِخالیییییی ... این بدترین عذاب واسم بود تو این دنیای به این بزرگی هیچ کسی رو نداشته باشی // تنها باشی // شبا که میرفتم تو اتاق مجردیم میخوابیدم صدای پچ پج بابا مامان رو میشنیدم .. مامان به بابا دعوا میکرد چرا اینجوری دخترت ُجواب میکنی ؟؟ بابا در جوابش میگفت بذار از اینجا ُ اون پسره سرد بشه بچسبه به زندگیش حالا که شانس اومده در خونه مون رو زده این دختره با سادگیش میخواد همه چیز رو خراب کنه ...چقدر زندگی بدون مردی که ازش نفرت داری شیرین بود .. روزی که مجید بهم زنگید گفت داره میاد آماده بشم میخواد ببرتم بدترین روز واسم بود. اگه به ظاهر روی خوشی از خونوادم نمیدیدم اما همینکه بی مجید به سر میکردم واسم کافی بود ..عصر مجید اومد دنبالم ُ همراهش رفتم با غصه با یه دل پُر .. به خونوادم حق میدادم ُ نمیدادم ! احساس بی کسی بدجور افسردم کرده بود. اونشب واسه اولین بار مجید دست روم بلند کرد ! اینکه باز نافرمانی میکنم اینکه فردا اول صبح میره شکایت میکنه ازم.اونقد درد تو دلم داشتم که این سیلی ِمحکم که صورتم ُسرخ کرد دردی نداشته باشه .. بی صدا یاور همیشگیم اشکام همراهم بودن ُ صورت سرخمو خیس میکردن .. رفتم تلویزیون روشن کردم ُ بی صدا گریه میکردم .. مجید اومد پیشم .. عذرخواهی کرد .. همیشه همین بود .. تهمت میزد .. گلایه میکرد .. کتک میزد بعدش به غلط کردن میفتاد ..اون شبش کلی فکر کردم .. زندگیم همینه چه بخوام چه نخوام !  ینی مجبورم تا آخر عمرم نقش بازی کنم .. واسم پول مهم بود که بهش رسیدم گور بابای مجید ..فردا صبحش یه سمانه ی دیگه شدم .. سمانه ای که باور داشت دیگه زن مجید شده ! باید به شوهرش برسه باید ..صبحانه اماده کردم .. با روی خوش مجید ُدعوت به خودرن صبحانه کردم .. مجید رفت ُتصمصم گرفتم خونه نشین نباشم .. تمام عقده هایی که تو این چند سال داشتم جبران کنم ُ به مجید اهمیتی ندم .. کلاسای مختلف ثبت نام کردم ... رفتم اموزش رانندگی .. مجید ُمجبور کردم کادوی قبولی گواهینامم باید واسم ماشین بخره.خیلی بهش زور اومد اما بالاجبار قبول کرد ... گواهینامم اومد ُ مجید علی الحساب واسم یه پراید خرید گفت اگه دستت راه افتاد یکی بهترش رو واست میخرم ... مجید اینا پراید رو ماشین حساب نمیکردن اما واسه من بهترین کادوی دنیا بود .. همیشه عشق ماشین بودم ..روزا با صدای گومب گومب ضبط عینک آفتابی روی صورتم بدجور تو خیابونا مانور میدادم .. باید همه میدیدن ... همه پولدار شدنم رو تریپ ِپولداریم ُمیدیدن ! من یه آدم پولدار بودم .... با ماشینم رفتم درم خونه مامانم اینا .. این بنده خداها بدتر ُعقده ای تر از من !! بابام کاپوت ماشینم ُبوس کرد ُدستش رو میبرد بالا خدارو شکر خدارو شکر میکرد ..  سوارشون کردم دور شهر تابیدیم ... ناهار مهمون من بودن .. رفتیم یه رستورانی که همه میگفتن پولدارا میرن ... الحق که هرچی ماشین مدل بالا بود اونجا پارک بود ... ما سه تا توشون نمونه بودیم اما به جهنم .. مهم این بود که میتونستیم ما سه تا اونجا باشیم ُیه دل سیر غذا بخوریم ... مامان بابام میگفت اسراف ِحیفه نکن اینکارا رو .. من میگفتم بخورید به جبران تموم گشنگی های شبونه مون نون و پیاز ِ ناهارمون  ... ادامه دارد‌... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به قیافه در هم در خوابش نگاه کرد.به پشت خوابید و به سقف زل زد.چطور باید سر از کارش در می آورد. هیچ چیز به ذهنش نمی رسید.نفس عمیقی کشید و بلند شد.باید به بنگاه می رفت.صاحبخانه خبر داده بود پولش را تا آخر برج یعنی هفت روز دیگر جور می کند.باید تخلیه کند.دوندگیهای این روزهایش یک طرف ،حال عجیب و غریب عشق کوچکش هم از طرف دیگر بر مغزش فشار می آورد.بلند شد.چند وقت دیگر عید هم بود.کلی هم اینجوری خرج داشت.بعد از تعطیلات عید مراسم داشتند.یک جشن کوچک. مادرش از ذوق برگشت پسرش ،رنگ کردن واحد نیما را شروع کرده بود و تقریبا رو به پایان بود.دوندگی برای تزئین خانه جدیدش با فاخته کلی برایش خوشایند بود از طرفی جمع کردن شرکتش در این زمان برایش شکست محسوب می شد.باز هم باید تا مدتی پیش پدرش می رفت.افکار مزاحم را پس زد و تکانی به خودش داد. به حمام رفت.سریع لباسهایش را پوشید.باز هم میز صبحانه اش آماده بود.کنارش نشست و کمی رویش دولا شد. -تو که اینهمه زحمت چیدن میز صبحونه رو می کشی،نخواب بعدش عشق من،بدنش را جمع کرد -خوابم می یاد خب بوسه ای روی گونه اش زد -اگر بتونم عصری می یام دنبالتوو بریم یه جای خوب.یه کم خوش بگذرونیم، شاید اخم وتخمت باز بشه...باشه صدایی نیامد -خوابی فاخته دوباره گونه اش را بوسید و رفت.کاش کمی به دلش می افتاد امروز با تمام روزها فرق دارد.‍‍ خانه را مثل همیشه مرتب کرد.همه جا را با وسواس عجیبی گردگیری کرد.سنگها را چند بار تی کشید .انگار که چند باز تمیز کند دیگر کثیف نخواهد شد.با جرم گیر حمام را تمیز کرد و برق انداخت.احتمالا بعد از او نیما حوصله تمیز کردن نداشت.لباسهای شسته اش را اتو کشید.عطر لباسهایش که بلند میشد مست و دلتنگ دوباره اشک میریخت.بعد از او دستهای دیگری تمام اینها را لمس میکرد آه نیما.خدا کند او هم ،هیچ کس را مثل فاخته نخواهد.همه را مرتب آویزان کرد.رو تختی را یک بار دیگر مرتب کرد.عکس روی میز توالت را از قاب در آورد.این هم سهم او از این زندگی.....ساک کوچکی آورد چند دست لباس درون آن ریخت بقیه هم در همینجا کنار لباسهای نیما باشد.کوله مدرسه هم دیگر به دردش نمی خورد.باید در خیابان کنار آشغالها می گذاشت.آرزوهایش را هم در سطل زباله می ریخت.دفتر سیاهش را در آورد تا پاره کند اما در هر سطرش اسم نیما بود.دلش نیامد .. لااقل در این دفتر سیاه نیمایش و آرزوهایش زنده باشد.آهی کشید جگرش سوخت.مانتو اش را پوشید ساک کوچکش را برداشت و به سمت در رفت..اما سخت بود دل کندن .. خیلی سخت ...در را باز کرد تا برود پاکتی جلوی در افتاده بود.ساکش را زمین گذاشت و پاکت رابرداشت و دوباره داخل آمد.روی مبل نشست و پاکت را باز کرد.برگه های سو نو گرافی و کلی برگه دیگر بود .هیچکدام را نخواند.حوصله نداشت.پاکت را روی میز پرت کرد و بلند شد.از میان پاکتها نظرش به گوشه عکسی جلب شد.باز هم عکس آن زن بود.پوزخند زد.اینبار اصلا حسودی اش نشد.اصلا خوشگل باشد که باشد...دیگر فرقی نداشت.اما شکش برای برگه ها دو برابر شد .یکی از بر گه ها را برداشت.سونوی جنین بود.برگه را به پشت کرد تا ببیند چیزی در ان نوشته شده یا نه.نوشته ای با خودکار نظرش را جلب کرد"این جواب سونوی پسر ته......به فکر حق و حقوقش باش"بیشتر از بیست بار نوشته را خواند.پسرش...پسر نیما..نیما پدر میشد و او.. در میان بهت و ناباوری،خنده عصبی اش سکوت را از در و دیوار خانه برداشت.انگار در و دیوار هم دولا شده بودند و با همهمه کلمه "پسر نیما "را تکرار می کردند.آه خدایا....جنگت زیادی نا برابر است...حریف قدر می خواهد! ! نه فاخته ای که در کار خودش هم مانده است.اشکهایش را پاک کرد.با خودش تکرار کرد"خب بهتر...اصلا دیگه یاد منم نمی افته.. ..سرش به بچه گرم میشه"اما خودش را گول می زد.مگرنه؟؟دلش آتش بود و خودش روی آتش دلش آب می ریخت.بی خیال اشک ریختن برای از دست رفته ها...باید رفت...و قت تنگ است!!!به کنار در رفت...ساکش را هم برداشت.در را بست و ارام از خانه یارش همانطور که یکباره آمده بود..یکباره هم رفت * نگاهش به ماشین جلویی بود در حالیکه خم شده بود و در داشبورد ماشین دنبال چیزی می گشت.از کنار همان پارک رد شد.چند متری که جلوتر رفت محکم روی ترمز زد و به عقب برگشت.خودش بود. ..فاخته بود بایک ساک کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود.دنده عقب گرفت و دوباره جلوی پای او ترمز کرد.به خیال اینکه مزاحم است کمی آنطرف تر رفت.شیشه طرف شاگرد را پایین داد و صدایش کرد -فاخته خانوم برگشت . ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمود سرشو بالا گرفت و گفت:کار دارم نمیتونم..حتی جواب خداحافظی سارا رو هم نداد و رفت...طولی نکشید که برگشت! انگار چیزی جا گذاشته بود جلوی در اتاقمون که رسید خاله لیلا دوباره صداش زد و گفت:محمود خان مادر چرا برگشتی؟! نگاهی به خاله لیلا کرد و گفت:یچیزی جا گذاشتم.خاله همونطور که بلند میشد گفت:یه دقیقه پیش گوهر باش تا من برم بیرون بیام، از در پشت رفت...محمود پوفی کرد و همونجا وایستاد شاید توقع نداشت که حتی نگاهش نکنم! اون با کار دیشب تو قلب من مرده بود ،بیشترین حسی که بهش داشتم تنفر بود کاش هیچ وقت عاشقش نمیشدم!..به چهارچوب تکیه داد و خیره به ما بود...علی رو تو بغلم گرفته بودم و نوازشش میکردم بیدار بود و اون چشم های نازش خیره بهم بود...محمود کفش هاشو در اورد و اومد داخل از زیر چشم حواسم بهش بود...لبه پنجره رو به روم نشست و گفت:نگاهم نمیکنی؟!سرمو حتی بلند نکردم...صداشو پایین آورد و گفت:یبار بهت گفتم من حتی اگه کنارش بمونم حتی اگه رختخوابم یکی باشه ولی انگشتمم به ناموس برادرم نمیخوره...اگه بخوامم نمیتونم به هر زنی نگاه میکنم یاد تو میوفتم...محمود ادامه داد: گوهر صبر کن میخوام این زندگی نکبت بار رو درست کنم...من چیزی رو حس کردم که بخاطرش مجبورم از بچه هام حفاظت کنم! نه اطمینان دارم که دستشو قطع کنم نه میتونم از فرضیه اش بگذرم...صدای پاهای خاله لیلا میومد که داره برمیگرده..بلند شد و جلو اومد و دستشو روی سرم گذاشت و گفت:به سرت قسم من با سارا کاری نداشتم...!!فکر میکردم دیگه منو شناخته باشی و میدونی که چقدر تو برام مهمی...راسته بین این همه زن عاشق تو شدم و توام که خوب تونستی جاتو تو قلبم با آوردن این دوتامحکم کنی...نمیتونست از نازنین چشم برداره و با ورود خاله لیلا بدون حرفی بیرون رفت..از حرفهاش سر در نمیاوردم یعنی چی میگفت؟! منظورش چی بود؟! معصومه اومد پیشمون و خاله لیلا رفت حموم ،همش تو فکر بودم، معصومه گفت:چی شده گوهر همش تو فکری؟!به خودم اومدم و گفتم:معصومه خیلی ذهنم درگیره...چیزی نیست خاله رباب حالش بهتر شده؟!خاله خوبه ،ولی تو یچیزیت هست...دیروز خان داداش تو چهارچوب اتاقت بود و سارا اینور پشت دیوار گوش وایستاده بود...دیدم که رفت پیش محمود و با هم رفتن اتاقش...اینم دیدم که تا صبح داداش اونجا بود...ولی تا صبح محمد گریه میکرد صداش میومد اتاقم...چه اتفاقی داره میوفته؟! شاید تو نشناسی ولی من محمود رو میشناسم دیشب یه دلیل محکم داشته که اونجا مونده...!معصومه ادامه داد دوباره بعد نماز داشتم میرفتم واسه مریم شیر بیارم دیدم محمود خان از اتاق تو اومد بیرون...خودمو پشت درخت مخفی کردم داشت پشت در اتاقتون گریه میکرد... میترسم! این روزا سکته نکنه خوبه...حرفهای معصومه هم منو، هم خودشو به فکر فرو برد!ولی اون زیرک تر بود و گفت:یه حسی بهم میگه سارا خودش محمد رو داشته خفه میکرده و فکر کرده مرده و میخواسته بندازه گردن پا قدم شما و به محمود عذاب وجدان بده و اونو بکشه سمت خودش! ولی عمر محمد به دنیا بوده و وقتی خاله رباب رفته اتاق نفسش برگشته...موهام از حرف معصومه سیخ شد و گفتم:مگه میشه یه مادر بتونه بچه شو بکشه؟! این حرفو نزن معصومه...منم به این سارا مشکوکم ولی نه تا این حد...معصومه بهم نزدیکتر شد و گفت:من مطمئنم محمود یه نقشه داره و یه چیزایی فهمیده اون باهوش تر از اون چیزیه که میبینی!.ساعتها با معصومه نشستیم و فکر کردیم ولی به نتیجه ای نرسیدیم!فقط اخبار بد اون مریضی بود که ما رو میترسوند! و خبر مرگ که به گوشمون میرسید! واقعا وحشت کرده بودیم معلوم نبود اون چه مریضی که اومده بود و داشت جون جوونها تا پیرها رو میگیرفت...خاله رباب اومد پیشم و یه دل سیر دوقلوهارو بغل گرفت...مش حسین و عمو هم اومدن و بچه هارو دیدن...میوه و شیرینی میخوردیم که سارا اومد داخل...سارا اومد داخل..محمد تو بغلش بود سلامی داد و نشست...خاله رباب صورت نازنین رو به طرفش چرخوند و گفت:میبینی سارا انگار خود محموده!سارا لبخندی زد و دستی به صورت نازنین کشید و گفت:اره خاله خیلی شبیه محموده! معصومه بهم اشاره کرد حواسم بهش باشه...مریم رفت سمت محمد و نمیدونم چرا موهاشو تو دستش گرفت و کشید...سارا پشت دست مریم زد و گفت:بچه بی ادب آخرین بارت باشه...محمد پسر ارشد محمود خان، حواست باشه باباش کیه!مریم گریه میکرد و عمو بغلش گرفت و با ناراحتی سعی داشت آرومش کنه...معصومه از حرص دندوناشو به هم فشرد و گفت: تو هم حقی نداری که بخوای بچه منو بزنی...سارا پر رو تر از اونی بود که فکرشو میکردیم!طبق خواسته خاله رباب سفره ناهارو تو اتاق ما پهن کردن تا همه دور هم باشن...سارا رو به خاله رباب گفت:صبر کن تا محمود بیاد... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii