#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_چهلودو
به محض بسته شدن در، شالش را از سرش کشید و روی تخت پرت کرد.بدون توجه به نیما در کمدش را باز کرد لباس و حوله برداشت.نیما هم مثل کودکی دنبالش راه افتاد.انگار فقط مامور این بود که دنبال فاخته راه بیافتد و منتظر توجهی از جانب او باشد.جلوی در حمام مکثی کرد دوباره برگشت و به اتاقش رفت.از داخل کشوی میز توالت یک قیچی برداشت و دو باره به راهش ادامه داد.نیما هم مثل سایه دنبالش می رفت با دیدن قیچی در دستش، شصتش خبردار شد باز هم دیواری کوتاهتر. از موهایش گیر نیاورده است.شاید هم فهمیده بود رگ حیات نیما لابلای موهایش گیر کرده است. سریع جلویش پیچید و راهش را به حمام سد کرد.فاخته خواست از او بگذرد اما نشد..اجازه نداد... ابروهایش اخم داشت...چشمانش ترس...التماس .. خواهش.
-قیچی می خوای واسه چی عجب آدمی بود این پسر. او که هیچوقت برای هیچ چیز باز خواستش نکرد حالا چرا دائم طلب کار است
-می خوام موهامو کوتاه کنم؛ حرفیه؟
دسته قیچی را گرفت که فاخته هم سریعتر به آن چسبید. قیچی را می خواست با زور از دستش در بیاورد. تا دید زورش به این زورگو نمی رسد داد زد
-ای بابا !!!به تو چه ربطی داره دلم می خواد کوتاه کنم..اصلا قیچی برداشتم برم تو حموم فرو کنم تو قلبم.همینجور ایستاده بود و در چشمان عصبانی فاخته نگاه می کرد
-تو خیلی بیجا می کنی! بده به من قیچی رواز یک لحظه غفلت نیما استفاده کرد و قیچی را از دستش کشید.تقصیر خودش بود.می خواست زیاد به فاخته زل نزند.از او جا خالی داد و سریع به حمام رفت و در را بست.محکم به در حمام کوبید
-وای به حالت یه سانت از موهات کوتاه بشه.خودم خون تو می ریزم صدای باز شدن دوش آمد .ای فاخته بد جنس...شکنجه گر خوبی بود .محکم در موهایش چنگ انداخت .حال درونش از موهای آشفته اش پیدا بود.پشت در حمام ایستاده بود و هر دو سه دقیقه یکبار به در می کوبید
-زود بیا بیرون دیگه آنقدر کلافه اش کرده بود که از همان زیر دوش فریاد زد.
-برو پی کارت دوباره به در کوبید
-فاخته می یای بیرون یا درو بشکونم
آخر سر عصبانی شد و دوش را بست
-اومدم بابا..خفم کردی .پشت در حمام ایستاده بود. تا از در بیرون آمد،نیم تنه اش را وارد حمام کرد و سطل آشغال را وارسی کرد. با دیدن یک دست بلند موی سیاه پاهایش سست شد. سریع بیرون آمد و به سمت فاخته رفت از پشت حوله را از سرش کشید.موهایش با حوله کشیده شد و صدای داد فاخته هوا رفت
-چی کار داری می کنی.کمند موهای خیسش آویزان ماند و آب از آن چکه می کرد.پس آنهمه مو از کجا کم شده بود.نگاهی به صورت قرمز فاخته انداخت. لبخند موذیانه ای روی لبهای فاخته نشست.هر چه سعی کرد نتوانست موهایش را کوتاه کند اما برای حرص دادن نیما از چتریهایش کوتاه کرد. کمی به قیافه ناراحتش جدیت بخشید و حوله را از دست نیما کشید
-بده به من یخ کردم.حوله را روی موهایش انداخت. پشتش را به او کرد که برود اما در حصار دستانش گیر کرد.اصلا نیما دوست داشت او را با گرمای وجودش بسوزاند.از برگهای نازک احساسش باز داشت دود بلند میشد.میسوخت و حسرت می خورد. همیشه جوری میشد دوستت دارم در دهانش می ماسید.زمزمه غمگین نیما را کنار گوشش شنید
-دیگه هیچوقت این کارو نکن ... نکن فاخته.. آتیشم نزن.داشت دیگر خفه میشد.نیما را داشت و نداشت.برای او بود و نبود.کاش فاخته هم موهایش طلایی بود ...آنوقت شاید او را در عشق گول می زد. دوباره شروع شد.بغض کردن و حرف نزدن. آه کشیدن و دم نزدن...باز هم آن زن زیبا جلوی چشمانش به رقص در آمد...انگار به ریش نداشته فاخته می خندید.. دست روی دستهایش گذاشت و فشار داد تا این زنجیر محکم را باز کند
-بزار برم ...ولم کن هیچ چیز نمی گفت و فقط او را محکم در آغوش گرفته بود.صدای زنگ موبایلش رشته افکارش را پاره کرد.از جایش تکان نخورد. فاخته کلافه از سکوت او آخر قفل دستانش را باز کرد
-برو به تلفنت جواب بده..شاید از طرف آدم مهمی باشه او هم بلد بود پس..خورد کردن غرور نیما رو خوب یاد گرفته بود..دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد. ناچارا به سمت گوشی رفت. فاخته از فرصت استفاده کرد و به اتاقش رفت اما گوشش به صداهای بیرون بود.چه کسی بود به نیمای او زنگ زده بود.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_چهلودو
بعد از کشمکش های فراوان اسماعیل با تحقیق و تعقیب و گریزهایی که از دختره کرد، چیزهایی ازش دید که صلاح ندونست با اون ازدواج کنه و دوباره سمت مهسا برگشت.سالومه که کاردانی رو تموم کرده بود و برای کارشناسی آماده میشد که کنکور بده
وقتی نتیجهی کنکور اومد فهمیدیم که کارشناسی رشته گرافیک قبول شده
یکی از شهرهای شمال کشور رو انتخاب کرد و رفت تا اونجا ادامه تحصیل بده...سیامک که تازه راهیه دانشگاه شده بود با تلفن های مشکوکی که به خونمون میشد فهمیدم که با دختری آشنا شده و تلفنی در ارتباط بودند و این منو نگران میکرد
آخه سیامک یه پسر احساسی بود و میترسیدم که نتونه درسش رو ادامه بده
همانطوریکه حدس میزدم سیامک بعد از دوستی با اون دختره، تو درس افت شدیدی کرد و بعد از مشروطیهای پی در پی از دانشگاه اخراج شد از اینکه سیامک اخراج شده بود ناراحت بودم و شب و روز گریه میکردم
سیامک وقتی ناراحتی منو دید، بهم قول داد که دوباره درس بخونه
سیامک که خودش فهمیده بود اون دختر مناسب ازدواج نیست، قید دختره رو زد و تونست سال بعد رشتهی متالوژی دانشگاه ارومیه قبول شه.سالومه و سیامک تو دو تا شهر بزرگ خونه مجردی داشتند و خرجشون خیلی بالا بود با اینکه هم سالومه کار میکرد هم سیامک ولی بازم حسین مجبور بود کمکشون کنه
حسین وقتی دید که دیگه از پس مخارج بچهها برنمیاد رفت دنبال وام که بتونه براشون مایحتاج اولیه تهیه کنه و کمک حالشون باشه، ولی باز کم میآوردیم
برای گرفتن وام ضامن کارمند میخواستند که حسین از سر ناچاری از بردارش رحیم که معلم بود خواست که ضامن بشه رحیم که بدجنس بود همش مارو سر میدووند تا اینکه اسماعیل از دست عموش عصبانی شد و رفت که بهش بگه اگه نمیخوای ضامن بشی بیای بگو و سر این موضوع با همدیگه دعواشون شده بود و از اون روز به بعد رحیم کینهی بدی از اسماعیل به دل گرفته بود.دوسال از دوستی اسماعیل و مهسا میگذشت که بالاخره شرایط ازدواجشون درست شد و حسین قول داد که کمکشون و قرار شد وقتی درس اسماعیل تموم شد عروسی بگیریم
ولی اسماعیل روز به روز تنزل کرد و کسر واحد میآورد تا اینکه دیگه نتونست بیشتر از کاردانی بخونه و رفت که کاری پیدا کنه.قول و قرارهای عقد و عروسی رو گذاشتیم و چند روز مونده بود به عروسیه اسماعیل که گلبهار زنگ زد به حسین که من میخوام خواهرهامو آشتی بدم اجازه هست.حسین هم گفته بود، آره حتما این کارو بکن.وقتی فهمیدم قراره گلبهار نیمتاج رو بیاره و آشتیمون بده یاد بدیهای خودش و شوهرش افتادم و ناراحت شدم ولی گذاشتم به پای نادانیشون و دخالتهای اطرافیان و بخشیدمش.یه روز مونده بود به مراسم اسماعیل، نیمتاج اومد و کلی کمکم کرد.سالومه که داشت کل خونه رو واسه مراسم عروسی مرتب میکرد اومد پیشم و گفت؛ مامان میخوام برم پشت بوم دستشویی رو مرتب کنم، هرچقدر من گفتم دختر نمیخواد خودت رو خسته نکن ولی قبول نکرد
وحیده و نیمتاج داشتند تو آشپزخونه به من کمک میکردند که یهویی سالومه با جیغ صدام زدسریع خودم رو رسوندم بهش
در حالیکه داشت به یه نایلون مشکی که روش یه چیزی بود اشاره میکرد گفت مامان این چیه؟
با دقت نگاه کردم و دیدم یه تخم مرغه که با یه ماژیک قرمز روش نوشته بود ۲
اون تخممرغ رو گذاشته بودند روی یه پلاستیک مشکی
نیمتاج هم که خودش رو رسونده به ما با تعجب گفت، وای آبجی حتما بازم هست بذار بگردیم ببینیم.وقتی کل پشتبوم رو گشتیم یه تخممرغ دیگه هم پیدا کردیم که روش ۳ نوشته شده بودهممون مات و مبهوت داشتیم تخممرغهارو نگاه میکردیم و ازش چیزی نمیفهمیدیم
وحیده گفت، ترلان اینارو به داداش رحیم نشون بده شاید اون فهمید چی هستند...
منم سرم رو به نشانهی تایید تکون دادم و رفتیم تو خونه...
فکرم مشغول بود همش به اون تخممرغها فکر میکردم
یعنی چه کسی اونا رو تو خونهی ما گذاشته بود؟ اونا چه معنی میدادند
یعنی کی با ما دشمنی داشت که برامون دعا و جادو و جنبل نوشته بود
گذاشتمشون تو کمد تا سر موقع ببرمش پیش رحیم چون میدونستم رحیم تو رمالی و فال و دعا دستی داره.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_چهلودو
فاطمه با هیجان گوشی رو گرفت قبل از اینکه بتونه حرف بزنه گریه کرد و ..گفت سلام ماهنی ..چرا دیر زنگ زدی ؟ من که مُردم و زنده شدم ..
گفت : پدرم خیلی مریضه دعا کن زود خوب بشه .اونجا اوضاع روبراهه ؟ عموت اذیت نمی کنه ...
گفت : نه به خدا از در خونه بیرون نمی ره داره بالا رو درست می کنه که تا شما برگشتی بریم بالا .. خودش می خواد بیاد دنبالت .. پشیمون شده خیلی هم به ما می رسه ...
ماهنی مکثی کرد و گفت :مادر اون فرهادی که من میشناسم توبه اش مثل گرگ و چاره اش مرگه باور نکن چون باز دلت می شکنه ..
حالا بگو یاشار رو چیکار می کنین وقتی میرین مدرسه و دانشگاه ؟ گفت : پیش عمو می مونه .. ماهنی تو رو خدا گوش کن عمو تازه برامون ناهارم درست می کنه .. خیلی مهربون شده فکر کنم دیگه اون موضوع تموم شده ...
گفت : باشه فهمیدم خدا رو شکر ولی به خودتون امید ندین ....
یک ضربه ی دیگه برای روح بچه ها اصلا خوب نیست ....و بعد با یکی یکی بچه ها حرف زد و قطع کرد ..
وقتی بابا اومد پایین و بهش گفتیم که ماهنی زنگ زده از دست ما عصبانی شدو گفت : چرا منو صدا نکردین ؟ ازش شماره نگرفتین ؟ حالا من چیکار کنم .. چقدر بچه های بدی هستین شما .. من باید با اون حرف می زدم ...
فاطمه نگفت که دیگه نمیاد ..تو رو خدا بگو همین الان میرم میارمش ...
فاطمه گفت : عمو بشین ماهنی همچین قصدی نداره .. پدرش مریضه باید مراقب اون باشه ..از اون به بعد ماهنی که هیچکس نمی تونست جای خالی اونو برای ما پر کنه هر دو روز یکبار زنگ می زد .. و ما به امید بهبودی پدر بزرگ و بر گشتن ماهنی بودیم ..
ولی وقتی یکماه از رفتش گذشت دیگه تاب تحمل نداشتیم ..
بابا اوایل همون طور بی تاب بود و مدام سراغ ماهنی رو می گرفت و می گفت به عشق اون دارم زندگی می کنم ..ولی یک روز باز دیر اومد خونه و دستپاچه برای ما توضیح داد که چه کاری داشته ..
چیزی که ما تو عمرمون ندیده بودیم ..و روز بعد مدتش بیشتر و روز های بعد دیگه براش عادی شد و ما خواهر و برادرا همه حدس می زدیم که کجا میره و می دونستیم که عهدش رو شکسته ...
تا یک روز بعد از ظهر که همه خونه بودیم ماهنی گریه کنون زنگ زد وگفت که پدرش فوت کرده و چند روز دیگه بر می گرده ...
بابا همون جا بود فورا گوشی رو گرفت و با صدای بلند گفت عزیز دلم تسلیت میگم ....ولی ماهنی قطع کرده بود ..
فورا به رشید گفت : پاشو عمو جون من بهت پول میدم برو مادرت رو بیار شاید پدرش مرده احتیاج به پول داشته باشه ..
مدارکت رو بر دار زود باش راه بیفت رشید گفت : الان ؟ این وقت شب ؟ تازه تاریخ روادید منم گذشته
گفت : هنوز هوا تاریک نشده ..مادرت چطوری رفت تو از اون بی عرضه تری ؟ پول بده ردت می کنن ....
با ماشین من برو ..مادرت رو راحت بر دار بیار ..چی فکر کردی با اتوبوس که نگفتم ..
بهت پول میدم فاطمه زود براش یکم تو راهی درست کن ..هر چی زود تر ماهنی رو بیاره بهتره دیگه دق کردیم ...اونم اونجا تنهاس خدا رو خوش نمیاد ...
درست یادمه اون زمان چهار هزار تومن داد و اینطوری رشید راهی شد ...
ما دخترا پدر بزرگ مون رو ندیده بودیم ولی می دونستیم تو دل ماهنی چی میگذره سه تایی چادر سرمون کردیم و در حالیکه اشک میریختیم برای پدرش ختم انعام گرفتیم ....
ولی بابا نه اینکه ناراحت نبود یک طواریی هم بشاش به نظر می رسید و ما احمقانه فکر کردیم چون ماهنی می خواد بر گرده اون نمی تونه جلوی خوشحالیشو بگیره ....و از اینکه خیلی به ما محبت می کرد و به سهند و یاشار می رسید ..همه ی ما خوشحال شده بودیم ولی فاطمه یواشکی منو و طاهره رو کشید کنار و گفت : به نظرتون عمو یک طوری نشده ؟
گفتیم: نه دیگه از اومدن ماهنی خوشحاله ...
گفت : کی ؟ عمو ؟ محال ممکنه ...
رشید تازه گواهینامه گرفته هنوز تجربه ی جاده نداره چرا اونو فرستاد ماهنی رو بیاره ؟ برای چی خودش نرفت ؟ دلم شور می زنه ..
نمی دونم برای رشید یا ماهنی ..یا از عمو می ترسم باز نقشه ای کشیده باشه ..
دیروز که با ماهنی حرف می زدم می گفت : مراقب باشین یک وقت دوباره دسته گل به آب نده ...
طاهره گفت : شما ها که همش به بابام مشکوک میشین ..کار خوبم که می کنه به نظرتون نقشه میاد ...
بیچاره خودشو کُشت تا بالا رو حاضر کرد ..
فاطمه گفت : از من گفتن بود بوی خوبی به مشامم نمی رسه ..حالا بریم اثاث رو جمع کنیم ببریم بالا تا ماهنی میاد همه چیز رو آماده باشه ...
خیلی خسته است از فوت پدرش هم ناراحته ..همون بالا یک مجلس می گیریم ....
وقتی رسید حلوا و خرما رو هم درست می کنیم و میگیم همه بیان خونه ی ما برای پدر بزرگ ختم می گیریم ...
طاهره زود رفت به بابا جریان رو گفت ...در جواب خیلی خونسرد گفت : باشه حالا یکی دو روز دیگه بالا کار داره ..
باشه خودم می دونم چیکار کنم ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_چهلودو
من گفتم پس ما اثاث رو جمع کنیم ؟
گفت عجله نکینن معلوم نیست کی بریم بالا جمع کردن نداره هر وقت خواستیم برم از اینجا بر می داریم می زاریم بالا یکی یکی بی خودی شلوغش نکنین ..... عجله ای نداریم که فاطمه گفت فردا جمعه است ما همه خونه ایم ممکنه دیگه تو هفته وقت نکنیم و ماهنی هم بیاد خودتون گفتین خونه تموم شده منم رفتم دیدم کاری نمونده بابا بلند شدو گفت ای داد بیداد برای هر کاری شما ها بایدمداخله کنین ؟لابد یک چیزی می دونم که میگم ..تازه عمه تون ناهار فردا دعوت کرده باید بریم اونجا ..بی خودی هم برای من تصمیم گیری نکنین ....صبر داشته باشین خودم درستش می کنم ....
حالام من کار دارم باید برم بیرون چیزی لازم نداریم بخرم بیارم ؟
و هر سه ما متوجه شده بودیم که اون اشتیاقی که می گفت برای رفتن بالا داره دروغ بوده ...
وقتی اون رفت فاطمه گفت : بچه ها موافقین فردا صبح خودمون این کارو بکنیم ؟
گفتم فردا خونه ی عمه باید بریم ...
گفت : الان زنگ می زنم میگم نمیایم ...
طاهره گفت : ولی خودش خونه است و جلومون رو می گیره ...دعوا میشه ...
گفت : نگران نباشین کدوم جمعه خونه مونده که فردا بمونه ..تا شب که برگشت خودمون همه چیز رو می بریم بالا فوقش میگیم یکی بیاد بهمون کمک کنه ....
فاطمه زنگ زد به عمه که عذر خواهی و بگه نمیام ..ولی عمه اصلا از این موضوع خبر نداشت ..
و فاطمه گفت : حتما بابا می خواسته سر زده بیاد خونه ی شما؛؛؛ باشه عمه جون در هر صورت ما نمیام ....
و این یک دلیل دیگه برای اینکه متوجه بشیم بابا یک نقشه هایی داره ...اون شب بابا اصلا خونه نیومد و حرص ما اونقدر زیاد شده بود که صبح زود بیدار شدیم ..
تا کاری رو که تصمیم گرفته بودیم انجامش بدیم ..
فاطمه یک ملافه ی کهنه بر داشت و پاره کرد و با چند تا لگن و برس داد دست ما و گفت اول باید بالا رو تمیز کنیم ..زود باشین ...
سه تایی رفتیم بالا ..ولی در قفل بود و پشت در موندیم ..
فاطمه بدو برگشت پایین اتاق خواب رو گشت جیب هاشو و همه ی خونه رو گشتیم ولی کلید نبود که نبود ..
بابا درا رو قفل کرده و کلید رو با خودش برده بود ...
طاهره نشست رو مبل و بی اختیار دوبار زد تو دهن خودش و گفت : لعنت به من اگر دیگه بهش اعتماد کنم ..
ماهنی راست میگه بابا یک روی دیگه داره ..خیلی بد جنس و بد ذاته ...
نمیشه به حرفاش اعتماد کرد .
اون روز باز ما پریشون بودیم ..
هم نگران رشید هم ماهنی و هم کاری که ممکن بود بابا بکنه روز ما رو مثل شب سیاه کرده بود ....حدود ساعت یک بعد از ظهر سر و صدا از پشت دری که به طبقه ی بالا میرفت بلند شد ..
سهند دوید زود تر از همه درو باز کرد ..ما هم دنبالش ....
سر جا میخکوب شدیم .. در کوچه باز بود وبابا با یک کامیون جلوی در بود ..
تا ما رو دید داد زد برین تو..
فاطمه که آشفته شده بود داد زد چیکار می کنی عمو ؟ اثاث آوردی مال کیه ؟ نکن ....
عمو تو رو خدا نکن به خاطر خدا این کارو نکن عمو .....
منو و طاهره و سهند شروع کردیم با گریه التماس کردن ..بابا که خودش رنگ به صورت نداشت و من دیدم که می لرزید ..
دستهاشو باز کرد و ما رو گرفت و هل داد و کرد تو خونه ..و با لحن خیلی وحشتناکی فریاد زد برین تو به شما مربوط نیست ..
مجبور بودم خودم برای ماهنی توضیح میدم برین تو خونه ...
ما تقلا می کردیم و سهند شروع کرد به زدن بابا ..
منم جرات پیدا کردم و با مشت می کوبیدم بهش و فریاد می زنم نمی زارم اونجا خونه ی ماست تو به ماهنی قول دادی ..
نمی زارم ..بابا خودمو می کشم ..
ولی اون ما رو که همه با هم فریاد می زدیم ؛؛یا نه بهتره بگم ضجه می زدیم کرد تو خونه و درو از اونطرف قفل کرد ....
اون پدر بود و صدای شیون ما رو نمی شنید ..
و پر پر زدن ما رو دید و بازم کار خودشو کرد ...
سهند کفشش رو پاش کرد و در حالیکه بچه داشت گریه می کرد و فریاد می زد گفت ..الان میرم از اون طرف جلوشون رو می گیرم ..شما هام بیاین بریم بی عرضه نباشین ...فاطمه گفت راست میگه تا اثاث رو نبردن بالا بریم ..
همه با هم حاضر شدیم و به یاشار که در واقع درست نمی دونست برای چی گریه می کنه گفتم تو بشین ما الان میایم ..اون طفل معصوم اونقدر دچار استرس شده بود فاطمه دلش نیومد تنهاش بزاره به طاهره گفت تو بمون ما سه تا از عهده اش بر میایم ..
و با سرعت دویدیم بیرون و چند تا خونه رو رد کردیم تا از خیابون پشتی خودمون رو به بابا برسونیم ...
وقتی رسیدیم ..دوتا زن دم در بودن از مشخصاتی که رشید بهمون داده بود فهمیدیم همون زن ها هستن ...
سه تایی حمله کردیم به بابا جیخ و فریادی به پا شده بود که نگفتی ..
من به خیال خودم به اون زن حمله کردم که: گمشو از زندگی ما بیرون ..نکبت ..
ولی به یکباره یک چیز محکم خورد تو سرمو یکی بازوی منو گرفت و پرتم کرد روی زمین ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلودو
ماشینش 18 چرخ بود. بچه ها که حسابی از دیدن اتاقک ماشین لذت برده بودند، به همه جای ماشین سرک کشیدند. آقا محمد به من نگاه کرد و گفت: دلت نمی خواد داخلشو ببینی؟گفتم نه دیگه. دیره.به بچه ها نگاه کرد و گفت: عموها برید تو اتاقک یه کم استراحت کنید.ستایش و امیرعلی هم که تا به حال اتاقک دو تخته داخل ماشین ندیده بودند، از خوشحالی همان جا ماندند.گفتم خیر باشه اتفاقی افتاده؟ چیزی می خواید بگید؟چند ثانیه سکوت کرد و گفت ساره یه چیزی میگم ولی الان هیچ حرفی نزن.منتظر ادامه حرفش شدم. بدون هیچ تردیدی گفت ساره با من ازدواج کن.از پیشنهاد یک دفعه ای اش دهانم باز ماند. اصلا نمیدانم چطور شد که در یک لحظه، تمام زندگی ام مقابلم رژه رفت.با شنیدن خواستگاری اش، پاهایم شل شد و محکم روی زمین افتادم. آرنجم هم به رکاب ماشین برخورد کرد و کبود شد.آقا محمد با دیدن رنگ گچ شده من هول کرد و با ترس گفت: ساره خانم چی شد؟ چرا یه دفعه ای رنگت پرید.به سمت ماشین نگاه کردم تا مطمئن شوم بچه ها حواسشان نیست. لال شده بودم. آقا محمد با ترس گفت: ساره جان غلط کردم. اصلا فراموش کن چی گفتم. تو رو خدا یه چیزی بگو. حرف بزن دارم سکته می کنما. از داخل ماشینش بطری آبی را باز کرد به دستم داد. گفت: یه کم آب بخور. حالت جا بیاد.
خودم هم نمی دانم چرا تا این حد بی حال و بی رمق شدم. همیشه فکر می کردم غش و ضعف کردن برای فیلم و سریال هاست اما طوری از پیشنهادش ضعف کردم که توان راه رفتن نداشتم. آب را از دستش گرفتم و چند جرعه خوردم.کنارم نشست و فقط نگاهم می کرد تا حالم بهتر شود. حتی جرات گفتن کلمه ای را نداشت.بعد از 5 دقیقه که حالم بهتر شده بود برگشتم و گفتم: چطور به فکرت رسید همچین پیشنهادی رو به من بدی؟ من دو تا بچه دارم. از ازدواج بیزارم. منو باش که فکر می کردم تو همه این سال ها، تو فرشته نجاتمی.فکر می کردم از روی خیرخواهی کمک می کنی بهم اما بهم نظر داشتی. دیگه نه می خوام بهم زنگ بزنید نه پیام بدید.آقا محمد گفت: اگه تو دو تا بچه داری منم دو تا بچه دارم. اصلا من غلط کردم که پیشنهاد ازدواج دادم. ولش کن. همشو فراموش کن.با صدای بلندی امیرعلی و ستایش را صدا زدم تا از بالای ماشین، بغلشا کنم و پایین بیاورم.دستانم تاب نداشت. گفت: چه کار میکنی؟ الان بچه ها رو میندازی. به زور جلو آمد و بچه ها را بغل کرد و زمین گذاشت.انقدر حالم بد بود که دلم می خواست یک گوشه بنشینم و گریه کنم. ستایش متوجه رفتار عجیب و غریب بینمان شده بود اما نمی خواستم بویی از خواستگاری عمو جانش ببرد.کمی مکث کردم و گفتم: همون حرفی که تمام کارهای خوبی که برام کردید زیر سوال برد.آقا محمد گفت: من حرف های امروز فراموش کردم. نمی خوام دیگه شما هم بهش فکر کنید. ولی به خدای بالای سرم قسم، تا همین یه ماه پیش من به این پیشنهاد فکر نکرده بودم. هیچ وقت دلم نمیخواست زندگیت بهم بخوره. هم منطقی هم احساسی به این نتیجه رسیده بودم که باهات این قضیه رو مطرح کنم اما فهمیدم که اشتباه کردم. الانم دیگه لال شم که بخوام چیزی بگم. فقط تو رو خدا از من ناراحت نشو.گفتم من از یازده سالگی شوهردار شدم. انقدر سختی کشیدم تو اون زندگی که یه سال تو ماشین خوابیدنم برام اوج خوشبختی بود. هر جایی که رنگی از احمد و خونوادش نبود، من آسایش داشتم.آقا محمد نگاهی به چشم های خیسم کرد و گفت: ولی من می خواستم کاری کنم که تمام سختی هایی که کشیدی رو فراموش کنی. نمی دونم. من که جای تو نبودم که بخوام به جات تصمیم بگیرم. الان هم فقط می خوام همه چی برگرده به قبل. نمی خوام دیدت نسبت به من عوض شه.گفتم آره. بیا دیگه درباره اش حرف نزنیم.گفتم آره. بیا دیگه درباره اش حرف نزنیم. میگم به نظرت چقد دیگه طول میکشه بارو تخلیه کنیم؟آقا محمد به ساعتش نگاه کرد و گفت اگه با همین سرعت بریم پنج ساعت دیگه میرسیم.گفتم ماشینت جاش امنه؟آقا محمد لبخند زد و گفت: نگران ماشین نباش. جای ماشین امنه.چشمامو بستم و بدون این که حواسم به این باشد که مردی کنارم نشسته، خوابم برد. یک ساعت بعد با صدای امیرعلی بیدار شدم.آقا محمد گفت: حالت بهتره؟ستایش و امیرعلی در حال بازی کردن بودند. گفتم: بهترم.نمیدانم چرا دیگر زبانم به گفتن کلمات عادی نمیچرخید. به زور حرف میزدم. سکوت بدی در میانمان بود. هم من معذب بودم و هم آقا محمد.آقا محمد گفت: قراره برم مرز.چند روزی نیستم.گفتم: از کی میرید؟گفت: هفته دیگه.گفتم: حقوقش خوبه؟هر بار که میری مرز و میای برات میصرفه؟آقا محمد گفت: خوبیش که خوبه. اما خطرناکه. باید مراقب راهزنا هم باشی.سعی کردیم تا رسیدن به مقصد فقط درباره کار صحبت کنیم.نزدیک های صبح بود که به خانه رسیدم.خوابم برد اما حتی در خواب هم صحبت های آقا محمد در ذهنم می پیچید.نمی دانم چرا همش یاد کتک هایی که خورده بودم می افتادم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii