eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
709 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
در جایش غلتی زد. با دیدن نیما که روی زمین اتاقش خواب بود سریع بلند شد و نشست. دیشب را به یاد آورد آنقدر حالش بد شده بود فقط صدای داد نیما را می شنید اما انگار دست روی گلویش گذاشته بودند. نفسش بالا نمی آمد. دوباره غمگین نگاهش کرد.چه فایده آنهمه دلواپسی..او قبلا هم این حالتها را برای کسی دیگر داشته است. آغوشش کسی را لمس کرده است. موهایش دیگر حوصله اش را سر برده بوند.چه فایده داشت اصلا تا آن سر شهر بلند باشد ،وقتی عطرش به مشام کسی نمی رسد.روبروی آینه اش رفت. از قیافه زرد خود جا خورد. صورتش لاغر شده بود و چشمانش بیحال بود.شور و شوقی برایش نمانده بود.بدون شانه زدن موهایش را بافت و همان مدلی که مادرش همیشه می پیچید جمعش کرد. آه از دست این اشکهای مزاحم. یاد مادرش افتاد. با خودش گفت حق داشتی هیچ وقت پدر را نخواستی، او هم قبلا زن دیگری داشت. دوباره نگاهش به نیما افتاد.چقدر دوست داشت دست در مو های مجعدش کند و فر درشت موهایش را با انگشت بپیچاند.انگشتانش را قفل انگشتان مردانه اش کند و آرام سر روی شانه اش بگذارد..آه کشید ..یادش آمد اینها همه آرزوست..نه اینکه بر آورده نشود اما ...بیخیال آنهمه فکر داشت به سمت در اتاق می رفت که ناگهان دستش کشیده شد و دقیقا روبروی نیما روی زمین افتاد. دستش را کشیده بود و حالا با چشمان خواب آلودش نگاهش می کرد.چرا اینهمه نگاهش می کرد. . سرش را پایین انداخت. لعنت به دستهایش که باز هم گرم بود و آتشش می زد. دستانش را دوطرف صورتش گذاشت، گونه هایش گر گرفت -بدون روسری داشتی می رفتی بیرون؟سر از حرفش در نیاورد.اصلا حوصله اش را نداشت. سرش را تکان داد تا از حصار دستهایش خلاص شود اما محکمتر دستانش را روی صورتش گذاشت. صدایش رنگ التماس داشت -فاخته ..چرا اینجوری می کنی. به من نگاه کن با سماجت هر چه تمامتر نگاهش را از او گرفت. سرش را محکمتر بالا آورد و با اخم تشر زد -بهت می گم به من نگاه کن فاخته اگر می دانست با نگاه نکردنش چه دردی به جانش میریزد.نگاهش را به چشمان نیما داد. باز هم چشمه اشکش جوشید...آخ از دست این اشکها...نگاهش غمگین شد -چرا باز گریه می کنی.خودش هم نمی دانست دردش چیست.هر موقع نگاهش می کرد به همان زن حسودی اش میشد.همان زنی که در یکی از عکسها دستش لای موهای نیما بود. غرور دخترانه اش نیما را فقط برای خودش می خواست. نیما فقط برای خودش باشد؛ از تمام سهم نداشته هایش چه میشد نیما فقط برای او بود. همینطور اشکش می آمد. لبهای نیما روی چشمهایش را پوشاند.آخ نیما ...نکن با دل من....چندین بار پشت سر هم چشمهای خیس از اشکش را بوسید -به چی قسمت بدم فاخته....تو رو قرآن اینجوری گریه نکن...بازم حالت بد میشه...به اندازه کافی ترسوندی منودیشب.....عزیز دل نیما اینبار بغضش پر صدا ترکید. دروغ می گفت او عزیز دل نیما نبود.عزیز دلش جایی در همان عکس محکم در آغو ش نیما جا خوش کرده بود.نمی دانست چرا زبانش بند آمده است.شاید حرفی هم نبود بزند.دوباره صدای التماسش بلند شد -تو رو خدا فاخته...نکن اینجوری..من یه غلطی یه زمانی کردم. چو بشم خوردم...تو دیگه اینجوری تنبیهم نکن.سرش را آرام روی سینه اش گذاشت. همانجا که قلبش می کوبید.همین جا را می خواست.. همین یک وجب جا در قلبش را برای خودش می خواست. بالاخره چشمه اشکش خشک شد...روی سینه نیما آرام شد..آه لعنت به نیما که دل فاخته دست از سرش بر نمی داشت.سرش را از روی سینه نیما برداشت.زیر چشمی نگاهش کرد و بلند شد.باید یک حرفی می زد والا دق می کرد -من هیچ گله ای از هیچ کاریت ندارم فقط دلم برای خودم میسوزه..برای خودم که دیگه می تونم گریه کنم آمد جوابش را بدهد در اتاق زده شد.شالش را از روی شوفاژ برداشت و روی سرش انداخت. نیما در را باز کرد. دوستش فرهود پشت در بود. سلام داد او هم آرام جوابش را داد.لحظه ای اندازه یک پلک زدن کوتاه چشمانش در چشمان فرهود افتاد. فرهود سریع نگاهش را گرفت. آخ لعنت به این چشمها ..چشمهایش چشمهای رویا بود..همانجور محزون...همانجور غمگین.. چشمهایش مثل چشمان عشقش بود. نیما موشکافانه نگاهش میکرد انگار می خواست از وسط نصفش کند. -من دارم میرم دنبال همون کاری که گفتی. خبری داشتم بهت زنگ می زنم. سریع خداحافظی کرد و در را بست. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ساعت ۸ عصر بود که بالاخره دکتر از اتاق عمل در اومد پاهام یاری نمیکرد تمام توانم رو جمع کردم و دویدم سمت دکتر،دکتر تا حال خراب منو حسین رو دید لبخندی زد و گفت؛ حالش خوبه ریکاوری هستش الان میارنش.انگاری اون لحظه تمام دنیا رو به من دادند آرزوم برآورده شده بود اشک شوق میریختم و خدا رو شکر میکردم عمل سیامک پیوند معده به مثانه بود واسه همین دکترهایی از تخصص های مختلف تو اتاق عمل حضور داشتند و یکی یکی بیرون میومدند و من دعاشون میکردم.دکترها جلسه‌ای با منو حسین گذاشتند و شرایط سخت بعد از عمل رو بهمون توضیح دادند.تا ۵ ماه بعد از عمل هم باید سوند بهش وصل میشد و تازه بعد ۶ ماه از عملش مشخص میشد که آیا خوب شده یا اینکه تا آخر عمر من باید براش شلوار عوض کنم.درد اینجا بود که هر جایی اسماعیل میخواست بره بمونه سیامک نمیتونست و باید وقت خواب می‌اومد خونه و این ناراحتم میکرد.هزینه‌ی عمل خیلی بالا بود و برای جور کردنش حسین زمین فروخته بود دکترش موقع تسویه عمل به مناسبت روز مادر که همون روز عمل بود تمام پول عمل رو به من بخشید و گفت که توی این بیمارستان همه برام تعریف کردند که شما چیکارها که برای این بچه نکردید پس این پول رو تقدیم میکنم به شما مادر فداکاراین کار دکتر خیلی برام ارزشمند بود اشکام رو نمیتونستم کنترل کنم گریه میکردم و براش دعای خیر میکردم.با توصیه های پزشکان بعد از چند روز سیامک از بیمارستان مرخص شد و آوردیمش خونه.توی این ۶ ماه با دکتر تلفنی در ارتباط بودیم و دکتر گفته بود که اگه اتفاق خاصی بود به همکارش که توی شهرمون بود مراجعه کنیم یه روز اینقدر حال سیامک بد بود و سوزش داشت که پیش دکتری که معرفی کرده بود رفتیم و اونم اورژانسی کار مارو راه انداخت و شماره‌ی خونه و موبایلش رو داد تا اگه یه وقت لازم بود تماس بگیریم.تا ۵ ماه شب و روز و هر نیم ساعت باید سیامک رو بیدار میکردیم تا یه قدمی بزنه و این براش خوب بود من و سالومه نوبتی کشیک میدادیم و شب و روز نداشتیم ۶ ماه با تمام سختی ها و نگرانی هاش گذشت و بالاخره روز موعود رسید و راهی تبریز شدیم تا بخیه‌هاش برداشته بشه هزاران فکر جورواجور تو سرم جولان میداد و حالم خراب بود ولی وقتی دکتر با شادی وصف نشدنی بهم گفت که بهت تبریک میگم بالاخره ثمره‌ی ۲۰ سال زحمت رو گرفتی انگاری دنیا رو به من دادند باورم نمیشد خدا چقدر منو دوست داشت ولی در آخر دکتر حرفی زد که منو ناامید کرد و کل غصه‌های دنیا رو سرم آوار شد دکتر گفت؛ سیامک اگه خواست ازدواج کنه باید به زنش بگید که شاید بچه‌ای نداشته باشند و اینکه ۱۰ سال بعد از عمل احتمال داره که کلیه بخواد.با این حرفهای دور از ذهن، بازم امیدم رو از دست ندادم و بخدا توکل کردم و بچه‌ام رو سپردم به خودش تا ازش مراقبت کنه.وقتی برگشتم خونه برای سیامک تشکی که از چند سال پیش واسش از پشم درست کرده بودم برای وقتی که سیامک دیگه بی‌ارادی ادرار نداشته باشه و بخواد بندازه و بدون استرس بخوابه رو براش پهن کردم و وقتی صبح بیدار شد و دستی به تشکش که خیس نشده بود کشیدم، خدارو هزاران بار شکر کردم. سیامک بعد از عمل، درسش رو ادامه داد و دانشگاه سراسری رشته مکانیک قبول شد و وقتی برا گرفتن پرونده‌اش رفتم پیش مدیر مدرسه، باور نکرد که سیامک قبول شده چون اصلا درس نمیخوند و همیشه منو مدیر مدرسه احضار میکردانگاری سیامک امیدی به زندگی نداشت و از آینده‌ی نامعلومش نگران بود ولی بعد از عمل تونست به زندگی برگرده و استعداد واقعیش رو نشون داد... دیگه دغدغه‌ای نداشتم و زندگی کم‌کم داشت روی خوشش رو به من و خانواده‌ام نشون میداد تو رفت و آمدهایی که با خانواده‌ی معصومه داشتیم فهمیدم که اسماعیل با مهسا دختر دوم معصومه دوست شده و با هم در ارتباط‌اند هر بار که اسماعیل میرفت دیدن مهسا کادوهایی براش میبرد و منم بی میل نبودم اسماعیل ساز ازدواج میزد ولی منو پدرش مخالف بودیم و میخواستیم یکم خودش رو جمع و جور کنه تا بعد براش آستین بالا بزنیم ولی‌ یهویی یه تصمیم غیر منتظره گرفت و به حرف منو حسین گوش نداد اسماعیل یه روز اومد و به ما گفت؛ که میخوام درسم رو ادامه بدم و از کارخونه استعفا میدم با اینکه ما مخالفت کردیم ولی اسماعیل این تصمیم غلط رو اجرا کرد ۱ سال از عمل سیامک گذشته بود که بالاخره خونمون ساخته شد و ما اونجا مستقر شدیم.همه‌ی کارهای اسماعیل عجیب و غریب شده بود یه روز فهمیدم که دیگه با مهسا هم ارتباط نداره شب و روز تو خونه نشسته بود و درس میخوند تا اینکه بالاخره دانشگاه تبریز قبول شد و چند ترمی از دانشگاهش نگذشته بود که با یه دختری آشنا شد و با ما در میان گذاشت که براش خواستگاری بریم ولی در پی تحقیقات حسین و رفت و آمدهای من به خونه‌ی دختره، فهمیدیم که این خانواده گزینه‌ی مناسبی برای اسماعیل نیست. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از در که اومد تو پرسید ..مدرسه ها تعطیل شده ؟ شما ها چرا نرفتین ؟ هیچکس حرفی نزد ... بِر و بِر نگاهش کردیم آهسته پرسید : ماهنی خوابه ؟ بازم هیچکس کلامی به زبون نیاورد ...همه سرمون پایین و دلمون نمی خواست به صورتش نگاه کنیم ... بابا یک حس شرمندگی پیدا کرده بود وگرنه در مقابل ما کوتاه نمی اومد رفت در اتاق خواب رو باز کرد و دید ماهنی نیست .. بقیه جا ها رو گشت ..نبود هراسون پرسید : کجاست ؟ جواب بدین مادرتون کجا رفته ؟ رشید کو ؟ سهند با غیظ گفت : ماهنی رفت باکو ... فریاد زد فاطمه این چی میگه ؟باکو برای چی ؟ یا امام زمان تو این سرما این زن دیوونه شده .... فاطمه گفت : رفته به پدرش سر بزنه ...بلند تر داد زد غلط کرد تو این سرما سر خود راه افتاده .. کسی اونجا نیست از کجا می خواد تو این سرما اونا رو پیدا کنه ؟ مگه نرفتیم ندید که نبودن .. ای خدا ..کی رفته ؟ برم برگردونمش ... فاطمه گفت ..صبح زود رفته بهش نمی رسین ... بعدام آدرس داشت پدرش مریض بود ... گفت : آدرس از کجا ؟ دروغ میگه ماهنی فرار کرد دیگه بر نمی گرده ... فاطمه گفت: عمو پس شما ماهنی رو نشناختی .. اون ما رو ول نمی کنه ..به خاطر بی وفایی شما از بچه هاش نمی گذره ... گفت : این غلطا به شما ها نیومده توام مثل اون موضوع رو بزرگ نکن ...کاری نکردم که نتونم جبرانش کنم .. خودم درستش می کنم ... طاهره گفت : شما عادت داری فورا دعوا می کنی و ما رو می ترسونی ..ولی این زندگی ما هم هست تنها ماهنی نیست که داره غصه می خوره .. همه ی ما رو ناراحت کردی به همین راحتی میگی بزرگش کردین ؟ گفت : خوب ,مادرتون پرو تون کرده انداخته به جون من ... حرف بزنین ببینم ماهنی آدرس از کجا آورده ؟ جاده خطرناکه سگ رو بزنی از خونه بیرون نمیره زن بی عقل من راه افتاده بره باکو ... فاطمه که از پرخاش بابا بغض کرده بود با گریه گفت : براش نامه اومده بود از باکو؛؛ پرسید: کی ؟ چرا به من نگفت ؟ فاطمه در حالیکه انگار خودشو برای همه چیز آماده کرده بود با عصبانیت گفت : برای چی بگه عمو ؟مگه براتون مهم بود ؟ می دونین چند وقته حتی به صورتش نگاه نکردین ؟ می دونین چند ماهه با شما قهر کرده و حتی تلاش نکردین آشتی کنین ؟حالا بگه که چی بشه ؟ ... عمو اگر این بچه ها یادشون نیست من یادمه که چقدر اصرار کردی ماهنی رو بگیری .. چی شد پس ؟ چرا این بلا رو سر مون آوردی ؟ بابا گفت : عمو جون نمی خواستم به خدا شد دیگه .. حالا قول میدم ..خودم درستش می کنم ... تو مطمئنی ماهنی بر می گرده ؟ کاش اون رشید گردن کلفت باهاش میرفت ... اینطوری توی این سرما ,معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد ... بعد اومد و ما رو بغل کرد و بوسید و محبت کرد .. زبون ریخت و بهمون قول داد همه چیز رو درست کنه گفت .. خودم چند روز دیگه میرم و میارمش نگران نباشین من ماهنی رو خیلی دوست دارم ..هنوزم جز اون کسی رو نمی خوام ..شماها اقلا حرفم رو باور کنین ...ظاهرا بابا خیلی از رفتن ماهنی ناراحت شده بود ولی کمی بعد من دیدم نشسته و بی خیال داره میوه می خوره ... و این تصور برای من پیش اومد که بابا فقط می خواسته ما رو آروم کنه ... با اینکه رشید باهاش حرف نمی زد و ازش دوری می کرد بابا به روی خودش نمیاورد و مدام رشیدجان , رشید جان می کرد ..... و اصلا از خونه بیرون نمی رفت و این برای ما باعث دلگرمی شد ..... دو روز بعد تلفن زنگ خورد ..منم که فضول خونه بودم و باید از همه چیز سر در میاوردم و همیشه اولین نفری بودم که گوشی رو بر می داشتم ..و حالا که اینقدر همه نگران ماهنی بودیم جای خودشو داشت ... تا گفتم الو صدای ماهنی رو شنیدم که گفت : مریم جان عزیزم,, چطوری مادر ؟ فریاد زدم ماهنی الهی قربونت برم کجایی حالتون خوبه ؟ .. در یک آن همه دورم جمع شدن و می خواستن گوشی رو ازم بگیرن .. ماهنی گفت : من قربونت برم , شما ها خوبین ؟ گفتم :...آره ما همه خوبیم ..شما رسیدین ؟ گفت آره عزیزم من خوبم ..پدر بزرگت مریضه پیش اونم .. گفتم: کی بر می گردی دلم برات تنگ شده بدون تو خیلی تنهایم ؟ گفت : الهی قربون اون صورتت بشم دختر خوبم ..تو درس ها تو خوب بخون مراقب یاشار و سهند باش منم انشاالله زود میام بازم زنگ می زنم عزیزم ... حالا گوشی رو بده به رشید ... گفتم ؟ رشید رفته دانشگاه خونه نیست ؟ گفت:پس بده به فاطمه ..می بوسمت ... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لبخند زدم و گفتم میشه کمک کنی این ماشینو بخرم؟ اگه بتونم بخرمش اوضاع کارم از این رو به اون میشه ها.آقا محمد به ناچار با صاحب ماشین تماس گرفت. ماشین را با هم دیدیم. فوتون باری تر و تمیزی بود اما باز هم پولم کم بود. نیسان را فروخته بودم و کمی از پس اندازم باقی مانده بود. به صاحب فوتون گفتم اگه راضی بشی تو دو تا چک ماشینو بفروشی، منم همین امروز معامله می کنم باهات.صاحب ماشین اول راضی نمیشد اما بعد از چند دقیقه، بالاخره رضایت داد. آقا محمد با صاحب ماشین صحبت کرد و معامله را جوش داد. خیال آقا محمد را بابت پاس کردن چک راحت کردم اما وقتی فهمیدم که بدون این که به من بگوید، با صاحب قبلی ماشین تسویه کرده، خیلی ناراحت شدم.برای گواهینامه ماشین سنگین اقدام کردم. خیلی سخت تر از نیسان بود اما خداروشکر که از پسش برآمدم. حالا من قرار بود تنها زن کامیونت سوار اصفهان باشم.چند روز بعد اقا محمد با شیرینی و سند، به خانه ام آمد. با دیدن سند ماشین در دلم قند آب شد. وای انگار خواب می دیدم. اما قبل از این که چیزی بگوید گفتم: یه شماره حساب بدید. هر ماه هر باری که بهم بخوره، یه بخشیش رو برای شما میریزم تا حسابمون صاف شه.با این که آقا محمد مقاومت می کرد اما با هر روشی که بود شماره حسابش را گرفتم. وای که بعد از رفتن آقا محمد چقدر خوشحال بودم که از این به بعد، بچه ها می توانستند با خیال راحت در ماشین پاهایشان را دراز کنند و زمانی که از این سر شهر به آن سر شهر می رفتیم، استراحت کنند.وقتی ماشین دستم آمد، با دلهره رانندگی کردم اما بعد از چند دور، تمام استرسم از بین رفت. دنبال کارهای بی دردسر و کم خطر بودم. اسباب اثاثیه جابجا می کردم و گاهی، برای گل فروشی و بارهای کلان هم از این شهر به آن شهر می رفتم. تا اینکه آقا محمد دوباره به خانه ام سر زد. مثل همیشه دست پر بود. برای بچه ها خوراکی خریده بود. با این که دلش راضی نبود اما گفت یه کاری پیدا کردم برات که می تونه پول خوبی برات داشته باشه. من با یه تره بار صحبت کردم که بار سبزی از تهران و خوزستان بیاری براشون.اگه به غرور خانم برنمی خوره و کار منو دخالت نمی دونی، می تونی خودتم روی این عمده بارها، پونصد کیلو بار بیاری و بدی به مغازه ها. اینجوری سودشم برای خودت خوب میشه.با خوشحالی گفتم وای این که خیلی فوق العاده است. از کی می تونم کارو شروع کنم؟آقا محمد گفت: به یه شرط. هر وقت تو جاده مشکلی برات پیش اومد به من زنگ بزنی. من خودم خط خوزستان تهران کار می کنم. هواتو دارم. اگه یه وقت ماشین خراب شد، آشنا دارم که تو راه کمکت کنه. تو رو خدا خیره سر بازی در نیاریا.گفتم: قول میدم. وای آقا محمد خیلی خوشحالم. دیگه یعنی کار ثابت پیدا کردم؟ آخه یه روزایی در به در دنبال بارم اما خبری نیست. این طوری یعنی هر روز بار دارم که ببرم و بیارم.آقا محمد گفت: ساعت 7 صبح باید بری، 7 ساعت تو راهی، دو سه ساعتم بارگیری و تخلیه طول می کشه. حدودا 6 ساعتم باید بخوابی گفتم: یه طوری برنامه ریزی می کنم که ستایش و امیرعلی هم تو راه اذیت نشن.هوا حسابی گرم بود. سه ماه از این شغلی که زندگی زیر و رو کرده بود گذشته بود. خدا را صد هزار مرتبه شکر می کردم که دیگر دغدغه گرسنگی و آوارگی را ندارم و می توانم به رویاهایی که برای بچه هایم دارم فکر کنم. مثلا دلم می خواست ستایش به یک مدرسه غیرانتفاعی برود و دو سالی که از درس عقب مانده را یک دفعه ای جبران کند. انگار نه انگار که دو سال مدرسه نرفته. یا این که لباس های قشنگ برای بچه هایم بخرم و خیالم از بابت یادگیری هایی که هر بچه ای در این دوره و زمانه باید بداند، راحت باشد. در ذهنم برای بچه ها انواع کلاس های آموزشی را تصور کردم. دلم می خواست ستایش و امیرعلی انقدر توانمند شوند که اگر روزی تنها بودند، گلیم خودشان را از آب درآورند. دوست داشتم که به کارهای بزرگتری فکر کنند. دلم نمی خواست مثل مادرشان راننده شوند یا سبزی و باقالی پاک کنند.یک روز که در جاده خوزستان بودیم، آقا محمد زنگ زد. او هم در همان مسیر بار داشت. از آن جایی که راننده های کامیون بهترین رستوران های بین راهی را می شناسند، گفت که در یکی از رستوران های شناس، قرار بگذاریم. بچه ها هم خوشحال بودند که قرار است عمویشان را ببینند.بچه ها وقتی آقا محمد را دیدند خیلی خوشحال شدند. با این که فرشته نجاتم بود اما هنوز هم با او رودربایستی داشتم. حتی وقتی در رستوران بودیم، نتوانستم کامل غذا بخورم.آقا محمد بچه ها را برداشت و داخل ماشینش را نشان داد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii