#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_هفتادوپنج
باباها فقط وظیفه سیر کردن شکم بچه هاشون ندارن بابا جان.فکر می کنی چرا اصرار کردم عقد کنی...ازم دلشکسته شدی اما تو اگر پای زن دیگه ای به زندگیت باز نمی شد هیچ وقت از دست اون زن خلاص نمی شدی...حالا هم کاریه که شده
شرمگین از اینکه هیچ زمان اشتباهاتش را به رویش نزده بود،دستی به صورتش کشید
-من متاسفم بابا....برای همه کارای گذشته..شرمنده ام...این موضوع رو هم حلش می کنم...یه مقدار یعنی یه صد میلیونی جور کردم
اینبار دستان حمایتگر روی شانه اش نشست
-تو فعلا جریان فاخته رو داری بابا ....فکرت رو بده پیش اون
دست پدر را از روی شانه گرفت تا ببوسد اما پدر مانع شد
-همین که سعی در جبران اشتباهات داشتی برای من کلی ارزش داره...من بهت افتخار می کنم باباجان....
لبخندی به روی پدر زد و کلی تشکر کرد.کاش بیشتر اورا می شناخت. او همچین پدری بود و رو نکرده بود.
سکوت این اتاق که فقط با صدای چند برگه کاغذ شکسته بود بعد از یک بیخوابی شبانه مرگ آور بود.به نیما نگاه کرد که پاهایش را تکان می داد و پوست لبش را می جوید.اوهم تا صبح فاخته را در آغوش گرفته بود و بیدار بود.فاخته هم هی پوست گوشه انگشتانش را می کند.این دکتر ظاهرا فقط سکوت کردن بلد بود.آخر نیما طاقت از کف داد
-دکتر وضعیت خانومم!!!
زیر چشمی نگاهی به نیمای پریشان حال ساکت انداخت
.برگه ها را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد
-وضعیت معلومه...یکی از کلیه ها باید برداشته بشه.خب شانس خوب اینکه در حال حاضر هیچ عضو دیگه ای را در بر نگرفته.فعلا باید این عضو برداشته بشه تا بریم سراغ کلیه بعدی
قلبش فرو ریخت.هیچ چیز خوب در حرفها نبود.طاقت از دست داد و اشکهایش روان شد.نگاه نیما روی فاخته بود.دستش را گرفت
-فاخته...عزیزم خواهش می کنم
دکتر هم نگاهی به فاخته هراسان انداخت که بی مهابا اشک میریخت
-قبلا یادمه با یه خانوم اومدی.اگه الان خیلی راحت دارم حرف می زنم چون در جریان هستی.چرا اینقدر پریشونی دخترم...اتفاقا این یه امتیازه....خوشبختانه در حالت خوش خیم هستی و این یعنی امیدی هست..خداروشکر هم که همسرت باهاته....فقط به خدا توکل کن
نتوانست خودش را کنترل کند .اینبار دستانش را روی صورتش گذاشت و بلندتر به حال گریست.صدای دکتر را شنید
-برو پسر جان یه لیوان آب بیار براش....یه کم حالش جا بیاد.
نیما سریع از اتاق بیرون رفت.خیلی سخت است تظاهر به مقاوم بودن وقتی حتی یک درصد هم مقاومت نداری.اشکهایش را پاک کرد.با یک لیوان آب دوباره پیش فاخته برگشت.آرام روبه رویش دو زانو نشست.دستانش را از روی صورتش برداشت
-اینو بخور عزیزم....یه کم حالت جا بیاد
حالش با هیچ چیز جا نمی آمد.می ترسید و هیچ کس درک نمی کرد.شاید خیلی ها پیدا میشدند می گفتند از مرگ نمی ترسند ،اما می ترسید...واقعا می ترسید.اصلا از این مریضی عجیب و غریب می ترسید.اسمش می آمد دلش آشوب میشد.انگار در دلش جنگ عظیمی بر پاست.اشکهایش را با دستمال پاک کرد
-ببخشید آقای دکتر. من من نتونستم خودمو کنترل کنم
لبخندی گرم به روی فاخته زد
-طبیعیه عزیزم
نیما هم بلند شد و دوباره روی صندلی نشست.دستان سرد فاخته را محکم گرفت
-دکتر کی عمل بشه
-هر چه زودتر بهتر!وقتی می تونی با سرعت عمل نتیجه خوب بگیری چرا معطل کردن.از نظر من فردا. آزمایشات که جوابشون معلومه
سرفه کوچکی کرد تا گلویش صاف شود
-دو سه روز دیگه عیده دکتر . ..چقدر باید استراحت کنه..می تونم ببرمش جایی خونه نباشه
-فردا آماده بشه برای عمل. ...با توجه به نتایج بعدش ...بهت می گم.فعلا اولویت برداشتن عضو معیوب و نجات دادن بقیه ارگانهای بدنه...تا برسیم به بقیه چیزها
**
آهسته نشسته بود و به صدای قیچی که روی موهایش می نشست گوش می کرد.فردا روز عمل بود .از فردا رسما دیگر با بیماری اش روبه رو میشود.مثل دو دوست که سالهاست از هم دور مانده اند و حالا بهم رسیده اند.چقدر نزدیک است....مرگ را می گویم...همین کنار گوش آدم نشسته است.حتی نگاهت می کند و تو بیخبر به دور دستهای امید خیره شده ای که ناگهان دست دور گردنت می اندازد.حالا دیگر وقت دوستی با مرگ است.آنقدر در وصف دوست نزدیکش ،مرگ،در خود فرو رفته بود که صدای نازنین او را از جا پراند
-وای ببخشید ترسیدی عزیزم
سعی کرد لبخند بزند
-مهم نیست جای دیگه ای بودم
-کارم تموم شد .بریم تو اتاق برات سشوار کنم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفتادوپنج
به قول مش حسین یه روزی عذاب وجدان میگیره و تا اخر عمرش عذاب میکشه!!! اونشب یه خواب شیرین داشتم کنار زیور خاتون و بچه هام...کله سحر بود که صدای داد و بیداد از خواب بیدارم کرد..سارا شبونه محمد رو برداشته بود و فرار کرده بود چه خبر بود عمارت! هرکی یه طرف میرفت ولی خبری ازش نبود که نبود....محمود ازش شکایت کرد و خانوادشو تحت فشار قرار داد ولی سارا اب شده بود رفته بود تو زمین و پیداش نبود هیچ ردی ازش نبود...خاله رباب بخاطر محمد بدجور داغون شد و هفته ها رفت تو بستر بیماری بود، معجزه خدا بود که به زندگی برگشت...سارا خیلی حیله گر بود و مشخص نبود کجا رفته حتی خانوادشم دنبالش بودن...هفته ها میگذشت و همه از دنبالش گشتن ناامید شده بودن...اقاجونمم فوت شد و دیگه زیور خاتون کسی رو نداشت...عمارت به اون بزرگی رو فروخت و یه خونه کوچیک نزدیک ما گرفت..من و بچه ها هر روز بهش سر میزدیم و اونم با روی باز ازم پذیرایی میکردـ...انگار نبودن سارا برای همه عادت شده بود.ـ..هر روز با خوشحالی و خوشی میگذشت و بچه ها بزرگ میشدن...پسرای معصومه بدنیا اومدن دوقلو پسر بودن و اونموقع بود که فهمیدیم مش حسین گفت مادرش دوقلو دختر بدنیا اورده ولی هردوتاشون مرده بودن و زمینه دوقلویی از خاندان محمود بود....خاله رباب خیلی وقتها دلنگرون محمد میشد ولی انگار سوزن شده بودن تو انبار کاه..سالها میگذشت و صدای بچه هامون تو اون عمارت دل همه رو شاد میکرد دوتا پسر دیگه ام سال پنجاه و پنجاه و سه بود که بدنیا اومدن...علیرضا و محمد حسین...بچه های من و معصومه انگار خواهر برادر بودن و مثل کوه پشت همدیگه بزرگ شدن...اون همه ثروت اقاجون برای من که تنها بازمانده بودم مونده بود..سال پنجاه و هشت بود که مریم عروس شد و اون سال خیلی برامون قشنگ بود...دختر ناز و عزیزمون رخت سفید عروس به تن کرد داماد غریبه نبود و از اقوام خود محمود بود...پسر خوب و نجیبی بود...میدونستم که یه روزی هم قسمت نازنین من میشه ولی محمود طوری بهش وابسته بود و طوری دوستش داشت که همیشه تا اسم خواستگار میومد چهارستون تنش میلرزید...حتی کسی اجازه نداشت با صدای بلند باهاش صحبت کنه... بچه ها درس خوندن و برعکس من با سواد بار اومدن...تو اون سالها خیلی ها رو از دست دادیم...خاله لیلا...مش حسین..دادا....واقعا بودنشون یه نعمت بود و ما قدرشون رو نمیدونستیم تا لحظه ای که دادا زنده بود تو رفاه گذاشتمش و زندگی خوبی داشت...از سالی که محمد فوت شد دیگه مسابقه اسب سواری اجرا نشد..درست یکسال از ازدواج مریم و خبر بارداریش میگذشت که محمود تو خودش بود هرچی ازش میپرسیدم چی شده جوابی نمیداد...تا بالاخره گفت که سارا رو پیدا کرده اونموقع دوقلوها سیزده چهارده ساله بودن..سارا تو تهران بوده و محمود بالاخره پیداشون کرده بود..سارا ازدواج کرده بود و چندتا بچه داشت و محمود و محرم برای گرفتن محمد راهی تهران شدن..خدا میدونه ما چی کشیدیم تا برگشتن...ولی چه خبر بدی بعد از اون همه سال اورده بودن...محمد دوسال بعد رفتنشون تب کرده بوده و همون سالها تو تهران وبا اومده بوده و محمد وبا گرفته و مرده بوده...خاله رباب دیگه عادت کرده بود به این روزگار سنگدل و نه عزا داری کرد نه گریه..اون از بزرگواری محمود و خانواده اش بود که سارا رو به حال خودش گذاشتن و کاریش نداشتن..روزهای قشنگی رو با هم میگذروندیم .معصومه خواهرم بود و اون عمارت یه عمارت خاطره انگیز برامون، سالها میگذشت و هرچه ما پیرتر میشدیم، اونا جوونتر...جلوی چشم هامون بچه ها قد میکشیدن و نازنینم عروس و مژگان عروس و پسرها داماد میشدن..روزهای آخر عمر زیور خاتون خودم پرستاریش رو کردم و سال شصت و هفت بود که از پیشمون رفت و من یتیم شدم..علی و نازنین برای من بچه نبودن و هردوشون خواهر و برادرم شدن و هنوز هم که هنوزه اون دوتا با همه فرق دارن..اونا شیر غم خوردن ولی انقدر بهم محبت کردن که هزاربار بابت اون خونبسی خدارو شاکرم...هزاربار بابت داشتن محمود خداروشاکر بودم...معصومه یه مادرشوهر نمونه بود و برای عروسهاش سنگ تموم میزاشت..عمو هم فوت شد و محمود و محرم عمارت رو خراب کردن و یه عمارت نوساز جاش ساختن.چه لذت بخش بود تو ایوان مینشستیم و بچه های کوچولو که مارو مادربزرگ کرده بودن رو نگاه میکردیم..دروغ گفتن اینکه هیچ وقت تلخی نبوده،چرا تو همه زندگی ها هست و ما هم خیلی دعوا و بگو مگو داشتیم ولی مثل بچه ها زودی آشتی میکردیم چون تو دلهامون کینه نبود..سالها از پی هم میگذشت..بچه ها دیگه عاقل شدن و ما پیر و پیرتر..خونه هاشون رو ساختن و ازمون جدا شدن، رسم روزگار همینه دوباره ما چهارتا موندیم تو عمارت ولی اینبار خیلی دلگیر بود، روزهای چشم به راه بچه ها و نوه ها..تنها کسی که اگه به ما سر نمیزد روزش شب نمیشد نازنین بود..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii