eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
709 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
دوس داشتم گوشی رو از بابا بگیرم به آرش زنگ بزنم بگم بیا بریم .. توروخدا بریم از اینجا دور شیم از این آدما ٬از این افکار از این سادگیا .... اسیر بودم واقعاْ اسیر شده بودم. صبح زود مجید اومد دم خونمون بریم آزمایش و کلاسامون ... میگفتن باید زود بریم چون شلوغه دیر نوبتمون میشه .. ساعت ۵صبح مجید دم خونمون بود .. واسه اولین بار باهاش تنها بودم ... بوی دود سیگارش بدرقم حال بدم رو بدتر کرد ... تو دلش چه پایکوبی بود تو دل من چه غوغایی ... تو طول مسیر حرفی نزد اون ساکت بود من ساکتتر !! فقط گرگر سیگار میکشید ...مجید رفت خون بده. دعا دعا میکردم خدا به دادم برسه ... کمک کنه تا تو گروه خونمون مشکل ایجاد بشه چون آخرین امیدم همین بود .. آخه قرار گذاشته بودن دو سه روز بعد عقد کنیم ... مجید رفت بالا و من موندم یه عالمه فکر .. یه حیاط گنده .. زوجای مختلفی که برق شادی ُذوق رو میشد تو چشماشون دید .. چقدر همدیگه رو دوس دارن ... بعضیا دست تو دست هم بودن بعضیاشون با ماماناشون اومده بودن .. همه شاد بودن ! عروسا تو دلشون عروسی بود ... یه طرف یه زوج سرش رو شونه مردش بود از همین اول شونه ش شده بود مأمن امن واسش یه طرف دیگه قهقهی ِعروسی بود که شازدش داشت واسش لاو میومد . اشکام میریختن پایین .. پس چرا من خوشحال نیستم ؟؟؟ چرا من شازدم رو دوس ندارم ؟؟ شوهرم ! مرد آینده م ... آرش چی میشد الان چشم به راه تو بودم ... چی میشد الان دل تو دلم نبود واسه اومدنت ... قسمت بود همه جوره حسرت به دلم بمونه .. حسرت پول ٬ حسرت یه مرد ٬ حسرت عشق ٬ حسرت یه زندگی با عشق!مجید آستین به بالا اومد طرفم خون داده بود... گفت مگه کم الکیه ؟! بنده با این هیکل کم خونی داشته باشم ؟! رفتیم سر کلاس .. حرفای چرت ُپرتی که اصلاْ حوصله ی شنیدنش رو نداشتم .. آخر کلاس اسامی آقایونی که مشکل داشتن رو میخوندن چقدر دل دل میکردم اسم مجید َم جزوشون باشه ... همه خوشحال از اینکه اسم مردشون جزو اون اسامی نیس من ناراحت !!! نبود ... اسم مجید نبود ُمن باید زن مجید میشدم .. بایــــد. نزدیکای ظهر بود مجید بدون اینکه حرفی بزنه رفت بیرون از شهر .. منم ساکت بودم ... واسم مهم نبود میخواد چه بلایی سرم بیاد ! میخواد چی بشه ؟! کجا میره میخواد چیکار کنه .. از خودم ُزندگیم سیر بودم هیچی واسم مهم نبود ... روحم خیلی وقتا مرد منتظر مردن جسمم نشسته بودم !کنار یه رستوران نگه داشت گفت ناهار رو اینجا میخوریم .... کنار میز نشستیم ... مجید دستش رو گذاشت رو دستم ٬ دستمو کشیدم ... " آخر این دستا ماله خودم شد " نتونستم جلو اشکام رو بگیرم اختیار اشکام دیگه دست خودم نبود .." غصه نخور بهم عادت میکنی " سرمو گذاشتم رو میز ٬ واسم مهم نبود کی داره نگام میکنه یا مجید پیشمه ... بازم میخواسم از این طریق آروم بشم راحت بشم ... لحظه لحظه هامو با یاد آرش میگذروندم .. اینکه الان اگه جای مجید بود من چه حالی داشتم .. چه حسی داشتم ... اینکه هروقت باهاش میرفتم رستوران حواسم به غذا نبود میخواستم ایننننننقدر به آرش خیره بشم تا سیر بشم !! چون زود میخواستن عقد کنیم گفتن حلقه هامون و آینه شمعدون رو بگیریم بعد از عقد سر فرصت باقی خریدامون ُ بگیریم ... مامان گفت مجید خونه زنگ زده گفته ساعت ۶ میاد دنبالت تا برید واسه خرید حلقه .. گفتم خودتون که بُریدید دوختید خودتون برید بخرید .... بابا رفت بالای منبر .. حرفایی میزد که هرکسی میشنید چقدر میخندید .. میخواستم گریه کنم از سادگیش .. اینکه مجید رو اونجوری که خود بابا دلش میخواست شناخته نه جوری که واقعاْ بود !!مجید اومد دنبالمون منو بابا مامان رفتیم سوار ماشینش بشیم ... مامان مجید هم اومده بود . رفتم عقب بشینم مامان مجید اصرار کرد برم جلو بشینم .." اینو آویزه ی گوشت کن ! جاتو به هیچکس نده .. برو سر جات بشین .."در ِجلو رو واسم باز کرد رفتم بشینم ماشین آرش ُدیدم ... سوار شدم تمام حواسم به چیزی که دیده بودم بود ... خود ِآرش بود !!! قبل از اینکه ما بریم ماشین ُروشن کرد ُرفت .... میدونم اون لحظه چه نفرتی ازم داشت ...اولین مغازه حلقه هامون رو گرفتیم .. هرچی مامان مجید میگفت بیشتر بگردیم گفتم همینا خوبه .. میگفت اولین عروس ُدومادی هستیم تو اولین مغازه حلقه انتخاب کردیم ... آینه شمعدون هم حتمنی باید باشه چون عقیده داشتن عروس باید سر خطبه به آینه بخت ِخودش نگاه کنه !! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-فقط خون پام و می بینی؟نه؟....من قلبم داره خون می یاد.. داشته هام به داشته های تو نمیرسن که بهشون افتخار کنم آره... نه اون بابای خمارم. نه اون ظالم داداشم.. از بی مهری پدرت می نالی ولی اگه کم بیاری خیلی راحت سینه سپر می کنی و با افتخار می گی پسر فلانی ام.تو از بی دردی برای خودت درد می سازی من با درد لباس دوختم.. اما اجازه نمی دم تهمت بزنی ....بیجا می کنی... من با فقر و بدبختی و نداری و یه عالمه حسرت بزرگ شدم اما مادرم بی عفتی یادم نداده پسر حاجی.. یه عمر خونه مردم حرف شنید و واسه یه قرون دو زار و سیر کردن شکم من جلو همه خم و راست شد و خفت کشید اما یادم نمی یاد یه تار موش رو بیرون بده. از شوهر شانس نداشت و دائم کتک می خورد اما ندیدم برای کسی پشت چشم نازک کنه. از زیر لباس آستین بلندش ساق دست می پوشید مبادا بی حواس پوست دستش دیده بشه. به من یاد نداد وقتی اسمم، فقط اسممم ،تو شناسنامه یکیه به کسی نگاه کنم.از اونی که فکر می کنی آسه تر رفتم و آسه تر اومدم..نگفتم نه برای اینکه دلم پرپرش میزد .نگفتم چون تو برام مهمتر بودی....که آخرشم این فکر رو دربارم نکنی محکم با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد...دلم را شکسته ای نیما می فهمی ...بفهم ..بفهم خواهشا بفهم.. -لعنت به این دل صاحب مرده. من ..بغضش سنگینتر شد....محکم با مشت در قلبش کوبید -لعنت به این که توی بی لیاقتو دوست داره..کاش میشد درش بیارم پرتش کنم جلوی خودت.. نخواستم عشقتو بردار مال خودت....جلوی هرکی می خوای بندازش..دیگه تمومه...باید رفت ...وقت رفتنه.....باید رفت از جاییکه هیچ اهمیتی برای کسی نداری..باید...حرفش را نیما قطع کرد ...با دل من نکن..فردا دوباره جایم همان کنج اتاق است.....آخ بدبخت دل کوچک فاخته که خواستن در میانش آنقدر موج می زد چقدر صدای نیما زیبا بود. -دوست دارم فاخته....دوست دارم لعنتی امشب شب زیبایی ست...مهتاب که هست..آسمان عشق صاف صاف.....دو دلداده در آغوش هم...امشب را ساخته بودند برای با هم بودن...زمزمه های عاشقانه....چه زیبا شبی بود با عاشقانه های نیما ..بیخیال از هر گونه ناراحتی ...فارغ از هر گونه دل زخمی پا را از دنیای دخترانه بیرون گذاشتن و در میان بازوان حمایتگر مردی قدم به دنیای زنانه گذاشتن...امشب شب آرزوها بود. صبح که از خواب بیدار شد چشمانش به چشمان خندان نیما افتاد...دراز کشیده بود و او را نگاه می کرد. لبخند زد -سلام زیبای خفته.... -سلام -خوبی،گونه هایش از شرم گل انداخت و آرام سر تکان داد. -امروز رو استراحت کن -کلاس دارم اخم کرد. -چهارشنبه ست ....نری فردا و پس فردا هم تعطیلی چشمهایش گرم خواب شدند. آرامش که باشد چشمها هم دائم هوای خواب دارند. بوسه ای روی گونه اش گذاشت و موهایش به بازی گرفته شد -صبحونه امروزت با من با همان چشمان بسته جواب داد -هیچی نداریم..دیشب رو یادت نیست...زدی همه چیزو داغون کردی -تو کاری نداشته باش به این کارا...صبحونت با من. منم خونه ام امروز چشمانش را بست. صدای پای نیما را شنید که از در بیرون رفت بعد هم صدایش آمد -اوه...اوه..فاخته اصلا بیرون نیای ها... اینجا میدون جنگه.با صداهای بیرون چشمانش را باز کرد. صدای حرف می آمد. آرام بلند شد.دردی که نداشت اما بیحال بود و دوست داشت بخوابد. در آینه به خودش نگاهی انداخت.. موهایش را شانه کشید و باز گذاشت. از اتاق که بیرون رفت مادر جان را دید فاطمه خانم هم آشپزخانه را تمیز می کرد. -سلام ...به روی ماهت مادر ... ساعت خواب -سلام مادر جون... نفهمیدم شما اومدین رفت و کنار مادر جون نشست و جواب سلام فاطمه خانم را هم داد -آره مادر. نیما گفت حالت خوب نبوده دیشب. مادر ضعیفی خب...زیاد کار می کنی اینجوری یهو از حال میری..کار سنگین داشتی خبر کن خب مادر.ببین الان نیما زنگ زد کمک خواست اومدیم سرش را پایین انداخت -ببخشید درد سر شد . ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وارد رستوران شدم. مادرش دوباره نگاه خریدارانه ای کرد و سلام داد. در طول غذا خوردن حرفی نمیزد. وای که هر لقمه ای که می خوردم با استرس و صدا قورتش می دادم. تصمیم گرفتم یک چایی سفارش دهم و بی خیال غذا شوم. آقا محمد شوخی می کرد اما مادرش حتی یک لبخند ساده هم نمیزد.با خودم گفتم حتما به این فکر می کند که آن ها کجا و من کجا! وضع مالی آقا محمد خیلی خوب بود. بهترین امکانات و زندگی را داشتند.اگر مادرش می فهمید که من یک سال تمام در نیسان زندگی کرده ام و آشغال جمع کن بودم، احتمالا حاضر به همین دیدار ساده هم نمیشد.از استرس خیس عرق بودم. موقع خداحافظی، مادر محمد گفت محمد جان، این ماشینت خیلی تشک هاش سفته. خیلی هم بالائه.می خوام با این هم سرویسیت برم. هر دو زنیم. بهتره با هم باشیم. شما پشت ما بیا.شنیدن این حرف، به محمد نگاه کردم و یواشکی سرم را تکان دادم که مخالفت کند. همینم مانده بود که کنارم بنشیند. چطوری رانندگی کنم؟ از استرس لبخند زدم و گفتم هر طور که راحت ترید. محمد هم ریز ریز می خندید. از رستوران که بیرون آمدیم، دستش را گرفتم تا سوار ماشین شود. با لبخند گفت خیر ببینی مادر!همین جمله را که گفت، هر چه فکر منفی درباره اش کرده بودم از هم پاشید. چه عجب که یک جمله به درد بخور گفت. میوه هایی که در ماشین بود را کنارش گذاشتم و گفتم ببخشید این جا اسباب پذیرایی جور نیست. ایشالا هر وقت اومدید خونمون، جبران می کنم.میوه ها را برداشت و گفت نه بابا. خیلی هم خوبه. شنیدم دو تا بچه داری. اسمشون چیه؟ با خوشحالی گفتم ستایش و امیرعلی! از سن و سالشان پرسید. از این که چطوری بزرگشان کردم. خودش هم سفره دلش را باز کرد و از همه زندگی اش گفت. از پیش از این که شوهرش فوت کند. از سختی هایی که کشیده بود. خلاصه انقدر راحت و خودمانی حرف میزد که تمام استرس هایم یک دفعه ای رنگ باخت.انطور که آقا محمد می گفت، مادرش خیلی خاکی بود اما در نگاه اول اصلا این طور به نظر نمی رسید.برای من هم خوب شده بود. 6 ساعتی با هم حرف زدیم. هم صحبت پیدا کرده بودم. محمد هم هر از گاهی از کنارم رد می شد و سلامی دورادور می داد. نیشش هم تا بناگوشش باز بود.بعد از 6 ساعت خودش خوابید و من تا صبح رانندگی کردم. صبح زود بیدار شد و گفت: ای وای! دختر تا الان نخوابیدی؟گفتم: ایشالا برسم خونه می خوابم.گفت خب این طوری که نمیشه. تو جوونی. ماشالله بر و رو داری. حیف نیست خودتو این طوری نابود می کنی؟گفتم کارش سنگینه اما ازش راضی ام. خداروشکر دستم جلوی کسی دراز نیست.به بندر که رسیدیم گفتم این جا یه بازار داره که خیلی قشنگه. بریم خرید؟خیالم دستم را گرفت و به یک آغوش عاشقانه مهمانم کرد. بعد هم گفت دیدم تلفنی داری با بابات حرف میزنی. جز بابا کیا میان؟با خوشحالی گفتم چند تا از بچه ها هم میان. خواهرم زنگ زد و گفت که دلش برام تنگ شده!چشمانم را باز کردم. حتی فکرش هم لذت بخش بود. با این که ماشین داشتم و زندگی ام از این رو به آن رو شده بود اما نبود خانواده را حس می کردم. حسرتم شده بود که یک بار پدرم در آغوشم بگیرد و خواهرم دلتنگم شود. حسرتم شده بود که زندگی عاشقانه داشته باشم.وقتی به خانه برگشتم، محمد زنگ زد. از شنیدن صدای گرفته ام فهمید که اوضاع روبراه نیست. گفتم که چیزی نیست اما دلش طاقت نیاورد. گفت شام میام دنبالتون. بچه ها رو آماده کن بریم یه جای قشنگ!گفتم میشه امشب نریم؟ من اصلا حوصله ندارم. خیلی خسته ام.محمد گفت چیزی شده؟ مثل قبل نیستی. کسی چیزی گفته؟گفتم: فقط دلم گرفته. من شبیه بقیه آدما نیستم محمد! نه؟محمد با تعجب گفت یعنی چی شبیه نیستی؟گفتم بچه هامم مثل خودم شدن! معنی خانواده رو نمی فهمن. هر وقت می بینم کسی داره میره خونه خواهر و برادرش، تعجب می کنم. حس عجیبیه که من هیچ وقت حسش نکردم.محمد گفت چی شده یه دفعه به این فکر افتادی؟گفتم می دونی بدبختی من از جهاز شروع شد؟ از زمانی که بابام گفت جهاز نمیدم من نیش و کنایه خوردم. شاید اگه بابام جهاز داده بود من الان به جای رانندگی، تو خونه ای که دوسش داشتم زندگی می کردم. شاید...محمد گفت اون خانواده ای که احمد داشت، حتی اگه جهازم مطرح نبود سر یه چیز دیگه بهونه می کردن. واقعا الان چت شده؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم امروز تو جاده نزدیک بود خفتم کنن.واسه همین حالم گرفته اس. من کجا؟ جاده کجا؟گفتم خودمم می ترسم تنهایی برم اما فکر کنم این ترس موقتی باشه.محمد گفت: ساره بیا با هم ازدواج کنیم. بذار زودتر تموم شه این دوران!بغضم را پس زدم و گفتم صادقانه بخوام حرف بزنم اگه همه چی دست خودم بود، فردا صبح زود باهات میومدم محضر.محمد گفت: ببین من الان اگه هر هفته امیرعلی رو نبینم دل نگرانش میشم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii