eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
205 عکس
712 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم تو دستشویی .. نگاهی تو آینه کردم ... مبارک باشه سمانه خانوم ! زندگی جبرت مبارک ! وضو گرفتم ... رفتم سراغ همون سجاده ی سبزم ... دردودل اونشبم رازی بود بین خودم ُخدا ! سر از روی مهر که برداشتم چشمام باز نمیشد اما دلم خالی شده بود ... مثه همیشه آروم شده بودم دوس داشتم امشب سر همون سجاده بخوابم .با همون چادر سفیدم .. به امید اینکه سر همون سجاده به یه خواب ابدی برم ..صبح با صدای زنگ نامزدم ! مجید از خواب پریدم .. تموم اتفاقای دیشب مثه یه کابوس از جلوی چشمم رد میشد .. منو مجید باهام نامزد کردیم ُاین چقدر واسه دله من دردناک بود ... بی جواب گذاشتمش رفتم آبی به صورتم زدم ... بابام سعی میکرد خودش رو خوشال نشون بده ! نگرانیش رو نمیدونستم از چیه ؟! اونکه بتش شده بود مجید ! چرا باید دلخور باشه چرا باید دلشوره داشته باشه ..به گوشیم که مدام زنگ میخورد اهمیت نمیدادم . نزدیکای ظهر مجید اومد خونمون با چهاردست بریون !! دیگه خودش رو متعلق به اون خونه و آدماش میدونس .. بابام با چاپلوسی گفت " این چه کاریه که کردید " اونم چاپلوس تر جواب میداد که وظیفه س ... اما خجالت رو تو چهره ی مامان میدیدم . ناراحتی ٬ نگرانی .. بالاخره مادر بود ُمیدونس قراره من با چه کسی برم زیر یه سقف ..رفتم تو اطاقم . چند دقیقه بعد مجید اومد تو اطاقم ُ بدون اینکه در بزنه اومد نشست !ــ ما هنوز به هم محرم نشدیماااااــ دلامون که محرم شده !ــ دل تو واسه دل من نامحرمترین دله ...بی اهمیت گفت : مجبوره که محرم بشه ! حالا پاشو ٬ پاشو بریم یه دوری بزنیم ..ــ اینقدر دارم خردت میکنم ! اینقدر ازت متنفرم ؟! چرا ؟؟؟ چرا میخوای بازم با من باشی ؟؟ کنارم ؟؟ مطمئن باش روی خوش از من نمیبینی و ...حرفم ُ قطع کرد گفت همینکه ازش تنفر دارم واسش کافیه ... همینکه تونسته به همه ثابت کنه صاحب منه ولو اینکه من نخوامش کافیه... لحظه به لحظه ازش بیشتر نفرت داشتم ... نمیتونسم به هیچ عنوان تحملش کنم چه برسه به اینکه بخوام برم باهاش زندگی کنم . خیلی فکر میکردم دنبال راه چاره ؟ اینکه چیکار باید بکنم تنها بودم خیلی تنها..یه شب نشستم با بابا حرف زدم ... گفتم تا حالا به حرفت گوش دادم . دارم با مردی ازدواج میکنم که دلم رضا نیس باهاش . گفتی " این " ٬ گفتم " چشم " مثه روز واسم روشنه بدبختیم ُ ! اینکه چند سال دیگه بیام پریشون ازت بخوام طلاقم ُاز این نامرد بگیری .. بابا این یه هوس بازه .. مرد زندگی نیس .. تنوع طلبه .. تو خواستی من بشم زنش شدم حالا که نامزد شدیم حداقل واسه مهریه بگو جمع بشن من یه شرط ُشروطی دارم ..مهر هیچی نمیخوام چون هیچ مهری ازش تو دلم نیس فقط میخوام حق طلاق بگیرم همین ُبس ..تا این شرطم به گوش مجید رسید عصبی شد ... با دادو بیداد اومد در خونمون .. واسه بابا خط ونشون کشید .. گفت میره برگه و سفته رو میذاره اجرا .. مگیفت بی آبروش کردیم بی آبرومون میکنه .. داد میز میگفت دخترتون با کسایی که بی آبروتون میکنن خوبتره پس منم همون راهو ادامه میدم .بابا التماس مجید ُ میکرد اینکه نره شکایت کنه ." این دختره غلط کرده بخواد واستون شرط و شروطی بذاره ! شما آقایی .. سروری به غلطی کرده یه چیزی گفته شما به بزرگی خودت ببخش "التماسای بابا له کردن ِمن همه و همه اشک میشد رو گونه هام . به چه جرمی ؟ فقرو نداری ٬ بیسوادی و سادگی همه یه جا توی بابای من جمع شده بود .مجید با خونوادش اومدن خونمون .مامان و خواهراش میگفتن از این رسما ندارن که بخوان حق طلاق رو به دختر بدن میگفتن از خر شیطون پیاده بشم جلو فک ُفامیل آبرو دارن میگفتن جشن نامزدی گرفتیم این بچه بازیا چیه ؟... مجید قسم میخورد اگه من بخوام سنگی جلو پاشون بندازم میره و از دست بابا شکایت میکنه به خاطر بدهی هاش.باباشم مدام میگفت پسره احمق حقشه .. صد دفعه گفتم اینا وصله ی ما نیستن ..باباشم مدام میگفت پسره احمق حقشه .. صد دفعه گفتم اینا وصله ی ما نیستن ..رفتن اما بابا حسابی کُفری بود اومد طرفم اونقدر عصبی بود که گفتم حالاس که لهم کنه .. شروع کرد به سرو صورتش زدن ! اینکه اگه مجید بره شکایت کنه چه خاکی تو سرش بکنه  آبرو ٬ حرف مردم همه ی اینا تکیه کلام خونوادم بود . مجید از خوب حربه ای استفاده کرده ُدست رو خوب نقطه ضعف ِبابا گذاشته بود ... بابا هم دست رو خوب نقطه ضعف من گذاشت . تحمل نداشتم اشکاشون ُ بینم اینکه دارن به خاطر من تو سروصورتشون میزنن .مهریه بریده شد مهم نیس چی ُچقدر مهم این بود که مثله همیشه خودشون بریدن خودشون کِل کشیدن خودشون گفتن : مبارک باشه !!! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-خیانت کردن اصلا تو ذاتتونه.....خراب کردی ....همه چیزو خراب کردی. ....نمی دونی وقتی بهم گفتن بلد نیستم جمع و جورت کنم چه حالی شدم. ....مثل خر سرم و انداختم پایین. .....وفا دار بودن خیلی سختت بود بهت روز اول گفتم آسه میری آسه می یای....نگفتم از بس داد زده بود گلویش می سوخت.خسته شده بود.دیگر اعصاب متشنج یاریش نکرد. دیگر توان فریاد کشیدن نداشت مخصوصا که دید فاخته شدیدا از او ترسیده است.بدنش می لرزید.گوشه ای کز کرده بود و در خودش مچاله شده بود.فرشته کوچکش را آنروز حسابی ترساند و بال و پرش را ریخت.پشتش را به او کرد و از آشپزخانه بیرون رفت....کمی بعد باز ایستاد....آخ فاخته.....فاخته دوست داشتنی من....صدایی شبیه ناله از دهانش در آمد -من ....من دوست دارم فاخته.... فهمیدنش اینقدر برات سخت بود....هه....حتمی سخت بوده دیگه تا دو کلمه خوش شنیدی رو از من گرفتی......سرت جایی گرم بوده که تو این یه هفته حتی نپرسیدی چه مرگته نیما. ....اصلا برات مهم بود؟!....اگه بهت می گفتم دارم تو یه باتلاق از اشتباهات گذشتم غرق میشم....چی کار می کردی برام؟ ؟.....دستتو برام دراز می کردی.....هه خب معلومه که نمی کردی.....اصلا بیخیال ... تو که هیچیت نمیشه از یخچال تمیز کردنت معلومه من اندازه یه دوزاری هم برات ارزش ندارم، اما من ...انگار از همون زخم قبلیم دوباره خون اومده. .....نمی دونی خیانت چه طعمی داره...... بلند زیر گریه زد.تازیانه حرفهایش از سیلی دردناک تر بود.کدام خیانت نیما....نمک خوردن و نمکدان شکستن که دیگر اصلا در ذاتش نبود ..... بهتر بود هر کس به اتاقش می رفت.بس بود دیگر داد زدن نیما و تحقیر و سکوت فاخته.شب خودش غم انگیز بود دیگر بیشتر از این سیاه و درد آلود میشد تحملش سخت بود.کاپشنش را در آورد و همانجا روی زمین انداخت. به طرف اتاقش رفت و دستگیره را پایین داد اما با صدای وحشتناکی که از آشپزخانه آمد انگار که جانش را آنجا جا گذاشته باشد سراسیمه به طرف آشپزخانه برگشت سعی کرد بلند شود..بلند که شد، اما با درد ناگهانی که در پهلویش پیچید تعادلش را از دست داد و روی ظرفهای واژگون و شیشه های شکسته روی زمین افتاد. بریدگیها و خراشها هیچکدامشان درد نداشت اما حرفهای نیما مثل دریل تمام تنش را سوراخ کرده بود. می فهمید عصبانیتش را، اما ناروا حرف زدن در ذهنش نمی گنجید. بویژه حرفهای آخرش وقتی پشت به او زده بود ؛از دوست داشتن گفته بود اما در چشمانش نگاه هم نکرد....بی انصاف بود.. خودخواه بود....امشب ترسناک هم بود. داشت با درد بریدگی دست و پایش بلند می شد که نیما را دید. هراسان به سمتش امده بود.. لعنتی.. لعنتی... چقدر زود دلش وارونه میرفت و برای نیما پر می کشید.به صدای لرزانش سرش را بلند کرد -چی کار کردی دختر..... دست به سمتش دراز کرد تا کمکش کند....جسارت پیدا کرد چرا همش نیما داد بزند.. تحقیر کند.. محکوم کند....انگ بزند. ..به لجن بکشاند... احساسش را خورد کند.....او هم باید می توانست... باید او هم خورد می کرد...باید تکه تکه میشد. ....اصلا همان قلبش را باید در می آورد و نبما را از آن بیرون می انداخت. فریاد زد...شاید بخاطر درد فریادش به بلندی نیمای ستمگر نبود اما آن لحظه با آخرین توانش فریاد زد -نیای جلو ها... دست به من می زنی نجس میشی...تنت بوی خون و خیانت می گیره.....برو اصلا دیگه نمی خواد جلوی چشمم باشی. ...برو گمشو حرفهایش را نشنید....از فریاد فاخته نترسید... -از زانوت خون بدی می یاد -به جهنم ... به تو ربطی نداره....تازه می خوام برم رگمم بزنم ...به تو چه بلند شد، با درد؛ اما دستش را پس زد. خواست بازویش را بگیرد هولش داد.باید می رفت از آنجا... یک جایی خلوت برای خودش عزاداری می کرد.چرا هی اشکهایش می آمد و او را ضعیف و بدون غرور جلوه می داد. غرورش هم میان آن همه ظرف و ظروف شکسته بود و برای همین نیما شکستنش را ندید. دوباره پشت سرش آمد و از پشت با زویش را کشید تا بایستد. -پات خیلی خون می یاد برگشت و زل زد به تیله های مشکی نگرانش. لبهایش آنروز رنگ نداشت. او فقط خواسته بود ذهنش را مشغول کند تا افکار بد به سراغش نیایند اما بیخیال نیمای دوست داشتنی اش نبود. اشکش ریخت، تصویرش تار شد . ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ماهنی گفت : نه خوب نیستن .. همه بدیم عمه شونه هاشو بالا انداخت و گفت : چیه ؟ دیوونه شدی ؟ماهنی رفت تو اتاق عموی بزرگم و آقا جان و شوهر عمه نشسته بودن انگار ماهنی ازشون خواسته بود که اونجا جمع بشن سلام کردیم و نشستیم ..ماهنی بدون مقدمه به آقا جان گفت من دیگه صبرم تموم شده ،شما یک روز من و بچه های سالار و سپردین دست فرهاد .. مگه نباید دیگه نظارت می کردین که اون داره چه بلایی سرما میاره ؟اگر به شما مربوط نبود که از همون اول منه بی چاره رو رها می کردین زندگی خودمو بکنم .. اگر برام تصمیم گرفتین که نباید به امید خدا ولم می کردین ، قرار بود فرهاد از من و رشید و فاطمه مراقبت کنه و حالا رشید و فاطمه کار کنن تا من بتونم شکم اونا رو سیر کنم ؟آقا جان اگر از من حلالیت بخواین ، حلالتون نمی کنم ، مگر اینکه من و بچه هام رو از دست فرهاد نجات بدین .. حتما خبر دارین زن گرفته ، خبر دارین اون زنِ غربتی رو با مادرش آورده تو خونه ی من نشونده ، و از همه بدتر مدام مزاحم ما میشه و با رشید دعوا می کنه بچه ها رو میزنه و امروز سر رشید و شکست .. شما اون دنیا جواب سالار و چی می خواین بدین ؟عمه گفت : والله تا اونجایی که من می دونم الان تو داری اونو اذیت می کنی پیش پای تو ، اون زنگ زده بود ،می گفت رشید زده دنده شو شکسته .. اینا رو نمی بینی ؟رشید چه حقی داره دست روی عموش بلند کنه که براش پدری کرده ؟ خونه رو خودش ساخته ، خودشم تصمیم میگیره چیکار کنه مثلا اون مرد خونه است ، تو چرا دخالت می کنی ؟ماهنی گفت : اگر الان شوهر خودتم بود همین حرفو می زدی ؟ ببخشید همین الان به شوهرت مجوز دادی بره زن بگیره ، بیاره کنار تو زندگی کنه .. واقعا خوشت میاد ؟یا مر گ خوبه برای همسایه ؟راستش این درد اگر مال تو بود من درک می کردم ، نمی دونم چرا از فرهاد دفاع می کنی و نمی فهمی من چی میگم عمو گفت : راست میگه ماهنی خانم ، فرهاد غلط کرده زن گرفته ؟ با شش تا بچه ... خودتون هم می دونین که فرهاد آدم لااوبالی و بی بند و باریه ... لااقل نمک به زخم این زن نپاشین هرکاری کردین من حرف نزدم .. بسه دیگه ... تو از فرهاد نپرسیدی چیکار کردی که رشید تو رو زد ؟حالا از ماهنی خانم بپرس .. من می دونم رشید همچین بچه ای نیست ، حتما فرهاد داره اذیتشون می کنه ماهنی گفت : من الان شما رو اینجا جمع کردم فقط یک چیز ازتون می خوام ، سند خونه رو برداشته با خودش برده ازش بگیرین و بدین به من ، به خاطر من اینکارو نکنین ، به خاطر بچه ها که هر روز تن و بدنشون می لرزه و حرص و جوش می خورن اینکارو انجام بدین خواهش می کنم اجازه ندین ما بیشتر از این زجر بکشیم.آقاجان گفت : باشه بابا ... اون با من ازش میگیرم ... خاطرت جمع باشه .. ولی تو بگو سند رو برای چی می خواهی؟ گفت : فعلا هیچی می ترسم فرهاد اونم از دست ما در بیاره ... دوست و آشنا زیاد داره راه خلاف رو هم بلده .. سند پیش من باشه بهتره آقا جان گفت : آره بابا ، قول میدم هر طوری شده ازش می گیرم ماهنی فردا صبح با رشید رفت بنگاه .. و ما بعد از ظهر فهمیدیم که خونه رو با دو تا آپارتمان سه خوابه روبروی هم معاوضه کرده و خونه ی خودشو خیلی زیر قیمت داده و تموم شده البته مقداری هم پول نقد باید موقع سند زدن می گرفت .. که ماهنی بعدا یک پیکان خرید و انداخت زیر پای رشید .. و بقیه ش رو گذاشت بانک اون روز کار خونه تموم شد .. شب ساعت نه ما رفتیم آپارتمان ها رو تحویل گرفتیم و اونجا رو که نوساز بود تمیز کردیم ... صبح اول وقت اثاث خونه رو جمع کردیم و با دلی خون از اونجا رفتیم و حتی پشت سرمون رو هم نگاه نکردیم.چیزی که در تصور بابا هم نمی گنجید این بود که ماهنی تونسته باشه خونه رو به این سرعت بفروشه اونم بدون سند و شاید با خودش فکر کرده بود دیگه خونه رو صاحب شده ، ولی بعدا شنیدیم که وقتی صاحبخونه اومده بود و ازش خواسته بود تخلیه کنه .. فریاد می کشیده و فحش میداده اماهمه دست به دست هم دادیم و کار کردیم تا برای سال تحویل که ماهنی خیلی بهش اعتقاد داشت آماده بشیم البته هنوز درست جابجا نشده بودیم ، ولی سفره هفت سین و سبزی پلو و ماهی روبراه بود .. اونشب بعد از کار سختی که داشتیم دور هم سر سفره ی هفت سین نشستیم و با هم دعا خوندیم این اولین سالی بود که بدون بابا سال رو تحویل می کردیم درد و غم از نگاه ماهنی می بارید و باعث می شد ما هم نتونیم حس خوبی داشته باشیم ولی احساس امنیت می کردیم دیگه اون زن مثل بختگی شوم بالای سر ما نبود ، و ما صدای فحش های رکیک و فریاد های چندش آورشو نمی شنیدیم .که حتی یاد آوری اون لحظات برامون زهرآگین و تلخ بود .آقاجون سند و گرفت و به ماهنی داد و کار خونه تموم شد . و بابا هم یک آپارتمان از اونایی که ساخته بود رو به اسم اون زن کرد و رفت توش نشست . ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خدا هیچ وقت دیر نمی کرد. همیشه و همه جا به موقع حواسش به من و بچه هایم بود و حالا پاداش صبری که در این مدت تحمل کرده بودم را به من داده بود.برای این که بتوانم هزینه زندگی ام را بدهم، مسیرهای طولانی تری را می رفتم.مسیر رانندگی من و آقا محمد با هم بود. به محض این که یکی از ما به مشکل می خورد، آن یکی خودش را می رساند.اگر ماشین خراب میشد، اگر در بارزنی مشکل پیش می آمد و هزار مشکل دیگر... باز هم جای نگرانی نداشت. چون همیشه و همه جا آقا محمد حضور داشت.هر روز ناهار با هم بودیم. در جاهای مشخصی از مسیر نگه می داشتیم و استراحت می کردیم. عادت کرده بودم که همه جا ببینمش. اگر یک روز نمی دیدمش، حس می کردم تنهایی خرخره ام را می جود. اما آقا محمد دیگر درباره خواستگاری و این حرفا، چیزی نمی گفت. انگار به همین راضی بود که حواسش دورادور به من باشد. با این حال حرف ها و نگاه هایش معنادار بود. می دانستم که این حسی که دارد، فقط به خاطر دلسوزی نیست. حتی باورم نمیشد که خودم هم علاقه مند شوم.یک روز که مثل همیشه قرار بود با هم یک جا توقف کنیم، بی خبر از همه جا ایستادم. وقتی آقا محمد آمد با خوشحالی سمتش رفتم اما با دیدن زنی که کنارش نشسته بود خودم را جمع و جور کردم. لبخندم محو شد زن از ماشین پیاده شد. با چشمانش سرو وضعم را برانداز می کرد. آقا محمد که از شوکه شدن من خنده اش گرفته بود گفت: مامان جان منو ساره خانم هم سرویسی هستیم.مادرش هم سلام سردی داد و دوباره سر و وضعم را برانداز کرد.مادرش هم سلام سردی داد و دوباره سر و وضعم را برانداز کرد. خودش از این خانم های شیک و پیک بود که معلوم بود از سر تا پاهایش را حسابی خرج برداشته.آقا محمد گفت ده دقیقه دیگه راه بیفتیم. همون ناهارخوری همیشگی وایسیم.باشه؟به زور لبخند زدم و گفتم: انشالله.فورا سوار ماشینم شدم. به خودم لعنت فرستادم. با چه سر و وضعی مادرش مرا دیده بود. بدون حتی یک قلم سرخاب سفیدآب. با لباس های رانندگی. وای که دلم میخواست کله محمد را بکنم. با طرز نگاه مادرش، مطمئن بودم که آقا محمد درباره من حرف هایی به مادرش زده و مادرش احتمالا ازاین که بین ماحسی وجود دارد، باخبر است. وقتی رفتارهای مادرش دیدم، با خودم گفتم که بهترین کار این است که این سرویس را از آقا محمد فاصله بگیرم. بهتر بود مادر پسری با هم خلوت می کردند.به آقا محمد پیام دادم: خیلی بدی. خیلیا.آقا محمد گفت وا. مگه چی شده؟ - چی شده؟ نباید بهم می گفتی که مادرت هم همراهته؟ حداقل سر و وضعم مرتب شه؟با علامت خنده گفت خب چرا باید سر و وضعت مرتب باشه؟کمی فکر کردم و گفتم به خودتون نگیرید. من کلا دوست ندارم وقتی کسی اولین بار منو می بینه با این شکل و قیافه ببینه.آقا محمد گفت: کدوم شکل و قیافه؟به نظر من که خیلی خوبی.گفتم: امروز برای ناهار نمیام. نمی خوام خلوت مادر پسری رو بهم بریزم.همان لحظه شماره ام را گرفت. با خنده گفت: چت شده امروز؟گفتم هیچی!گفت خب اگه هیچیت نیست چرا ناهار نمیای؟گفتم چون راحت نیستم. من دارم مستقیم میرم مقصد. توقفی هم ندارم. زنگ هم نزن چون استرس می گیرم.محمد با خنده گفت: عه. زشته ساره جان. از خر شیطون بیا پایین. می فهمه داری دکش می کنیا. ناراحت میشه.گفتم همون لحظه اول که منو برانداز کرد باید فکرشو می کردی.دوباره خندید و گفت چرا انقدر جناییش می کنی؟ چیزی نشده که. مادرم دوست داره بیشتر باهات آشنا شه. این همه مدت حرفت تو خونمون بوده.حالا که دیدتت نذار دیدش نسبت به حرفایی که ما میزدیم عوض شه.گفتم آخه زمین تا آسمون مادرتون با من فرق داره. خودتون ساده پوشید اما مادرتون ماشالله انگار می خواد بره عروسی.خب حس بدی بهم میده که با این سر و وضع کنارشون باشم. بذارید یه روز دیگه.محمد صدایش را یواش تر کرد و گفت محمد صدایش را یواش تر کرد و گفت: تو ناهارخوری می بینمت. منتظرما. قالم نذاری.حریفش نشدم. ماشین را گوشه ای پارک کردم و چند دقیقه فکر کردم. تصمیمم را گرفتم. مگر چه چیزی کم داشتم که از حضور در این جمع خجالت بکشم؟ هر چند که همیشه مقابل غریبه ها نمی توانم درست و حسابی غذا بخورم.هر چند که همیشه مقابل غریبه ها نمی توانم درست و حسابی غذا بخورم. اولین باری که با آقا محمد هم غذا خوردیم، همین طور بودم. موقعی که برگشتم از گرسنگی قندم افتاده بود.از ماشین پیاده شدم و صورتم را آب زدم. لباس هایم را عوض کردم. وسایل آرایشم را برداشتم و کمی کرم و رژ لب زدم. چهره ام شبیه خانم ها شده بود و از راننده تریلی بودن فاصله گرفته بود. ماشین خاک گرفته ام را هم دستمال کشیدم. ترسیدم بگوید که چه زن کثیفی! هر چند که در ران طول روز هزاربار از جاده های خاکی می رفتیم و تمیز کردن ماشین، فایده ای نداشت. با این حال نمی خواستم در نگاه اول، قضاوت شوم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii