eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
705 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فردا صبحش قرار شد بریم محضر تا به عقد هم دربیاییم ... شبش چه حال ُهوایی داشت خونمون ... بابام که تا ۱۱ شب خونه نبود ... مامان میگفت سرش درد میکنه رفت یه گوشه خوابید ... منم ..چی بگم ؟؟؟ اومده بودم بیرون .. یه باغچه کوچیکی داشتیم با یه حوض مثه دیوونه ها زل زده بودم بهشون .. باهاش حرف میزدم .. با مورچه هایی که تو تکاپو بودن واسه زمستونشون .. به جیرجیرکی که داشت یه جای مخفی واسه خودش جیر جیر میکرد ..خوش به حالتون .. خوش به حالتون که تو نفس کشیدنتون چیزی به اسم غم نیس !!! خوش به حالتون بینتون فقیر و پولداری نیس همتون برابرید ... خوش به حالتون که تو دنیاتون هرکی بیشتر تلاش کنه برنده س نه کسی که بیشتر پولداره .. دوس داشتم همون آن یه مورچه میشدم .. نه عشقی داشتن نه غمی نه غصه ای .. دیوونه ی دیوونه شده بودم .رادیو رو روشن کردم ..." گنجیشک لالا مهتاب لالا .... " با صدای این آهنگ رفته بودم به دنیای ساده ی بچگیام .. اونموقا تموم غصه هام این بود که چرا بابا اون عروسک پشت ویترین رو واسم نگرفت تا الان پیشم باشه ُ با این شعر خوابش بکنم .. قایمکی ِبابا گریه میکردم که نکنه بابا غصه بخوره از غصه م ... حالا که چند سال از اون سالا میگذشت با شنیدن این آهنگ داشتم گریه میکردم واسه فرشته ای که بابا نذاشت بهش برسم .صبح واسه نماز صبح سر از مهر برنداشتم ... اونقدر عقده هام ُ غصه هامو خالی کردم ." الهی به امید تو " پا شدم .. امروز روزیه که باید مجید رو به عنوان همسرم قبول کنم .. تلقینای ِ نمیخوامش ٬ دوسش ندارم ٬ نفرت ازش دارمو از خودم دور کنم ... مامان اومد تو اطاق گفت نمیخوایی بری آرایشگاه ؟؟ گفتم نه ! دلم خوش نیس هرچی آرایش تو چهرم بشینه اثری نداره .. مامانم اومد بغلم کرد ! چقدر بغلشو نیاز داشتم با بوش آروم شدم ... منو مامان دوتایی تو بغل هم هق هق میکردیم .. بابامم گوشه ای از در اشک میریخت ... تک دخترشون ُداشتن عروس میکردن با دل خون با بغض با اشک !.سرویس جواهری که جلوم باز شد به عنوان زبر لفظی !! قفل زبونم اونقدر سفت بود که با این چیزا نشه باز شه .. عشقم اونقدر محکم بود که نشه با این چیزا خام شه !!!وکیلم ؟؟؟؟یکی از خواهرای مجید گفت : سمانه جون بلندتر بگو تا حاج آقا بشنون !! همه ساکت بودن من ساکت تر .. نمیتونستم به سرنوشت ِشومم بله بگم ... سرمو از قرآن بلند کردم .. بابام گوشه ی محضر داشت گریه میکرد .. مامانم نبود دم ِدر مثه غریبه ها وایساده بود چادرش رو کشیده بود تو صورتش تا اشکاشو کسی نبینه ..با صدای لرزون با بغض قورت داده شده" الهی به امید تو .. بله "نگفتم با اجازه ی بابا !! نگفتم با اجازه ی بزرگترا .. چون اینا خیلی زودتر از من اجازه داده بودن ... خواستم تو اون لحظه .. تو اون لحظه ای که همه میگن عرفانیه از خدا کمک بخوام .. بگم هنوزم به کمکش امید دارم .. با امید به خودش گفتم بله ..صدای کِل کشیدن ُ پاشیده شدن نقل رو سرمون .. همه شاد بودن الّا عروس !! همه میرقصیدن میخندیدن سرمست بودن کاش میشد منم میتونستم شاد باشم بخندم برقصم روز عقد خودم ... سوار ماشین شدیم صدای بوق بوق کردن ُسرمست بودن ِمجید بدتر حالم ُ خرابتر میکرد ! دستمو گرفت تو دستش" آخی چقدر منتظر این روز بودم " اما این روز واسه من یه کابوس بود .. فکر نمیکردم این روز ُببینم ... موقعیکه مجید میومد تو اتاقم میخواست بهم نزدیک بشه موقعی که به زور میخواست بوسم کنه هیچ فکرش رو نمیکردم این مرد زورگو امروز بشه همسرم !!چه آرزوهایی واسه آینده م داشتم ! به خودم قول داده بودم خوشبخت بشم .... ۲۳ سال توی نکبت ُ فقر بزرگ شدم نذارم باقی عمرم به حسرت ُگریه و غصه بگذره ... اما الان حاضر بودم زندگی گذشته مو حتی صدبرابرسختر داشتم اما با این آدم نخوام برم زیر یه سقف !! نشم خانوم خونه ش نشه آقای خونه م ... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مادر جان به چهره گل انداخته فاخته نگاه کرد.دستانش را در دست گرفت -فاخته .. مادر..ازت یه خواهش دارم...با نیما صحبت کن بیاین پیش ما...یه واحد خالی افتاده داره خاک می خوره..چیه موندین اینجا تک و تنها...اینجوری لااقل شب به شب می بینم بچه مو....تو هم همش پیش خودمی... کدورت این پدر و پسر هم تموم میشه -منکه از خدامه. -پس باهاش حرف بزن مادر...باشه در خانه که باز شد و نیما داخل آمد حرف آنها هم قطع شد. لبخند زد -بیدار شدی؟بلند شد و به طرفش رفت -چرا مادرتو به زحمت انداختی ... جمع می کردیم دیگه.وسایل را روی کانتر گذاشت -حالا بیا بشین صبحونه بخور.مادر هم بلند شد -اصلا صبحونه بخوریم. بریم خونه ما... .مگه نمی گی فاخته مریضه خودم مراقبت میشم.نگاهش به چشمان براق نیما افتاد.هی مریض مریض می کردند بیشتر خجالت می کشید.چیزی نگفت تا خود نیما تصمیم بگیرد -باشه مادر ..فاخته یه چیزی بخوره ...با هم میریم لبخندی به نیما زد.کاش می توانست هر لحظه داد بزند که نیما دوستت دارم اما نمی شد. فقط نگاهش کرد و لبخند زد. امشب حتما با او صحبت می کرد تا برای زندگی پیش پدر و مادرش بروند.کاش زندگی همیشه همینطور می ماند.مثل همین لحظه که در جمع خانوادگی نشسته بودند و بهشان خوش می گذشت. نیما هم امروز سرحال بود هر چند از دست تلفن شاکی و مدعی خانه به ستوه آمده بود.خودش هم بعد از مدتی تنهایی و به قولی مجرد زندگی کردن دلش لک زده بود برای دستپخت مادر...صدای قرآن خواندن پدر..شلوغ کاری بچه ها....قربان صدقه های بی منت مادر..... به تمام اینها دزدکی و عاشقانه نگاه کردن فاخته از همه بیشتر حال می داد.خودش را به آن راه می زد اما سر مست میشد. آخر سر نگاهش را شکار کرد و فاخته شرمگین خودش را مشغول گوشی موبایلش کرد که از آنروز به بعد این اولین بار بود که در دستش می گرفت.کلا تار و پود فاخته را با شرم دوخته بودند. فاخته ذاتا ساکت و کم حرف بودشیطنتهایی داشت اما در کل کم حرف بود. دوربین موبایلش را روی نیما زوم کرد تا یواشکی از او عکس بگیرد.شاید دیگر هیچوقت پیدا نشود تا او را با موهای مجعدش ببیند.در همان لحظه عکس گرفتن ناگهان مستقیم در لنز دوربین چشم دوخت و لبخندی کج مهمان لبانش شد . عجب عکس یهویی زیبایی.. .لبخند بر لبانش نقش بست ...در دل هزاران بار قربان صدقه اش رفت...او را دوست داشت دیگر..کلی هم با موبایلش ور رفت تا توانست همان عکس نیما را پس زمینه گوشی موبایلش بکند. به صدای نیما که او را صدا می زد از جایش بلند شد و به سمتش رفت .نیما هم کمی کنار تر رفت تا فاخته بنشیند.ماشین حسابی جلویش گذاشت -عددهای این ستونو با هم جمع بزن. -حساب کتابات موندن.برگشت و نگاهش کرد -نه مال آقا جونه... یه چند ماهی آقا سهراب رسیدگی نکردن ..دارم می بینم چی به چیه.بدون حرفی کاری را که نیما خواست انجام داد.آقا جان هم بدون حرفی کاری را که نیما خواست انجام داد .آقا جان هم ظاهرا ذکر می فرستاد.حواسش پی آن دوتا عزیز بود.فاخته را هم مانند دختر خودش دوست داشت.آن چیزی را هم که انتظار داشت در نیما می دید. نیما حالا سرش به زندگی گرم بود.دلخوش به داشتن فاخته بود ..این را در پسرش حس می کرد...نیما را بهتر از خودش می شناخت....پدر بود .. عاشق فرزندش..زیر لب برای ماندگاری خوشبختی پسرش دعا کرد.اینبار اما اجباری در کنار هم خوابیدن نبود...نیما خودش با کمال میل رختخواب در اتاقش انداخت. در جایشان دراز کشیده بودن. نیما به نقطه ای خیره بود و فاخته هم در حال وول خوردن قبل خواب. آخر نیما خنده اش گرفت -نمی تونی وول نخوری بلند شد و نشست -خیلی دیر خوابم میبره ... واسه همین کلافه میشم.دست در خرمن موهایش انداخت و آرام نوازش کرد. -می گم فاخته.....بریم یه سفری لب و لوچه اش آویزان شد -من یکشنبه امتحان دارم نگاهش کرد. -خب ...بعد امتحانت میریم.هر جا تو بگی ذوق زده در کنارش دراز کشید -واقعا...هر جا من بگم..بریم مشهد....بریم مشهدبا سر تایید کرد -میگم نیما....اونجوری از کارت می مونی آه کشید و نگاهش را از فاخته گرفت -باید بیخیالش بشم...یه زمانی خیلی آرزو داشتم براش اما نمیشه...پول پیش شرکت رو لازم دارم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دلم برای ستایشم تنگ میشه.اجازه بده با ستایش حرف بزنم. یا این وری یا اون وری. به منم فکر کن! تنهایی داره روحمو میخوره. بچه هام که اون سر دنیان. من موندم و یه دختر لجباز که قصد نداره جواب بله بده!گفتم: بهم چند روز وقت بده دوباره با ستایش حرف بزنم. بعدش اگه نشد میگم که خودت باهاش حرف بزنی. شبت بخیر!دلم گرفته بود. حس می کردم دوباره خدا می خواهد امتحانم کند. با ستایش حرف زدم و باز هم همان حرف های قبلی را تحویلم داد. محمد هم گفت که سعی می کند رابطه اش را با ستایش نزدیکتر کند تا شاید فرصت مناسبی برای حرف زدن با او پیدا کند.کرونا تازه آمده بود و کارها خوابیده بود.جاده ها بسته بود. چند هفته ای سرویس درست و حسابی نداشتم. تا این که محمد گفت که ماشینم را دست یک راننده دیگر بسپارم و اجاره اش را بگیرم. قبول کردم. چند ماهی ماشین دست یک نفر دیگر بود. من هم خانه نشین شده بودم. تا به حال انقدر کار کرده بودم که فرصت برای فکرهای بیجای گذشته نداشتم. اما در این مدتی که خانه نشین شده بودم، حالم حسابی بهم ریخته بود. ناراحت بودم و مدام گریه می کردم. تازه قدر روزهایی را که بیرون از خانه بودم، فهمیدم!یک روز برای خرید تا سر کوچه رفتم و موقع برگشت، یک موتوری مشکوک را دیدم که کلاه سرش بود. مشخص بود که به من نگاه می کند. من هم ترسیدم و زود به خانه برگشتم. از پشت پنجره یواشکی نگاهش کردم. همان جا مانده بود. چند بار دیگر هم همین اتفاق افتاد. مطمئن بودم که قصد و غرضی دارد. تا این که بعد از چند روز، همسایه گفت که دیروز مردی به نام احمددرباره ما پرس و جو می کرده. به آن ها گفته بود که من اجازه نمی دهم بچه هایش را ببیند!از کجا آدرسم را پیدا کرده بود؟ با شنیدن اسمش، دوباره ترس به جانم افتاد. نزدیکم نمیشد چون می دانست اگر این بار به کلانتری برود، دیگر نمی تواند از آن جا بیرون بیاید.باید به دل شیر میرفتم. با ناراحتی لباس پوشیدم و با یک جعبه شیرینی، به دیدن یکی از همسایه های خانه مادرشوهرم رفتم. خیالم راحت بود که کسی مرا ندیده. زن همسایه با دیدنم تعجب کرد اما با یه تعارف کوچکی که زد، وارد خانه اش شدم. از آن جایی که قبل ترها با هم سلام و احوالپرسی داشتیم، خیلی راحت همه چیز زندگی احمد را کف دستم گذاشت شنیدم که زنش طلاق گرفته و مهریه اش را هم تمام و کمال از حلقومشان بیرون کشیده. بزرگ کردن بچه احمد هم به دوش خانواده احمد افتاده. خواهر احمد برای دومین بار ازدواج کرده و باز هم طلاق گرفته. آن طور که همسایه میگفت، بچه پریسا مشکل ذهنی دارد و پریسا به تنهایی او را بزرگ می کند. احمد هم به خاطر حمل مواد مخدر تا 15 سال حبس دارد اما با وثیقه 10 روز مرخصی گرفته. هی مرخصی میگیره و میاد خونه.دلم برای پریسا سوخت. با این که در حقم خیلی بد کرده بود اما ته دلم راضی به این بدبختی نبودم. پریسا سن کمی داشت و تحت تاثیر خانواده اش بد رفتار می کرد. برای همین همان روزها از ته دل بخشیده بودمش!این طور نمی شد. احمد جایم را می دانست و می خواست دوباره بچه ها را بردارد و برود. خانه احمد ترسناکترین نقطه روی زمین بود. به خانه که برگشتم، به صاحب خانه زنگ زدم و گفتم که می خواهم تا آخر هفته جابجا شوم. اینجا دیگر جای ماندن نبود. احمد زندان بود و دیگر ترسی از شکایت و زندان رفتن مجددش نداشت.سر یک هفته، خانه جدیدی پیدا کردم. بعد از اسباب کشی، دوباره آرام شدم. خیالم از این راحت شد که تا مدت ها احمد بی خبر از ما می شود. خانه جدیدمان نزدیک خانه محمد بود. محمد که بی اندازه ستایش و امیرعلی را دوست داشت، از این نزدیکی استقبال کرد. حتی چندباری هم به من گفت که آرزو دارد دختری مثل ستایش و پسری مثل امیرعلی داشته باشد. مهر بچه ها به دلش افتاده بود.وقتش بود که با ستایش حرف بزنم.ستایش کاملا اوضاع را درک می کرد. از او خواستم تا درباره عمو محمدش فکر کند. با این که ناراضی بود و هنوز قانع نشده بود اما قبول کرد که بالاخره من و محمد عقد کنیم.وقتی به محمد زنگ زدم و گفتم که ستایش بالاخره قبول کرده که با هم زندگی کنیم، محمد از ذوق گریه کرد.راستش خودم هم از خوشحالی یواشکی گریه کرده بودم. باورم نمی شد که دیگر قرار نیست کار کنم. دلم می خواست مثل با بچه ها بیشتر وقت بگذرانم. حتی دلم می خواست که ادامه تحصیل دهم. دوست داشتم حداقل تا دیپلم بخوانم. هنر یاد بگیرم.اما برای ازدواج با محمد باید جهاز میبردم. محمد که خانه اش تکمیل بود و نیازی به جهاز من نداشت و اگر لب تر می کردم، تمام وسایل خانه را عوض می کرد اما من نمی خواستم دوباره بی جهاز به خانه بخت بروم. وقتی یادم می افتد که تمام سختی هایی که تحمل کردم از جهاز شروع شد، تن و بدنم می لرزد. تصمیم گرفتم چند ماه دیگر هم کار کنم تا بتوانم وسایل نو بخرم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii