#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_چهلوپنج
باباش اومد جلو شروع کرد به حرف زدن " میخواستیم با مأمور بیام درخونه تون بیان جمعت کنن٬ مامان بابات که عرضه جمع کردنت ُنداشتن اما گفتم دوباره یه جا دیگه پهن میشی ! اونقدر گشنه هستید که آبرو واستون مهم نباشه . واسه آخرین بار با زبون خوش میگم دست از سر این پسره بردار وگرنه بلایی سرتون میارم بلایی میارم که کاسه ی چه کنم چه کنم دستون باشه . یه بار نشونتون دادم خوب میدونید چه جور آدمی هستم . اگه با دکتر مهندسا میپرم با لات ُلوتیام سر ِکار دارم واسه این روزام .. بپا خودت ُ .. بپا اگه یه بار دیگه کج رفتی نه خودم میام نه مأمور .. یکی رو میفرستم برات که از زنده بودنت پشیمون بشی ""رفتن ... اشکام نمیذاشتن ببینمشون ! مامان آرش ُ ببینم ! اون واقعاْ یه مادر ِ؟؟؟ شک داشتم .. به مادر بودنش به مقدس بودنش ! به بوی بهشت داشتنش .... مامانم ولو شد رو زمین به خودم اومدم رفتم طرفش واسش آب قند اُوردم حالش جا اومد زد زیر گریه ... چه شبی بود اونشب .. منو مامان تک وتنها ! تو بغل مامان گریه کردم.بوی ِ مامان آرومم میکرد ... مامان اونقدر زبونش قفل شده بود که نخواد نفرینم کنه نخواد بگه خاک تو سرت. بکش .. جور این عشق ِ لعنیت ُ بکش ! تو اون حالم هزار تا فکرای جورواجور خورد تو کله م ... برم بمیرم یا برم بشم خراب ؟؟ بزار یه تغییری تو زندگیم بدم . خسته شدم از خوب بودن ُ بدی دیدن . از غم دیدن غصه خوردن ُ همش گریه کردن .... از نبودن ُ حرف شنیدن واسه بودن !!مامان خوابید . رفتم یه چیزی انداختم روش رفتم تو اطاقم ... پرده رو زدم کنار ُ به آسمون خیره شدم .. از زمین ُ زمینا خیری ندیدم .. میخواسم فقط آسمون ُ ببینم با وجود تاریکیش !! هق هق گریه م ... کوبوندن سرم به شیشه تا تموم فکرای بد ازش بره بیرون ... کاش میشد ! کاش میشد این قلب لعنتی رو از جا بکنم .. بندازمش ... حالا که نمیتونستم آرش رو از توش بندازم بیرون کاش قلبمو مینداختم ! انداختن آرش از قلبم مساوی بود با کار نکردنش .. قلبم به خاطر آرش میزد ... اما اینو نمیفهمیدن ... بابای بی انصافمم نمیدونست اونشب به من ُ مامان چی گذشت همون بهتر که نبود تا نمکی باشه واسه زخمام .... تا صبح کلی فکر کردم .. سردرد شدید داشتم !صبحش با طلوع کردن خورشید آینده ی من غروب شد.ــ بفرما؟؟ــ سلام ٬ خوبید ؟ــ چیه باز باباتو میخوای ؟؟ــ آقا مجید دوروز پیش واستون اس ام اس دادم به دستون رسید ؟ــ آره !!!منتظر بودم چیزی بگه اما مغرورتر از این حرفا بود ! بغضمو غرورمو باهم قورت دادم گفتم ــ نظرتون چیه ؟؟؟ــ بابات پیدا شد؟؟ــ میرم آگاهی خبر میدم . ینی باهم بریم خبر بدیم . من موافق ازدواج باهاتونم ! نظر شما چیه ؟؟ اشکام اجازه نمیدادن حرف بزنم . نمیخواستم مجید صدای گریه مو بشنوه اما دست خودم نبود .. صدام بلند شد . بلند بلند گریه میکردم ...مجید بی اهمیت به صدام خیلی خیلی مغرورانه گفت " باید فکر کنم "گوشی رو که قطع کردم انگاری دنیام تیره تر از همیشه شد ... اونقدر مخم هنگ کرده بود که ندونم چیکار باید بکنم .. فرار بابا(!) از خونه به خاطر جواب رد دادن به مجید ... کنایه های مامان ... اومدن مامان بابای آرش همه و همه دست تو دست هم داده بودن واسه تباه شدن جوونیم زندگیم آینده م ! واسه آوار شدن ِهمه ی رویاهایی که با آرش ساختم ..گوشیم زنگ خورد ! اسم ِ " عزیزم " رو گوشیم افتاده بود .. عزیزم بود همه ی آرزوم .. اونقدر واسم عزیز بود که دوست داشتم همیشه با این اسم صداش بزنم .... ! نیت داشتم وقتی ازدواج کردیم همیشه بهش بگم " عزیز " دوس داشتم بچه هامون باباشون ُ با این اسم بشناسن ... بچه ی منو آرش ..! چقدر مشتاق اونروز بودم .. بچه مون ُ با عشق بزرگ کنیم .. بهش بگیم حاصل یه عشق خالص ُناب ِ... صبح به صبح با طلوع خورشید چشمم به چشم آرش بیوفته ... همه نابود شد تموم آرزوهام تمام رویاهام ..رد تماس دادم باز دوباره گوشیم ُ خاموش کردم . رفتم تو سالن ٬مامان رفته بود سرکار ... نزدیکای ظهر مامان اومد ناراحت ُ عصبانی ... پرسیدم چرا زود اومده ؟؟!! شروع کرد به غرغر کردن!سمانه کاری نکن منو بابات عاقت کنیم .. کاری نکن دستمو ببرم بالا نفرینت کنم ...! الهی داغت به دلم می موند اما به خاطر تو این روزا رو نمیدیدم این بی آبرویی ُ .. بابات ُ از خونه فراری دادی منم دق میدی ..سردرگم مونده بودم .. اینبار دوباره چی شده ؟! هر روزم عذابای تازه میدیدم ... تو این فکر بودم چرخ ُفلک عجب دارن هرهر بهم میخندن ! به گریه هام غصه هام ... یه روز خوش که سهله آرزوی یه روز آروم ُداشتم !!مامان باز دوباره ار کارش اخراج شده بود !!!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_چهلوپنج
پایین رفت و چراغ ماشینی روشن و خاموش شد. به سمت همان ماشین رفت.ماشینی که راننده اش با دیدن فاخته بدجور حالش دگرگون میشد.دوباره بغضش گرفت. در را باز کرد و عقب ماشین نشست و سلام کرد
اما ناگهان گریه اش در آمد
-بیمارستان برای چی ...لطفا منم ببرین اونجابرگشت. چشمان آبیش را به چشمان فاخته دوخت اما سریع نگاهش را گرفت
-نمیشه...نیما اصلا به من گفته بود نگم بیمارستانه...خودشم واسه همین زنگ نزد..من گفته نیما رو انجام میدم می برمتون خونه حاجی
کمی جلو آمد و دستانش را به صندلی جلوی ماشین گرفت.
-اول بریم بیمارستان بعد بریم خونه
-ببخشید! نمیشه شرمنده
بدون حرف دیگری او را به خانه حاج آقا رساند. داشت از ماشین پیاده میشد که صدایش کرد
-فاخته خانوم
به طرفش برگشت. تا اورا می دید سریع نگاهش را می دزدید
-به خانواده چیزی نگین لطفا
باشه ای گفت و خداحافظی کرد. در خانه هم در جواب سوالات حاج آقا و حاج خانوم گفت نیما کاری داشت شب نبود همین.شب را تنها و نگران در اتاق نیما به سر برد.صبح با شنیدن صدای نیماکه با مادرش حال و احوال می کرد سریع از اتاق بیرون آمد. اصلا تمام دنیا هم از او دلگیر باشد قلبش او را می دید بیقرار برای او می طپید. دوستش داشت و الان که او را دید فهمید زیادی هم دلتنگش بوده. سلام آرامی داد.او هم آرامتر جوابش را داد.نه به بال بال زدن دیروزش نه به یخ بودن امروزش. از دیروز آشفته تر و کمی هم رنگ پریده بود .موهایش را هم سشوار نکشیده بود. رو به حاج خانوم کرد
-بابا رفته
-نه مادر صبحونه خوردی
رفت و روی مبل نشست. پاهایش را مدام تکان تکان میداد.
-چیه مادر چته
آمد جوابش را بدهد حاج آقا از دستشویی بیرون آمد. بلند شد و به سمت پدر رفت و سلام کرد
-از این طرفا بابا جان
-کارتون داشتم بابا
-صبحونه بخوریم دورهمی بعد؛
این پا و آن پا کرد
-اول کارم رو بگم.... به خودتون می خوام بگم با هم به اتاق خواب رفتند.حاج خانم رو به فاخته کرد
-این چش بود
فاخته شانه ای بالا انداخت. انتظار بی تفاوتی از سوی نیما را نداشت لااقل بعد از آن همه بی تابی دیشبش دوباره در باز شد و پدر و پسر بیرون آمدند. حاج خانم سفره را انداخته بود.
-بشین مادر صبحونه... چرا اینقدر پریشونی هان...؟
نشست سر سفره نگاه کوتاهش با فاخته رد و بدل شد اما هیچ حسی در آن نبود. مقداری نیمرو برداشت و لقمه ای درست کرد
-هیچی
لقمه را در دهان گذاشت که موبایلش زنگ زد.دکمه را زد و سلام داد.نگاهی به ساعت انداخت
-بیست دقیقه دیگه اونجام
تلفن را قطع کرد و سریع بلند شد.یک خداحافظ و تمام. بدون هیچ توجهی و یا حتی توضیحی از نبود دیشبش. سرش پایین بود و به صدای حاج خانم به او نگاه کرد
-علی این پسر طوریش بودا !
حاج آقا آه کشید. فرهود جریان را به او گفته بود اما ترجیح داد خودش برای کمک از او پیش قدم باشد به هر حال باید خودش پای اشتباهش می ماند و درستش می کرد
-خیره ان شالله،یک هفته بود که در سراب پیدا کردن مهتاب می گذشت اصلا انگار همچین موجودی در روی زمین زندگی نمی کرده است. از طرفی، مدعیان خانه اعصابش را بهم می ریختند.کارهای دادگاه و غیره ....در نهایت حق با او بود ... خانه برای او بود اما خریدار خانه هم پولش را می خواست و می گفت زن نیما بوده او باید پولش را بدهد. اعصاب اینروزها یش داغان بود و حسابی از فاخته غافل. نه اینکه در فکرش نباشد اما این مساله زیادی در ذهنش جولان می داد. آنروز دیگر از همه روزها بدتر. زن خریدار دعوای حسابی راه انداخته بود و فحاشی کرده بود و کاسه صبر نیما را لبریز. با شوهرش گلاویز شده بودند و کار به کلانتری کشیده بود.برای نیما زور داشت پول به آن زیادی را به آنها بدهد.....آش نخورده و دهان سوخته که می گفتند همین حال و روز نیما بود.سردرد داشت و بیخیال شرکت رفتن شد.اگر زورش نمی چربید و باید پول می داد، ناچارا باید شرکت را جمع می کرد و ماشینش را می فروخت تا به هر حال با هر جان کندنی هست به این زبان نفهم ها پولشان را بدهد. به دم خانه رسید و خواست وارد پارکینگ بشود. چشمش به دختر ریز نقشی که بی شباهت به فاخته نبود خورد. کنارش پسری راه می آمد.چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند...هر چه بهتر می دید عصبانیتش هم بیشتر میشد. امروز دیگر تحمل این یک مورد را نداشت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_چهلوپنج
با شمارهای که از پسره پیدا کردم رفتم خونه همش نگران فریده بودم
میدونستم تو خونهی آقام بیمادر بزرگ شده و اوضاع خوبی نداره واسه همین واسه خودش دوست پسر پیدا کرده ولی از این می ترسیدم که توی سن کم شکست بخوره.به شمارهی پسره که از خود فریده گرفته بودم زنگ زد و کلی با پسره حرف زدم و ترسوندمش پسره که اسمش احد بود با ناراحتی گفت؛ من واقعا میخوامش و به زودی میام خواستگاری فقط باباش نفهمه که فریده رو اذیت نکنه.احد تو نیروی دریایی کار میکرد، بعد از ۴ ماه اومد خواستگاری و بله رو دادیم.فریده فقط ۱۷ سالش بود و ازدواج براش خیلی زود بود ولی مادرشوهرش خیلی هواشو داشت و نسبت به عروس اول عزیزتر بود و همش میگفت؛ فریده رو خوب بزرگ کردی ازت ممنونم
فریده همیشه میگه آبجی ترلان برامون مادر بود بعد از چند ماه با جهیزیه خوبی که آقام جور کرد و من و نیمتاج هم رسیدگی کردیم رفت خونهی بخت و برای همیشه ساکن چابهار شدند فریده تونست از دست آقام راحت شه ولی فاطمه هنوز مجرد بود و برای اینکه اذیت نشه بیشتر وقتها میاوردم پیش خودم.بعد از ازدواج فریده، آقام دوباره میخواست ازدواج کنه که با مخالفت ما از این کار منصرف شدمخالفت ما بخاطر وجود فاطمه بود چون دلم نمیخواست بیافته زیردست نامادری.چند وقتی بود که یکی از فامیل های دورمون که تو تهران زندگی میکرد برای پسرشون که تو انگلیس بود، سالومه رو خواستگاری میکردندمن با اون یکی خواستگارش به بهونهی دور بودن مخالف بودم حالا یه خواستگار دیگه با شرایط مشابه و دورتر پیدا شده بود، علیرغم مخالفت ما سالومه گفت، باهاش آشنا میشم ببینم چجوریه
ولی من نمیخواستم سالومه راه دور بره چون خاطره خیلی سختی کشیده بود و با دو تا بچه توی شیراز زندگی میکرد منم چشمم ترسیده بود.بعد از چند ماه سالومه جواب منفی داد و اولین کسی که خوشحال بود من بودم کار ساخت و ساز خوابیده بود و حسین از این کار هم شانسی نیاورد و به پیشنهاد یکی از دوستهاش زد تو کار زنبورداری.تو باغ کوچکی که داشتیم دو تا کارگر گرفته بود و عسل درست میکرد و به شهرهای مختلف میداد.بعد از ۴ ماه دوباره خانوادهای که سالومه شمال با اونها آشنا شده بود و با دخترش هنوز در ارتباط بود دوباره اومدند واسه خواستگاری با اینکه من دوباره مخالف بودم ولی حسین کلی باهام حرف زد و متقاعدم کرد پسره که اسمش ساسان بود مهندس عمران بود و تو متروی تهران کار میکرد.یکسال از نامزدی سیامک میگذشت و داشتیم برای برگزاری مراسم عروسی آماده میشدیم و از طرفی هم بساط بله برون و عقد سالومه رو میچیدیم که با یه مشکل بزرگ روبرو شدیم و شوک بدی بهمون وارد شدسیامک هر ماه برای چک کردن کلیه هاش میرفت پیش دکتر و بعد از عقدش سه ماهی بود که آزمایش نرفته بود و بار آخر دکتر بهش گفته بود که باید به فکر کلیه و پیوند باشیم.با شنیدن این خبر دنیا دور سرم چرخید، خدایا پول عروسی که جور شده بود حالا اینو چیکار کنیم.برای نوبت کلیه رفتیم ولی خیلی دیر میشد از طرفی خانوادهی الناز خیلی بهمون فشار می آوردند که عروسی بگیریم، ولی به توصیه دکتر مجبور شدیم عروسی رو کنسل کنیم و توی این اوضاع بلهبرون و عقد سالومه هم باید انجام میشدهمه چیز قروقاطی شده بودبا حسین صحبت کردم که توی این اوضاع به ساسان بگیم که یه مدت دست نگه داره، چون کل پولمون صرف خرید کلیه میشد و دیگه چیزی تو دست و بالمون نمیموند ولی دل حسین خیلی بزرگتر از این حرفها بود و گفت تو نگران نباش خدا بزرگه.از یه طرف دنبال کلیه بودیم و از طرف دیگه دنبال بساط سفرهی عقد برای سالومه.مهمون های سالومه چون از شهر دوری بودند از چند روز قبل اومده بودند
روز عقد رسید و مراسم به خوبی و خوشی تموم شدبعد از سالومه حالا نوبته سیامک بوداز شهر خودمون کلیه پیدا شد و بعد از یه هفته عازم تهران شدیم و مردی که کلیهاش رو میخواست بده رو با خودمون بردیم تهران تا اونجا کار پیوند انجام شه
فشاری که مادر و پدر الناز به سیامک و ما میآوردند وصف ناشدنی بودتازه فهمیده بودند که سیامک یه سری مشکل و بیماری داره و همش دم از این میزدند که دیگه اون آدم برای الناز شوهر نمیشه و تا آخر عمر باید دارو بخوره و...
همش میگفتند فامیلهامون نفهمند، اگه عمش بفهمه میگه طلاقش رو بگیریداوایل الناز خوب با ما تا میکرد ولی بعدها اونم تحت تاثیر خانوادهاش قرار گرفت.عمل پیوند کلیه با موفقیت انجام شد و بعد از اینکه سیامک رو از بیمارستان مرخص کردیم و آوردیم خونه الناز سرِ ناسازگاری گذاشت و گفت طلاقم رو بده.هممون ناراحت بودیم و سعی میکردیم به خاطر سیامک، دلِ الناز رو بدست بیاریم تا اینکه در نهایت با وساطت ما و دایی الناز که وکیل بود قضیه فیصله پیدا کرد و الناز راضی شد که با سیامک زندگی کنه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_چهلوپنج
اون همچین حقی نداشت ؟
گفت :تو درست میگی ..ولی مادرا این کارو نمی کنن چون خودشون نمی خوان ..برای همین مادر شدن ....احساس مسئولیت چیزیه که فرهاد نداره چیکار کنم ؟ و اینم نمیشه به زور و کتک وا دارش کرد بفهمه ..
فقط باید ازش دوری کنیم ...باور کنین الان برای ما بهتر شده ..دیگه پیش ما جایی نداره ..
تکلیفمون با هاش روشنه ....آخه من چقدر غصه ی کارای اونو بخورم ؟....یک شعری هست میگه ,,
نترسم که با دیگری خو کنی ....
تو با من چه کردی که با او کنی بزار خوب و بدش مال اون دوتا زن باشه ...
فردا بعد از ظهر بود که تازه ما از مدرسه اومده بودیم و ناهار خورده بودیم که از بالا سر و صدا بلند شد ..
اولش یک چیزایی می خورد به زمین و سقف می لرزید ..بعد صدای داد و هوار و بزن ؛؛بزن اومد ...
ما راه افتادیم بریم پشت در ببینیم چی شد ..
ماهنی بلند گفت : کسی جایی نمیره همه ..بیاین پیش من ....اینم تقاصی که منتظرش بودین ...
و این تازه اولشه ....صدای فریاد های بابا میومد ولی صدای جیغ های یک زن بیشتر بلند بود ...
و مدتی بعد در حالیکه ما بهت زده به سقف نگاه می کردیم ساکت شد ...
نیم ساعت بعد یک مرتبه در خونه باز شد و بابا اومد تو ...
پریشون بود انگار به ما پناه آورده بود ....
ولی تا چشمش افتاد به ماهنی و ما که ردیف ایستاده بودیم و نگاهش می کردیم ..اخمشو کرد تو هم و سعی کرد ابهت خودشو به رخ ما بکشه ...یکراست رفت سراغ ماهنی و گفت : خوش اومدی چرا خبر ندادی که رسیدی ؟
ماهنی ایستاده بود جلوش و نگاهش کرد مثل آدم عاقلی که به یک دیوانه نگاه می کنه ...
پرسید : چی می خوای اینجا ؟ اومدی چیکار کنی ؟ برگرد برو هنوز از رنج دادن ما خسته نشدی ؟
ولی بابا با پرویی روی مبل نشست و گفت بیا بشین برات توضیح میدم ..بعد از این مدت که رفتی بد اخلاقی نکن ...
خدا می دونه که نمی خواستم اینطوری بشه ...اگر برات بگم بهم حق میدی ..
ماهنی گفت : پاشو از اینجا برو این بار مثل هر دفعه نیست ...اون موقع که در مقابلت کوتاه میومدم به خاطر این بود که فکر می کردم پدر بچه هامی ولی یادت باشه این تو بودی که حرمت شکستی ...
نباید این کارو می کردی راه غلط رفتی و منو بچه ها دنبال تو نمیایم که با تو توی اون چاهی بیفتیم که خودت کندی ...
ولی یک چیزی رو حتما باید بهت بگم ... که روزی ده بار با خودت تکرار کنی ...
وقتی من دوتا بچه داشتم تو دلسوزی کردی به قول خودت که به اون زن گفتی منو گرفتی ولی حالا با شش تا بچه ولمون کردی ...
این نه حق من بود نه حق این بچه ها ..و اینم یادت باشه که ما از تو طلبکاریم چون تو بودی که مال و اموال سالار رو که با زحمت کشی بدست آورده بود به باد دادی ...و فقط این خونه برامون مونده ...
اگر یک ذره شرف تو وجودت مونده از اینجا برو و بالا رو خالی کن ...
فرهاد اون زن رو از من و بچه هات دور کن ..شان ما رو پایین نیار ..نزار بازم عذاب بکشیم ....
نگاه کن یاشار و سهند هم رسوایی تو رو ناله می کنن ..از ما دور شو ..ولی چون ازت طلبکاریم باید مخارج بچه ها رو بدی ....
ولی خودتم با اون زن برو که خدا به دادت برسه ...بابا سرش پایین بود و گوش می داد و ساکت بود ...سری جنبوند و لبشون گاز گرفت ..
بعد گفت : چی بگم ؟ تو راست میگی حق با توست من رسوایی بالا آوردم ..ولی نا خواسته بود ..
خدا ازم نگذره اگر یک ذره ..یک سر سوزن راضی به ناراحت کردن تو بودم .....خودت می دونی عاشقت بودم و هستم و بچه ها مو خیلی دوست دارم ..ولی گیر اونا افتادم و گول خوردم ..اگر یک روز اجازه بدی برات تعریف می کنم ...
الانم دیر نشده به زودی گورشون رو گم می کنن و میرن ..قول میدم ...
ماهنی گفت : پاشو از اینجا برو حنات دیگه رنگی نداره ....آدم بی عقل گول می خوره ..خودتو بیشتر از این کوچک نکن ...
من زنی نیستم که دوباره تو رو قبول کنم ... اگر خیانت کرده بودی چشم پوشی می کردم ..ولی تو سالهاست داری دروغ میگی و اذیتم می کنی ..کار امروز و دیروزت نیست .... و اون زنی که من دیدم تا آخر عمر ولت نمی کنه مگر اینکه بی پول بشی ...
حالا تو دو راه داری یا همین فردا از اینجا میری یا خونه رو می فروشم و مجبور میشی بری ...
پس یک بار تو عمرت عاقلانه رفتار کن و بالا رو خالی کن ...من می خوام با بچه ها بالا زندگی کنم ....گفت : ببین ماهنی زیادی از دهنت حرف می زنی هر چی هیچی نمیگم روت زیاد تر میشه .. احمق ؛ الاغ دارم میگم گیر افتادم ..بعدم چی میگی مدام خونه ام ؛خونه ام می کنی مگه چند سال من زحمت نکشیدم اینجا رو درست کردم ؟..
حالا می خوام ازش استفاده کنم ..به توام هیچ ربطی نداره ..اگر تونستی بفروش ببین زنده می زارمت یا نه ...
اینقدر اینجا می زنمت تا نفست بند بیاد ...ای بابا تو مثل اینکه هر روز پر رو تر میشی ..اصلا زن گرفتم خوب کاری کردم ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوپنج
تحت درمان قرار گرفتم. مشاور تشخیص افسردگی را داد. هر جلسه آقا محمد زودتر از من داخل مطب میرفت و همین اوضاع تکرار می شد. دیگر هیچ حرفی درباره خواستگاری نشد. خودش می دانست که گفتن همان کلمات، مرا تا مرز دیوانگی برده است.کم کم باید به فکر وسایل خانه می افتادم. تا جا داشتم، وسایل دست دوم تر وتمیزی را برای خانه خریدم. خانه مان شکل و رو گرفته بود. شبیه خانه های آدم های واقعی شده بود. داشتن یک خانه با تجهیزات آرزویم بود و حالا انگار به آرزوی چند ساله ام رسیده بودم واقعی شده بود. داشتن یک خانه با تجهیزات آرزویم بود و حالا انگار به آرزوی چند ساله ام رسیده بودم.بعد از جلسات درمان، کمتر دچار خواب زدگی می شدم.آرامشم بیشتر شده بود اما همچنان اوضاع افسردگی پنهانم سر جایش بود.ستایش دو سال بود که به مدرسه نرفته بود. نگران این بودم که از هم سن و سالانش عقب افتاده اما با خودم گفتم که اگر بیشتر کار کنم، می توانم برای ستایش معلم خصوصی بگیرم و در نهایت تمام این دو سال عقب افتادگی را جبران کنم.چند ماهی بود که آقا محمد را کمتر می دیدم اما یک روز به خانه ام آمد تا هم جویای حالمان شود. مثل همیشه دست پر به خانه مان آمد. برای بچه ها خوراکی خریده بود. شام ساده ای درست کردم. دور هم بودیم. بچه ها هم از این که مهمان داشتیم خوشحال بودن بودن انقدر بی کس و کار بودیم که اگر کسی به خانمان می آمد انگار دنیا را به ما داده اند.آخر وقت بود که قبل از رفتنش گفت: می خوام برای خودم ماشین ثبت نام کنم. ماشینمو عوض کنم. می خوای تو هم بنویسی و فوتونو بفروشی؟گفتم: خب ماشینای دیگه خیلی گرونن. فکر نکنم پولم برسه.گفت: پس بیا یه دست دوم بردار. این طوری می تونی بار بیشتری بزنی. درآمدت هم بیشتر میشه.گفتم بهش فکر می کنم.کمی مِن و مِن کرد اما بعدش گفت: اصلا بیا ماشین منو بردار. قسطی هم پولشو به من بده.گفتم: نه. شما هم برای خرید ماشین دیگه تون پول لازم دارید.گفت: خب من به هر کسی بخوام بفروشم قسطی می فروشمش.با این که می دانستم برای کمک به من حرف از قسط بندی می زند اما به روی خودم نیاوردم. گفتم خب پس با هم درباره نحوه پرداخت قسط صحبت می کنیم. باشه؟لبخند رضایت بخشی زد و رفت.اولین بار بود که لبخندش دلم را لرزاند. حسی که درونم ایجاد شده بود تازگی داشت. هنوز هم باورم نمیشد مردی در این دنیا وجود داشته باشد که از پدر برایم پدرتر باشد و از همسر برایم همسرتر!با اصرارهای من بالاخره ماشینش را قسط بندی کردم. ماشین جدید خیلی بهتر بود.اما سنگین تر بود و بستن اتاقکش کار هر کسی نبود.آقا محمد هم با من در یک خط کار می کرد. برای همین موقع بستن بار و زنجیر بندی و چادر کشی کمکم می کرد. دستان من که توان نداشت این همه سفت کاری انجام دهم اما دستان مردانه محمد، به موقع به دادم میرسید.تقریبا هر روز هم دیگر را می دیدیم گاهی اوقات ماشین مان پشت هم بار می برد و در طول مسیر همراه هم بودیم.همین که پشت سرم بود انگار خیالم از بابت همه چیز راحت بود.حتی گاهی دلتنگش می شدم اما خودم را نیشگون می گرفتم که از یادش بروم. دوست نداشتم فکر و خیال ازدواج در سرم بیفتد.من 29 ساله بودم و آقا محمد 46 ساله. او هم زود ازدواج کرده بود و زود بچه دار شده بود. در هفده سالگی اش، فاطمه به دنیا آمده بود. آقا محمد هم سن برادر بزرگتر من بود. با این حال فکر این تفاوت سنی هم بیشتر باعث میشد بترسم. با این حال در تمام جاده هایی که بار می بردم همراهم بود. اصلا نمیگذاشت کسی چپ نگاهم کند. و من هم محتاج این بودم که کسی صادقانه دوستم داشته باشد. محبت هایش معنادار شده بود.هر کاری که می کرد بدون این که نام عشق و دوست داشتن کنارش باشد، به دلم مینشست.ماشین جدید، بارهای جدیدتر و درآمد بیشتر! چیزی بود که در این چند ماه عایدم شده بود. خداروشکر کردم که برکت به زندگی ام آمده.وقتش بود که ستایش را به مدرسه بفرستم. برای این که تمام این دو سال عقب افتادگی را جبران کنم، کلاس های خصوصی برایش برداشتم. در چندماه، دو سال اول ابتدایی را تمام کرد. چند روزی هم دوندگی کردم تا آموزش و پرورش از ستایش امتحان بگیرد.خداروشکر ستایش در آزمون موفق شد و مستقیم برای کلاس سوم، ثبت نام شد.خیالم راحت شد. همش می ترسیدم که ستایشاز هم سن و سالانش عقب بیفتد اماخدا خواست و همه چیز در کمتر از دو سال روبراه شد. نه به آن روزهایی که سرپناهی برای خوابیدن نداشتم نه به این روزهایی که به فکر برآورده کردن آرزوهای بچه هایم بودم.از آن جایی که آقامحمد سنتور می زد و ستایش هم چندباری سنتورش رادیده بود، فهمیدم که علاقه زیادی به موسیقی دارد. تصمیم گرفتم یک ساز مناسب پیدا کنم و ستایش را به کلاس موسیقی مورد علاقه اش بفرستم.اولین سازی که برایش خریدم بلز بود. ستایش باعلاقه زیادکلاس هایش رامیرفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii