eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
209 عکس
707 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
-فاخته یه چیزی بگو .. من می ترسم تو اینجوری نگاه می کنی دوباره تکانش داد.. مغزش هم داشت تکان می خورد -فاخته...فاخته...فاخته...تو رو جان هر کس که دوست داری یه چیزی بگو.چه می گفت....دیگر دوستت دارم چه معنی می داد..اصلا دیگر بوی گند می داد. چرا اینقدر پریشان بود -فاخته. . .فاخته...دیگر ندید .دوست نداشت ببیند... چشمانش را روی چشمان هراسان نیما بست. *** از اتاق بیرون آمد. فرهود هم گوشی را از کنار گوشش برداشت -خاموشه.خودش را روی مبل انداخت و چشمانش را بست. -کثافت....مگه دستم بهش نرسه فرهود هم روی دسته همان مبلی که نیما دراز کشیده بود نشست. -حالش چطوره.چنگی در موهایش زد. -خوبه....اونجوری که یه لحظه نفسش رفت .اوف...خیلی ترسیدم..اگه از دستش می دادم -می دونم باز به اخلاق سگیت بر می خوره ولی باید بهش می گفتی خب.احمق بالاخره تو گذشته تو بوده این زن دیگه بلند شد و نشست.سرش را میان دستانش گرفت -فکر نمی کردم اینجوری بشه.گفتم گورشو گم می کنه دیگه..ببین فردا یه سر برو دم خونه من..با سر تایید کرد -کار دیگه نداری -نه دمت گرم...اگه به مامان ایناا می گفتم یه بارم اونا سکته می زدن...حالا بیا و درستش کن روی شانه اش زد -قیافه خودتو ندیدی...داشتی پس می افتادی.. می گم این دخترم حتمی دلش پیش تو هست که اینجوری به هم ریخت. دلش پیش نیما بود ..خدا کند...خدا کند الان که از خواب بیدار شود باز هم همان دختر شاد و خوشحال از خرید موبایل باشد .گوشی تازه اش هنوز همانجا روی میز بود.چقدر راحت حالشان دگرگون شد.دلش فقط فاخته را می خواست،هنوز به او ابراز علاقه نکرده بود وجهه اش پیش این دختر خراب شد.حالا بیا و ثابت کن خبری از عشق نیست.عشق آن است که در تو می بینم چشمانش را مالید.فرهود بلند شد -برم دیگه. -بمون خب....کجا خواب الو ...یه چیزیت میشه پوزخند زد -من تنها کسی ام که اگه بمیرم هیچ کس خبردار نمیشه اخم کرد -حالم به اندازه کافی گرفته هست .تو دیگه بدترش نکن...اه روی مبل کنارش نشست -می دونم الان میگی بهت ربطی نداره اما تو ام ضایعی دیگه...خب مسخره مگه نمی گی می خوای دختر رو..د...خب دست شو بگیر بتمرگ زندگی تو بکن دیگه ...این چه وضعشه آخه ...مثل دو تا راهبه.میان آنهمه دلمردگی از تشبیه فرهود خنده اش گرفت اما دوباره جدی شد -دارم سعی می کنم ..اما نمیشه..بهش نزدیک میشم احساس بدی بهم دست میده ..من حق ندارم او نو از دنیای دخترانه اش بیرون بکشم نفس عمیقی کشید -قبول دارم رفیق...کم سن و ساله قبول..زود بوده ازدواج براش خیلی خب.. اما می خوای چی کار کنی هان...بالا بری ،پایین بیای..اصلا شناسنامه تو آتیش بزن..چه فرقی می کنه..زنته....می خوای جوونمردی کنی طلاقش بدی خب دیگه بدتره که.میشه یه مطلقه کم سن و سال...به به...باب دندون گرگا،دستانش را مشت کرد -ببند فرهود -من حقیقتو بهت گفتم...حالا پاشو برو دیگه مثل پسر ای پاکیزه اتاق خودت بخواب..منم یه کم بخوابم -تو چرا لالایی بلد بودی خودت خوابت نبرد.همانطور که ساعدش روی چشمانش بود و دراز کشیده بود گفت. -وضعیت من با تو فرق می کرد...هزار بار.ما رو نزاشتن بهم برسیم اما تو ....زنت کنار ته نازت زیاده..به جای این حرفا برو بگیر بخواب.اون چراغم خاموش کن.چراغ را خاموش کرد و به اتاق فاخته رفت.فرشته کوچکش آرام خوابیده بود.آبشار شبرنگ موهایش روی تخت ریخته بود و دلش را می برد. کنارش روی تخت نشست.پشتش به او بود اما در خواب هم غمگین بود.دست در میان گیسوان شبش کرد -اگر منو نبخشی..دنیا رو دیوونه میکنم.من بدون تو چه کار کنم دختر... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حسین هم دلش سوخت و گفت، یه زمین خوب سراغ دارم پول بیار برات بخرم و بسازیم اونم پول جور کرد و آورد که بعدا فهمیدیم زنش طلاهاش رو فروخته حسین براشون یه زمین خوب گرفت ولی چند ماهی نگذشته بود که زنش همه جا نشست و گفت که طلاهام رو فروختم دادم به برادرشوهرم حسین با شنیدن این حرفها عصبانی شد و زمین رو به یکی فروخت و پول اونهارو پس داد و دیگه بعد از اون از حمید خبری نداشتیم و کامل باهاش قطع رابطه کردیم... سیامک ۲۰ ساله شده بود و از وقتی که دکتر گفته بود باید عمل بشه، ۴ سال هم میگذشت یکی از زمین‌های کوچیک رو فروختیم و سیامک رو بردیم برای عمل جراحی... چون عمل سختی بود اول دکترها، جلسه ای با من و حسین گذاشتند و هر چی لازم به تذکر بود رو به ما گفتند یکی از دکترها میگفت؛ باید اینو بدونید که۸ این عمل ریسک بالایی داره و شاید پسرتون از عمل در نیاد... یکی دیگه میگفت، اگه عملش موفقیت‌آمیز بود احتمال داره تا آخر عمرش همینجوری بمونه و نتونه ازدواج کنه... ولی من دیگه مصمم بودم برای عملش چون خود سیامک هم خسته شده بود و باید بهبودی کاملش رو پیدا میکرد... بهشون گفتم؛ من دلم روشنه، یه بار که رفته بودم مشهد، تو حرم امام رضا از خدا گله کردم و خواب دیدم که گفتند شفای پسرت دست دکترهاست..‌. اون دکتری که از بچگی عملش کرده بود گفت؛ خانم من چندین ساله با بچه‌ی شما زندگی کردم، یادتون باشه ۱ سالش بود که آوردید پیش من و تا بحال ۸ عمل جراحی براش انجام دادم ولی این عمل سنگینه و از عهده‌ی من خارجه واسه همین اینو میسپارم به یه دکتر دیگه که از شاگردهای خودمه و من بهش اعتماد دارم البته خودم هم سر عملش هستم... ۳ ماه رفتیم و اومدیم تا اینکه به توافق رسیدند و قبول کردند که عمل بشه چون میگفتند این عمل ریسک بالایی داره... تو این ۳ ماه کل بدن سیامک رو باید چک میکردند و توی این چک کردن ها دکترها، به چیز خاصی پی بردند و اون این بود که سیامک چهار تا کلیه با عملکردهای مجزا داشت و ما بی خبر بودیم سیامک تصمیم گرفت که کلیه‌هاش رو اهدا کنه ولی دکترها گفتند، امکانش نیست، چون قرار بود مثانه پیوند بخوره... برگه ای به ما دادند تا امضا کنیم تو برگه‌ی رضایت‌نامه‌ی عمل، نوشته شده بود که ۹۰ درصد احتمال داره از عمل در نیاد.با خوندنش اشک تو چشمام حلقه زد ولی من به خدا ایمان داشتم و خیالم راحت بود.چند سالی بود که از خانواده‌ی معصومه بیخبر بودیم چون بعد از عروسی خاطره برای همیشه از شهرمون رفتند تبریز... واسه عروسی خاطره دعوتشون کرویم و اونها هم اومدند و بازم مثل قبل صمیمی شده بودیم.وقتی فهمیدند که برای عمل سیامک قراره بریم تبریز، زنگ زدند و اصرار کردند که بریم خونشون ما هم که جایی رو نداشتیم قبول کردیم و چند روز قبل از عمل رفتیم خونشون وما چون جایی رو تو تبریز نداشتیم قبول کردیم که بریم خونه‌ی معصومه اینا و چند روز قبل از عمل راهی شدیم و اونا هم برامون سنگ تموم گذاشتند.روز عمل سیامک که یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود فرا رسید صبح زود منو حسین و سیامک در حالیکه معصومه ما رو از زیر قرآن رد میکرد راهی بیمارستان شدیم ولی سالومه خونه‌ی معصومه موند تو عروسیه خاطره حدس زده بودم که سعید پسر معصومه، سالومه رو دوست داره و روزهایی که اونجا مونده بودیم این حدسم داشت به یقین تبدیل میشد.بعد از انجام دادن کارهای اداری ساعت ۸ صبح سیامک باید میرفت اتاق عمل.همه‌ی پرستارهای بخش از همون بچگی سیامک رو میشناختند چون سالی چند بار سیامک تو اون بیمارستان بستری بود پرستارها، سیامک رو از زیر قرآن رد کردند و اون لحظه قلب من دیگه آروم و قرار نداشت تو سالن انتظار راه میرفتم و تسبیح به دست ذکر میگفتم و اشک میریختم،تصور اینکه نکنه دیگه هیچ وقت چهره‌ی فرزند نازنینم رو نبینم امانم رو بریده بود عمل ۱۲ ساعت طول کشید حسین از شدت دلهره و استرس دو بسته سیگار تموم کرده بود و منم از نگرانی و گریه دیگه خسته جلوی درب اتاق عمل بی حال افتاده بودم ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چون می دونم اگر بفهمه دیگه خودشو می کِشه کنار و هر چی داره اون زن ها ازش می گیرن ...رشید گفت : تصمیم شما هر چی باشه ما قبول داریم ..این فکر خوبه ... ماهنی گفت : می خوام فردا برم باکو پدرم رو بر دارم بیارم .. رشید هم بالا رو تموم کنه خودمون میریم بالا و پایین رو درست می کنم برای رشید می خوام براش زن بگیرم ما یک خانواده ی خوب و خوشبخت میشیم بدون آقا بالا سر شایدم این خواست خدا بود که منو از دست اون خلاص کرد ، سالهاست که مدام نگران خرابکاری های اونم ..و شایدم از چنین روزی می ترسیدم .... حالا دیگه تموم شد راحت شدیم ..امشب عزا داری کردیم و همه ی غصه ها رو خاک می کنیم .. فاطمه گفت : پس حالا نرو تو این سرما نگرانت میشیم ... گفت : تا حالا هم دیر کردم می ترسم پدرم طوریش بشه .. به خاطر کارای عموت مونده بودم ..با خودم می گفتم اگر برم فردا خودمو سر زنش می کنم که ولش کردم اینطوری شد ... دیگه برای چی صبر کنم ؟ می ترسم پدرم بهم احتیاج داشته باشه .. رشید گفت : من باهاتون میام ... ماهنی گفت : نه تو درس و دانشگاه داری باید بالای سر بچه ها باشی ... گفت : برای آوردن پدر بزرگ به من احتیاج داری ..دانشگاه رو یک کاری می کنم .... فاطمه گفت : از بچه ها خیالتون راحت باشه تا برگردین من مراقبشون هستم ... ماهنی همینطور که یاشار و سهند رو بغل گرفته و مدام به سر و صورتشون بوسه می زد گفت : خوب من امشب حوصله ی شام درست کردن ندارم دخترا برن و یک چیزی درست کنن و بشینیم دور هم بخوریم ... البته یکم بیشتردرست کنین که فردا تو راه غذا داشته باشیم ..... پاشین زود که همه گرسنه شدیم دیگه نبینم کسی اینجا اخم کرده باشه .....اونشب بابا خونه نیومد و من شاهد بودم که ماهنی با وجود حرفایی که به من زده بود تا صبح نخوابید و گریه کرد .. و منم پا به پای اون بیدار موندم و دلم برایش خون شد .. بشدت از بابام کینه به دل گرفتم ..ولی توی همون حال آرزو می کردم برگرده و اونقدر به ماهنی اصرار کنه تا اونو ببخشه و ما دوباره یک خانواده بشیم ... وقتی خونه ی آدم خراب میشه یک نا باوری تو وجودش هست که نمی تونه اونو بپذیره و لحظاتِ سختِ قبول کردن این آوار و سازگاری با اون برای ما خیلی دشوار بود ... داشتن یک خانواده ی خوب و منسجم آرزوی همه ی ما بود برای همین ما بچه ها حتی رشید و فاطمه هم همینو می خواستن .. بدون اینکه دردی رو که تو سینه ی ماهنی بود درک کنیم ... از ته قلب دلمون می خواست آشتی کنن ... ماهنی صبح به تنهایی راهی باکو شد و اصرار های رشید برای همراهی اون هیچ فایده ای نداشت ... اون گفت : هر چی فکر کردم دیدم الان وجود تو پیش بچه ها لازمه .. من از اونجا زنگ می زنم ..اگر نیاز شد بهت میگم بیای که پدر رو با هم بیاریم ..ولی الان تو اینجا باشی خیالم راحت تره ....و با یک چمدون کوچک کلی سفارش و دلی که پر از غم و درد بود راهی سفر شد ... رشید ماشین گرفت و تو اون برف ماهنی رو برد ..و ما سه خواهر ساعت ها مثل ابر بهار گریه کردیم ... مادر من خانم ترین زن دنیا بود ...و ما عاشقانه دوستش داشتیم ... نمی تونستم تصور کنیم چطور می تونیم دوری اونو تحمل کنیم ....و یک وحشت عجیب به جونمون افتاده بود که: اگر بر نگرده ؟..اگر دیگه اونو نبینیم ؟ فاطمه ما رو دلداری می داد که ماهنی این کارو با ما نمی کنه .. اون مادر ماست بچه ها شو ول نمی کنه ...اما خودشم به این حرف اعتقادی نداشت و می ترسید..... و اون روز بدترین روز عمر ما شد ...خونه بدون ماهنی گرمی نداشت انگار هر چی بخاری رو زیاد می کردیم گرمایی تو خونه نبود ....همه چیز سرد و بی روح بود ... و ما از همون روز اول نمی دونستم یاشار رو پیش چه کسی بزاریم و بریم مدرسه .. ماهنی اونقدر گیج بود که حتی سفارش اونو به من نکرد و نگفت بچه پیش کی بمونه ... بهم نگاه کردیم ..هیچ کدوم دلمون نمی خواست بریم مدرسه پس همه با هم خودمون رو تعطیل کردیم و موندیم خونه ... نزدیک ظهر سر و کله ی بابا پیدا شد ..دلم می خواست کاری رو که ماهنی باید باهاش می کرد من می کردم فحش می دادم؛؛ می زدمش ..و ازش می خواستم اون زن رو ترک کنه .. ولی خوب اون بابای من بود و وقتی می دیدمش زبونم بند میومد .... ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
موقع خواب، اشک هایم بند نمی آمد. یاد روزی افتادم که با احمد به یک خانه خالی رفتیم و مثل الان، بدون وسیله بودیم. وقتی یاد احمد می افتادم چهارستون بدنم می لرزید. چه حیف شد که تمام خاطرات خوبمان به بدترین خاطره ها تبدیل شد.چند روز بعد موقعی که در خیابان از این ور به آن ور می رفتم تا بار به تورم بخورد، یک نفر برای جابجایی جهاز، جلویم را گرفت. سوار ماشین شد و تا خانه اش، راهنماییم کرد. هر چه می رفتم، به محله مادر احمد نزدیک تر می شدم. از ترس این که دوباره آن ها را ببینم، توقف کردم. دقیقا آدرس را پرسیدم و فهمیدم که یکی از همسایه های همان کوچه است. با این که می ترسیدم اما تا خود کوچه رانندگی کردم. از ماشین پیاده نشدم و منتظر شدم که بارها را داخل کابین بچینند. همان جا زنی که صاحب خانه بود و بار برای او بود، مرا شناخت. گفت: عه، شما ساره ای؟ زن احمد؟گفتم: زن سابق احمد.گفت: آره بابا خبر دارم که جدا شدید. به سلامتی، بار جابجا می کنی؟گفتم: آره. خداروشکر اوضاعم روبه راهه.سرش را تاسف بار تکان داد و گفت: وضع خانواده شوهرت خوب نیست. خواهر شوهرت ازدواج کرده، هر روز قهر و دعوا دارن. صداشون تا هفت تا خونه اینورتر هم میاد.شوهرتم که با اون خانمه که گرفتنش ازدواج کرده. از زندان که آزاد شده اومده پیش مامان و باباش. چند وقت پیش دیدمش. دوباره معتاد شده.با بغض گفتم دیگه نمی خوام بیشتر از این دربارشون بدونم. اونا دیگه به من ربطی ندارن. خود خدا جوابشونو میده.برگشتم و بار را به جایی که باید می رساندم، رساندم. یعنی جواب همه بدی هایی که در حقم کرده بودند این بود؟ هنوز یک شب بی پناهی قسمتشان نشده تا دلم با کاری که کردند صاف شود.اوضاع کارم بهتر شده بود. هر روز بار بیشتری بهم می خورد و پول بیشتری دستم می آمد.شب ها تا جایی که می توانستم، برای ستایش و امیرعلی وقت میذاشتم با ستایش درس هایش را تمرین می کردم و با امیرعلی هم بازی می کردم.در این مدت، کم کم وسایل اولیه خانه را گرفتم. ماشین هم دیگر زوارش در رفته بود و اذیتم می کرد. باید فکری به حالش می کردم. پدر فاطمه هم هر روز تماس می گرفت. میگفت که نباید انقدر سنگین کار کنم. من هم بدون این که به حرف هایش توجه کنم کار خودم را می کردم. دوست نداشتم دست جلوی کسی دراز کنم. حالا که شرایط زندگی ام بهتر شده بود و از پس خودم و بچه هایم بر می آمدم، نمی خواستم چشم به راه کمک دیگران باشم.هر چه او می گفت مخالفت می کردم تا این که دید از پس من بر نمی آید.ظهر یک روز که برای خانه مبارکی آمده بود و دید که در خانه وسایل خاصی نداریم، با ناراحتی گفت: تا کی می خوای کار کنی؟ این طوری که نمیشه زندگی کرد. گفتم: آقا محمد هزاربار درباره این موضوع حرف زدیم. من نمی تونم کار نکنم اما ازتون می خوام کمکم کنید با پولی که جمع کردم، ماشینمو عوض کنم. اگه یه ماشین بزرگتر و بهتر بگیرم، هم بچه ها موقع بارگیری می تونن توش راحت تر باشن، هم خودم می تونم بارهای بهتری رو جابجا کنم. به نیسان درب و داغون من، بار اساسی نمی خوره.آقا محمد باز هم مخالفت کرد اما من با لبخند گفتم: به نظرتون با این قدر پولی که دارم می تونم کامیونت بخرم؟ یه چیزی مثل فوتون باری؟ قیمتش دستم هست اگه مدل پایین تر بخرم خیلی خوب میشه آقا محمد.آقا محمد گفت: همینم مونده. بشینی پشت کامیون. این ور اون ور بری. هی من میگم نمی خواد کار کنی تو داری دنبال ماشین مردونه می گردی؟ خودم خرجتو میدم. نگران بچه ها هم نباش. بشین تو خونه. کارایی که میشه از خونه انجام دادو انجام بده. این بچه ها رو انقدر این ور اون ور نکشون.گفتم: از شما به ما خیلی رسیده اما من که نمی تونم تا ابد به فکر این باشم که از یه جایی یه خیری بهم برسه. دلم می خواد برای بچه هام زندگی ای که خودم نداشتمو بسازم. باید کم کم وسایل بخرم. سال دیگه ستایشو مدرسه بفرستم. هنوز بدهی هایی که بهتون دارمو تسویه نکردم به دلم افتاده زود اونا رو هم صاف می کنم.آقا محمد با ناراحتی گفت: اونا بدهی نیست. خودم دلم خواسته کمک کنم. انقدر لج بازی نکن. نمی گم کار نکن که. میگم رانندگی و باربری واسه یه زن تو این جامعه خوب نیست. همش باید با مردها سر و کله بزنی.خطرناکه. خدایی نکرده یکی بلایی سرت بیاره چی؟گفتم آقا محمد من اگه می خواستم به این چیزا فکر کنم که الان زبونم لال، خودم و بچه هام از گرسنگی فاتحه خونده بودیم. تا الان خدا کمکم کرده. بعد از اینم کمکم می کنه.موبایلم را برداشتم و گفتم این ماشینه رو ببینید. به نظرم خوبه اما من که از فنی ماشین سر در نمیارم.آقا محمد گفت خب فقط خرید ماشین نیست که باید بری گواهینامه ماشین سنگین بگیری.گفتم خب میگیرم. اصلا از همین فردا اقدام می کنم.آقا محمد که حسابی کلافه شده بود گفت لا اله الا الله. انگار دارم با دیوار حرف میزنم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii