#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_چهلوهفت
بعدشم ناهار بیرون باشیم .. گفت امشب کلی دعوتی داریم ُمامانش سفارش کرده عصر برم آرایشگاه ....!!! هــــی .... دل خوش سیری چند ؟!چه آرزوهایی واسه شب نامزدیم داشتم ... لباسم ٬ آرایشم .. چقدر ذوق میکرد آرش منو با آرایش کامل عروسونه ببینه هرچند که همیشه میگفت تو عروس خدایی هستی ...ــ آقا مجید لطفاْ برید ... حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به شما ..ــ آقاش نه ! مجید جان ! از این به بعد آقامو بی خیال بهم بگو مجید جان ...ــ توروخدا .. تنهام بذارید.. توروخدا برید .ــ دیگه تنها نیستی خانومم .. یه مرد داری که تا آخر عمرش مخلصته ! آخرش بدستت اُوردم ! اینو گفت ُرفت .. آره بدستم اُرود مثه ماشینش که دوسش داشت مثه خونه ش .. منم به چشم همه ی اینا میدید نه یه آدم .. آدمی که اگه پولی تو دست نداره اما قلبی داره که مال یکی دیگه س به عشق یکی دیگه زنده س ُ بایـــــــد این عشق رو تو خودش بکشه ...شب شدُ مهمونا یکی یکی اومدن ... خیلی ساده ٬ با دلی پر از غصه اومدم استقبالشون ! خواهراش همه بودن... همه ی فامیلاش ... صدای پچ پچشون به گوشم میرسید ... " خوشگله " .. خواهراش یکی یکی میومدن زن داداش زن داداش راه مینداختن ...میگفتن یه دونه داداشمون یه زن گرفت تک .. اما من با همه ی این حرفا که هر عروسی دوس داره بشنوه تو دلم کله قند آب نشد اونقدر از درون تلخ بودم که هیچ حرفی شیرینش نمیکرد ...مامان مجید رو کرد به مامان گفت : سمانه چرا یه ذره آرایش نکرده ؟! باباش اجازه نمیده ؟! نفهمیدم مامان چی جوابشو داد چون اومدم بیرون .. از اون خفقان اومدم بیرون .. محیطش داشت خفه م میکرد ... تو اطاقم بودم . باید اشکامو قورت میدادم .. زشت بود عروس شب نامزدیش چشماش اشکی باشه .. مامان اومد تو اطاق .. مامان گرفته تر از من بود .. پیشونیمو بوس کرد ُ گفت بیام بیرون .. زشته !! گفت قسمتت بوده .. مامان گفت اگه قسمتت مجید نباشه مطمئن باش سر سفره عقد نمیشینی امیدت به خدا باشه ...مامان گفت اگه قسمتت مجید نباشه مطمئن باش سر سفره عقد نمیشینی امیدت به خدا باشه ..اومدم تو سالن صدای کل کشیدن همه .. ! چقدر همه شاد بودن ! کاش منم میتونستم شاد باشم میخندیدم میرقصیدم ٬ شب نامزدی ِخودم !!" نامزدمو بدین برم میخوام به قربونش برم " صدای سرژیک اونشب واسم منزجرترین صدا بود ... کیک رو آوردن .. رو کیک زده بود " سمانه و مجید " پیوندتان مبارک !!! به مجید نگاه میکردم .. چقدر شاد بود! شاد بودکه تونسته تو بازی پیروز بشه ! چقدر شاد بود تونسته بود مثه همیشه ببره ولو با تقلب !!! باباش از بابا اجازه خواست که مجید حلقه رو تو دستم بکنه ! دست چپم اومد بالا میلرزید ... یخ کرده بود تو گرمای تابستون ... مجید جوری دستش رو گرفت که به دستم برخورد کنه حلقه رو تو دستم کرد صدای جیغ و هوراو سوت .... صدای دستگاه ولووم داده شد همه اومدن وسط واسه رقص ٬ مجید یکی از اون همه بود که سرمست بود .. دنیایی که از من گرفته شده بود حالا ازآن ِاون بود ..دختر خواهراش رقص چاقو میکردن ُ با ذوق پولایی که داییشون بهشون میداد چاقو رو میچرخوندن !آخ که چه لحظات زجرآوری بود دعا دعا میکردم زودتر تموم بشه ...کیک بریده شد .. نگاه ولع گونه ی مجید که همیشه از این نگاه نفرت داشتم ... نقل ُسکه هایی که روی سرمون میریختن ... سردرد عجیبی گرفته بودم ...لحظات کُشنده ای بود ! حتی ثانیه ها هم باهام لج کرده بودن حتی تیک تیک ساعتم داشت به بخت ُروزم قهقهه میزد ... یکی از خواهرای مجید اومد گفت : خوبی ؟؟ خوبم ... مجبورم که خوب باشم !اون گوشه موشه ها مامان ُدیدم داره آروم آروم گریه میکنه !!! اشکاشو سریع پاک میکرد تا کسی نفهمه تو دلش چه غوغایی ِ..مامان خوب میدونس دخترشم عینه خودش حتی بدتر از خودش داره بدبخت میشه .. همه شادی میکردن واسه سیاه بخت شدنش ... شیرینی میخوردن واسه تلخی روزگارش ..بالاخره تموم شد .. همه رفتن ُ من موندم با یه سرنوشت جدید ! دستمو اُوردم بالا ! این چیه تو دستم ؟ چرا خوشحال نیستم ؟ من یه نوعروسم !!!ناسلامتی امشب شب نامزدیم بوده اما چرا اینقدر غمگین ؟! چرا بابا برخلاف ادعاش که میگه شادم دلگیره ؟! چرا بعد از رفتنشون مامانم گریه ی آرومش هق هق شده ؟! چرا ؟؟ هزارون هزار چرا ؟؟؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_چهلوهفت
دوباره به حالت اول برگشت .ماشین را به سمت خانه نیما به حرکت در آورد.
آرام وارد خانه شد و در را بست.سکوت وحشتناک خانه دلهره اش را بیشتر می کرد.قیافه عصبانی نیما یک لحظه از جلوی چشمانش نمی رفت. او را هم بد نگاه می کرد.کلا این هفته اصلا با او حرف نزده بود.حتی نخواسته بود پیشش بخوابد.خودش گفته بود که دیگر بدون او خوابش نمی برد. عشق تمام حرفهایش دروغ است. لباسهایش را در آورد و به آشپزخانه رفت.باید خودش را به کاری مشغول می کرد وگرنه افکار بد مثل موریانه ذهنش را می خورد.چیزی نیما را آزار می داد اما فاخته را آنقدر محرمش نمی دانست با او حرف بزند.احتمالا موریانه به ذهن نیما هم زده بود.برای وقت گذراندن وسایل یخچال را دا ورد و دستمالی برداشت تا طبقه هایش را تمیز کند.فقط محض منحرف کردن ذهنش نه بیشتر!!!!
مشغول کار بود که در با صدای بلندی باز و بعد بلندتر بسته شد.قلب فاخته فرو ریخت. دستش را روی قلبش گذاشت....همان لحظه که نیما داخل شد فهمید امشب این خانه طوفان خواهد شد
خسته و کوفته با روحیه ای خراب بعد از یک مشاجره طولانی و نهایتا رضایت دادن وارد خانه شد. داخل آشپزخانه فاخته را دید. خوش و خرم،وسایل آشپزخانه را بیرون ریخته بود و یخچال تمیز می کرد. انگار نه انگار که چیزی شده باشد.انگار نه انگار که نیما آنروز به مرز جنون رفته است. جنون نداشتن فاخته... اینکه او هم برای او نباشد... توهم از این بدتر که بدانی کسی دوستت ندارد اما تو با یک دم از نفسش جان بگیری. به نیما خیره شده بود و دستمال را در دستش می پیچاند. اعصاب نیما هم آن شب مثل همان دستمال مچاله مچاله بود. هیچ چیز زندگیش نرمال نبود ... از همان اول...نه ازدواجش...نه دوست داشتن بینهایت فاخته... نه خوشی زندگیش.آرامش به نیما نیامده بود....انگار اصلا اندازه تن نیما خوشی دوخته نشده بود.....چشمان اشکبارش اینبار عصبانی اش می کرد.اصلا اینهمه اشک را از کجا می آورد .کمی جلوتر رفت و وارد آشپزخانه شد.هر چه نیما نزدیکتر میشد فاخته بیشتر در خود فرو می رفت و رنگش می پرید.از نیما ترسیده بود معلوم بود .چقدر بدش می آمد از پنهان کاری. یک مهتاب دیگر کنارش پرورش پیدا کرده بود.با این تفاوت که این دختر او را به مرز جنون خواستن کشانده بود.کاش فقط یک کلمه به او از مزاحمتهای پسر می گفت .... خودش یواشکی دمش را می چیند بدون آنکه گزندی از ناراحتیش به فاخته برسد.اما حالا او هم مقصر بود ..دستاتش را به کمرش زد
-یخچال تمیز می کنی
صدایش از ته جاه در آمد
-س...سلا. ...
با سیلی جانانه ای که در گوشش خواباند حرفش ناتمام ماند. با چشمانی وغ زده دستش را روی گونه اش گذاشت. آنچنان فریاد زد که حنجره اش شکافته شد
-هر غلطی خواستی صبح کردی حالا اینجا چه گ*ه*ی می خوری
به لکنت افتاده بود
-م...م...
دوباره با همان شدت داد زد
-خفه شو. ..خفه شو صداتو نشنوم .....همتون عین همین ، همتون تا میبینین یکی دلش بهتون بند شده بند آب میدین... عین همین همتون .... لاشخورین.....
اشکش مثل سیل می آمد و از ترس به سکسکه افتاده بود
-کثافت کاری رو زود یاد میگیرین
دست خودش نبود اهل خشونت نبود اگر بود که آن مهتاب ...را تا توان داشت میزد....اما فاخته مهتاب نبود.....آن فاخته لعنتی با آن چشمان جادوییش مهمان آمده بود، اما بست در قلب نیما جا خوش کرده بود.حکم زندگیش بود و امروز را اینجوری خراب کرده بود. بازویش را گرفت و کشید و داد فاخته بالا رفت.هلش داد روی زمین. فاخته عقب عقب می رفت و نیما مثل پلنگی زخمی جلو می آمد. دوباره محکم از بازویش گرفت و بلندش کرد. گوش آسمان هم از فریادش کر شد
-ناز و عشوه ها تو جای دیگه خرج می کنی اونوقت جای گرم و نرم و شکم سیرت اینجاست. اینجا کوفت می کنی جای دیگه انرژیتو خالی میکنی
دستهایش را روی گوشش گذاشته بود و از ترس مثل بید می لرزید
-من هیچ کاری نکردم...ق...قس می خوردم
سیلی دیگری بر دهانش زد و روی زمین پرتش کرد
میز را واژگون کرد و فریاد زد
-همینکه به من چیزی از اون کثافت نگفتی ... یعنی همچین بدتم نمی یومده... این یعنی چی
هر چه روی کانتر بود را روی زمین زد و فاخته فقط از ترس گوشه ای مچاله شده بود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_چهلوهفت
ماهنی عصبی شده بود و برای اولین بار دیدم صداش از حد معمول بالا تر رفت و داد زد: چون رشید و فاطمه خونه نیستن دور برداشتی؟ من حرفی ندارم که با تو بزنم... برو ولم کن به من چه مربوط؟ برو هرکار می خوای خودت بکن... فرهاد دست از سر ما بردار.. بزار زندگیمون رو بکنیم... بابا به زور هلش داد و رفت تو اتاق و درو بست و گفت:باید با من حرف بزنی... تو هنوز زن منی... چرا سکوت کردی؟ یعنی من اونقدر برات مهم نبودم که بخاطرم بجنگی؟ فورا منو گذاشتی کنار؟ از اولم دوستم نداشتی مدام سالار رو به سرم زدی... ماهنی گفت: واقعا که چقد پر رو و بی حیایی.. حالا داری خودت رو راضی میکنی که خطاهات رو موجه جلوه بدی؟ من مقصرم؟ دیگه بهانه ای احمقانه تر ازین پیدا نکردی؟ اون زن حامله است تو به من خیانت کردی.. خجالتم هم نمی کشی؟ مگه این همه سال نجنگیدم؟ اون همه خراب کاری تورو دید گرفتم ولی صدام در نیومد... ماه بی بی راست میگفت من نشنیده گرفتم... جلوی ظالم باید ایستاد از همون اول... اگر گذشت کنی ظلمش بیشترو بزرگتر میشه و بی حیا تر بهت ظلم میکنه من گوش نکردم و حالا پشیمونم... الانم که خیلی دیر شده.من وطاهره گوشمون رو گذاشته بودیم رو در ولی صدایی از بابا نشنیدیم... یک دفعه ماهنی شروع کرد به داد و بیداد کردن و میگفت: ولم کن... ولم کن پست فطرت... بخدا اگه دست بهم بزنی میدمت دست رشید..پدرتو دربیاره: حق نداری به من نزدیک بشی... چیکار داری میکنی؟ احمق ؛دیوونه... ولم کن: چی میخوای از جون من؟... ما چهارتا پشت در با اضطراب منتظر بودیم ببینیم چی میشه...صدای بابا رو شنیدم که داشت به ماهنی التماس می کرد و بعد .. یک مرتبه سکوت حکم فرما شد و صدایی از تو اتاق نمی اومد ، من ترسیده بودم ماهنی رو کشته باشه اون خودش گفته بود این کارو می کنه با شدت به در کوبیدم و فریاد زدم بابا تو رو خدا ولش کن بابا؟طاهره و سهند هم با من فریاد می زدن که رشید از راه رسید دوید پشت در بدون اینکه سوالی بپرسه دستگیره رو چند بار تکون داد و وقتی باز نشد لگد زد به در و فریاد می زد عمو در و باز کن وگرنه زنده از این خونه نمیری.دست به مادرم بزنی می کشمت.. به جون ماهنی می کشمت چند لحظه طول کشید و بابا در و باز کرد ماهنی پریشون روی تخت افتاده بود داشت بلند میشد .. در حالیکه حالش خیلی بد بود رشید معطل نکرد . یقه ی اونو گرفت و کشید وسط اتاق .. دیگه نمی فهمید به کجا و چطور میزنه ..
طوری که بابا قدرت دفاع کردن هم نداشت ... رشید با ضربات محکم داشت اونو از پا مینداخت من دلم خنک شده بود ولی ماهنی فریاد میزد .. رشید ولش کن بزار بره .... پسرم نکن
و بابا فرصتی پیدا کرد که از زیر دست اون خودشو خلاص کنه کوزه ی سبز شده رو از پنجره برداشت و محکم زد تو سر رشید که داشت دوباره بهش حمله می کرد ...ما تا به خودمون اومدیم صورت رشید غرق در خون بود ...و ماهنی مثل پلنگ تیر خورده یورش برد طرف بابا و اونو میزد و فریاد می کشید ... بابا ترجیح داد فرار کنه و ماهنی به دنبالش ... تو حیاط بهش رسید و گفت : بچه منو میزنی ؟ دیگه از غضب من در امان نیستی .. دیگه بهت رحم نمی کنم .. دیگه راهی برای دیدن بچه ها هم برات نمیزارم .. گمشو .. گمشو برو با درد خودت بسوز منتظر انتقام من باش
بعد برگشت و هراسون یک دستمال گذاشت رو سر رشید و به طاهره گفت مراقب برادرت باش تا من یک تاکسی بگیرم و بیام ..
رشید گیج بود ولی حرف میزد ، گفت : نمی خواد خوب میشم
ولی ماهنی به حرفش گوش نداد و اونو برد درمونگاه ..
مدتی بعد ماهنی رشید رو آورد خونه سرشو بخیه خورده بود و بهش یک مسکن زده بودن ...که فورا رفت خوابید
ماهنی به من گفت : حاضر شو با من بیا ... طاهره تو مراقب بچه ها باش .. شامم درست کن .. برای رشید هم یکم سوپ بپز....
نمیدونستیم می خواد چیکار کنه .. دست منو گرفت و برد
سوار تاکسی شدم ... اول رفت به یک بنگاه معاملات ملکی ... اون مرد که پشت میز نشسته بود اونو شناخت و از جاش بلند شد و گفت : هنوز اون مشتری که می خواین پیدا نکردم.ماهنی گفت : شرط شما رو قبول دارم .. همون کارو می کنیم .. فقط خیلی عجله دارم .. میشه برای فردا کارو تموم کنیم ؟
اون مرد برق خوشحالی تو چشمش نشست و فورا گفت : به روی چشمم خانم فردا ساعت چند تشریف میارین ؟ ولی باید قول بدین سند دو ماهه آماده بشه
ماهنی گفت : بله حتما سعی خودمو می کنم بد قولی نشه .. من ساعت هشت صبح اینجام .. لطفا دیر نکنین که یک وقت دیدین پشیمون شدم
دوباره سوار تاکسی شدیم و یک مرتبه دیدم جلوی در خونه آقا جان نگه داشت
ماهنی با غضبی که تو وجودش شعله می کشید بعد از اینکه زنگ زد با کف دست به در ضربه می زد
انگار طاقتش تموم شده بود
در باز شد و عمه اومد جلو
ماهنی بدون اینکه سلام کنه گفت : همه اومدن ؟
عمه گفت : چی شده ؟بچه ها خوبن ؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_چهلوهفت
ولی از اون به بعد می شنیدیم که وضع مالی خوبی نداره و به طور مسلم زندگی خوبی هم با اون زن نداشت .تابستون اون سال رشید با دختری که عاشقش شده بود ازدواج کرد و ما سرگرم عقد و عروسی اون شدیم و دی ماه همون سال فاطمه تو اعتصابات سال 57 با یک پزشک ازدواج کرد ، که بطور عجیبی عاشق اون شده بود . فاطمه شباهت زیادی به ماهنی داشت زیبایی معصومانه ای که همراه با پوست سفید و موهای روشن بود توجه خیلی ها رو جلب می کرد و ماهنی همونطور صبور و آرام به ما عشق می داد. مهربونی می کرد و آغوشش رو همیشه برای ما باز نگه میداشت ندیدم هرگز به خاطر خطاهای ما سرزنشمون کنه و با ایرادی از ما بگیره و فکر می کنم برای همین خصلت اون بود که بدون پدر همه ی ما بچه های تحصیل کرده و موفقی از آب در اومدیم با تلاطمی که توی زندگی ما وجود داشت آرامش ماهنی تنها علاج درد ما بود و بس .. سالها از پس هم گذشت و انقلاب شد ایران درگیر جنگ شد و توی این زمانه ِ تلخ ما رشد کردیم و جوونیم رو گذروندیم تغییر ناگهانی که هضمش برای ما که دیگه جایی برای تحمل نداشتیم سخت بود و بالاخره روزی رسید که من و طاهره و سهند هر سه دانشگاهی بودیم و به ترتیب ازدواج کردیم و ماهنی مدام با سختی تلاش می کرد تا جهاز و مراسم ما کمبودی نداشته باشه . یکه و تنها ...و با وجود تلاش اون برای خوشحالی ما یک خلاء بزرگ هیچوقت نذاشت از ته دل خوشحال باشیم بابا گاهی میومد و ما رو بیرون از خونه می دید . ولی همیشه غمگین و افسرده بود . از اون زن سه تا بچه داشت و در میون دعوا های بدی که می کردن نقش ماهنی رو تو خونه اش اجرا می کرد یعنی سکوت و حرف شنوی
در مقابل زنی که حیا نداشت و از هیچ کار بدی پرهیز نمی کرد و این بدترین مجازات برای اون بود . بارها از ما خواست که اونو با ماهنی آشتی بدیم .. ولی خودشم می دونست که این خواست هیچ کدوم ما نیست تا سال 80 اون زمان ماهنی 58 سال داشت و دو تا عروس و سه تا داماد و پنج تا نوه دورشو گرفته بودن و همه ی ما اغلب خونه اون جمع می شدیم ، شادی می کردیم ، می زدیم و می رقصیدیم و ماهنی شمع مجلس ما بود
با اون صورت مهربونش همیشه به ما آرامش و عشق می داد..و ما خانواده بزرگ ماهنی یک ماهی بود که مشغول آماده کردن سور و سات عروسی یاشار بودیم ، و حالا آخر شب بود و داشتیم از باشگاه برمی گشتیم و قرار بود فردا صبح زود عروس و داماد برن ماه عسل یاشار ماهنی رو بغل کرد و مدتی روی سینه ش گرفت و گفت چطوری شما رو تنها بزارم ؟ ماهنی خندید و گفت نترس تنها نمی مونم ، مگه اینا ولم می کنن ، میبینی که مدام خونه ی ما هستن یاشار دوباره بغلش کرد و بوسیدش و گفت الهی قربونت برم که ازت سیر نمیشم ماهنی با همون لبخند گفت : حالا تو دیگه باید از زنت سیر نشی من همیشه هستم ، هوای همسرت و داشته باش
بعد ماهنی اومد تو ماشین ما سوار شد و همه با هم رفتیم خونه ی یاشار که اونا رو دست به دست بدیم و نیمه های شب بود که ماهنی رو رسوندیم خونه ش ، بحث بود که کدوممون اونشب پیشش بمونیم
ولی اون گفت تو روخدا راحتم بزارین ، خیلی خسته ام بیشتر از اونی که فکرشو بکنین اگر شماها بیاین مجبور میشم ازتون پذیرایی کنم ، برین خونتون و فردا بیاین یکم هم دیرتر که من خستگیم در بره
از باشگاه غذا آوردیم ، فردا دور هم می خوریم رشید خاطر ما رو جمع کرد که حواسش به ماهنی هست و اون شب با خیال راحت اونو تنها گذاشتیم.صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم و گوشی رو برداشتم فاطمه بود پرسید تو ماهنی حرف زدی ؟گفتم نه هنوز خواب بودم گفت جواب نمیده رشید هم زنگ زده بود جواب نداده رفته در خونه رو باز نمی کنه من دارم میرم اونجا بهت خبر میدم فورا شماره ماهنی رو گرفتم ، چندین زنگ خورد ولی گوشی رو برنداشت ، مثل برق از جام پریدم و شوهرم و صدا کردم و راه افتادیم طرف خونه ماهنی وقتی رسیدیم همه اونجا بودن حتی یاشار و همسرش رشید داشت با قفل در ور میرفت که بازش کنه هراسون بود و همه فهمیده بودیم که یک اتفاقی افتاده بالاخره مردا تونستن قفل در و بشکنن وارد بشیم من دویم طرف اتاق ماهنی ، دستم به چهار چوب در بود و فریاد زدم ماهنی، ماهنی اون به پهلو خوابیده بودم آروم و بی صدا طوری که اول فکر کردم اون خوابه.ولی به زودی با دست زدن به بدن سرد و بی روحش فهمیدیم که چه بلایی سرمون اومده ماهنی انگار ساعت ها بود از این دنیا رفته بود آخرین ماموریتش رو انجام داد و رفت .برای ما که زندگی راحتی رو پشت سر نذاشته بودیم ، رفتن اون که عشق همه ی ما بود فاجعه ای دردناک شد بابا اومد ، زار و گریان ، واونقدر خراب بود که دیگه بهش شک نکردیم که شاید دروغ باشه و ماهنی رو در میون آه و افسوس به خاک سپردیم بابا خاک مزار اونو مشت می کرد و به سرش می ریخت و از شدت هق هق گریه شونه هاش تکون می خورد وقتی همه رفتن من موندم و ماهنی ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوهفت
آقا محمد گفت یه کم تو راه رفتنش مشخصه. حیفه بچه به این باهوشی و بانمکی از الان درمان نشه.گفتم چشم پیگیری می کنم. میبرمش دکتر آقا محمد گفت ایشالا که درست میشه. از اوضاع راضی هستی؟با لبخند گفتم الان که مدرسه ها بسته است آره اما وقتی مدارس باز بشه، نمی دونم باید چه کار کنم. پاک برنامه هام به هم میریزه. ستایشو دست کی بسپارم؟ کی بار ببرم، کی بار بیارم؟آقا محمد گفت: چرا تو خونه نمی مونی؟ یا یه کار دیگه پیدا کنی؟گفتم: من که سواد و مدرک درست و حسابی ندارم. به لطف پدرم هیچ وقت با سواد نشدیم اما دلم نمی خواد بچه هام مثل من شن. هیچ کاری به یه زن بی سواد نمیدن. رانندگی پول خوبی داره. تو این دو سال تونستم وضعیتمو از این رو به اون رو کنم. شما باشی جای من دست می کشی از این کار؟آقا محمد گفت هیچ کسی نمی تونه مثل تو انقدر قوی باشه.حتی مردش. تا رسیدن پاییز یه فکری برای بچه ها می کنیم. نگران نباش.به ساعتش نگاه کرد و گفت: دیر وقته. من دیگه برم.با رفتنش ته دلم خالی شد. بدون این که حواسم باشد، دوست داشتم که همه جا ببینمش. حتی خودم هم باورم نمی شد که علاقه ای در میان باشد. خودم را گول میزدم که احساسی به او ندارم.نزدیک فصل پاییز بود که آقا محمد گفت برای این که بچه ها کلاس برن و انقدر تو جاده باهات نباشن، براشون پرستار بگیر. از این پرستارای خانم که شرکتی هستن.گفتم خب چطوری اعتماد کنم بهشون. یه وقت دست و پا چلفتی نباشن؟آقا محمد گفت: نگران نباش. اول این که چک و سفته میدن. دوم این که اینا تجربشون بالاست. کار بلدن.این جوری دیگه انقدر این طفل معصوما تو جاده این ور اونور نمیشن. قبلا دخترداییم برای بچه هاش پرستار می گرفت. بذار ازش بپرسم. بهت خبر میدم.گفتم: خدا خیرت بده. یعنی میشه خیالم از بابت بچه ها راحت شه، موقع بار زدن اینا رو با خودم نیارم؟آقا محمد گفت: به خدا این بچه ها تلف شدن تو راه. گناه دارن طفل معصوما.امروز پیگیری می کنم. ببینم چطوریه.دختر دایی آقا محمد زنگ زد و گفت که آقا محمد با او صحبت کرده. شماره پرستار را داد و تائید کرد که فردمورد اعتمادی است.با این حال ته دلم خالی میشد وقتی به این فکر می کردم که برای اولین بار بچه هایم را در خانه تنها بذارم. برای همین تصمیم گرفتم در خانه دوربین هم نصب کنم.مشکلی با دزدیده شدن وسایل نداشتم. اصلا وسایل خاصی نداشتیم که نگرانش هم باشیم اما بی نهایت دلشوره ستایش و امیرعلی را داشتم.نصاب دوربین آمد و جای جای خانه را دوربین نصب کرد. برای خودم هزینه می تراشیدم اما ارزشش را داشت. از طرفی اتاق ستایش وسایل خاصی نداشت. جایی را پیدا کردم که به صورت اقساط تخت و میز تحریر و کمد می فروخت. بعد از مدت ها، اتاق ستایش چیده شد. اتاقی که همیشه آرزویش را داشت.حالا نوبت به امیرعلی رسیده بود.دختردایی آقا محمد از آن جایی که یک مرکز فیزیوتراپی هم داشت، برای امیرعلی یک فیزیوتراپ فرستاد که هفته ای دو جلسه به خانه ام می آمد. روزهایی که نیاز به دستگاه بود، ما به مرکزشان می رفتیم.مهرماه شد و باز بوی ماه مدرسه آمد.لوازم تحریر و کتاب های ستایش را گرفته بودم. ستایش انقدر ذوق داشت که توصیف شدنی نبود. روز اول خودم تا مدرسه بردمش اما روزهای بعدی سرویس مدرسه گرفتم. تا خرخره در قرض و قسط بودم اما خیالم راحت بود که خدا روزی رسان است.برای این که خیالم از بابت پرستار راحت باشد، چند روزی را همراه با پرستار در خانه ماندم. تا هم ستایش با پرستارش انس بگیرد و هم من خیالم بابت او راحت شود. بعد سه چهار روز با دلشوره فراوان بچه ها و پرستارشان را به هم سپردم.تند تند تماس می گرفتم و مدام از دوربین چک می کردم که خیالم از بابت سلامتشان راحت باشد. احتمالا پرستار را با این کارهایم کلافه کرده بودم اما او چیزی نمی گفت. دست خودم نبود. اما با خودم گفتم که بچه ها در آفتاب و گرما پا به پای من جایی نمی آیند.چند ماهی به همین منوال گذشت. همه چیز خوب بود و قسط ها به موقع پرداخت می شد.ستایش عاشق یادگیری بود. اما برای من، فقط مدرسه رفتنش کافی نبود. انگار دلم می خواست هر چه در این سال ها ستایش عقب افتاده جبران شود. دلم نمی خواست یکی شبیه من شود.یکی که حتی سواد درست و حسابی هم نداشت و شرایط درس خواندن و یادگیری اش محدود بود.دلم می خواست ستایش مثل بلبل انگلیسی حرف بزند. از خودش پرسیدم که دوست دارد زبان انگلیسی هم یاد بگیرد. ستایش که به چیزی نه نمی گفت با خوشحالی قبول کرد که کلاس های زبان هم برود. هفته ای 6 ساعت کلاس زبان می رفت.آقا محمد هم استاد موسیقی خودش را معرفی کرد و گفت که برای آموزش ارگ به خانه مان می آید.همه چیز را برنامه ریزی شده جلو بردم. در تمام این سال ها هیچ وقت تا این حد احساس خوشبختی نکرده بودم. سخت بود. همه چیز را با هزار زحمت جفت و جور می کردم اما خدا میرساند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii