🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃
💠حتماً بخونید..
🔴کرامتی منحصر به فرد از آیت الله بهجت❗️
✍بنابرآنچه از اطرافیان آیت الله بهجت نقل شده است، ایشان دارای کرامات و مکاشفات منحصر به فردی بوده اند به نحوی که حجت الاسلام و المسلمین ابراهیم قَرَنی، در مراسم ارتحال حضرت آیت الله بهجت، ضمن سخنرانی، خاطره ای از پدر بزرگوارشان آیت الله حاج شیخ علی قرنی که خود شاهد این کرامت شگفت از آیت الله بهجت بوده اند را این گونه نقل کرده اند:
🍃سال 1349 ش، روزی در قم، اوّل صبح، همراه پدرم برای زیارت حرم حضرت معصومه(س) حرکت کردیم و نزدیک مسجد محمدیّه در خیابان اِرَم، با آیت الله بهجت برخورد کردیم. پدرم خیلی به ایشان اظهار ارادت کرد. خواست دست ایشان را ببوسد؛ امّا ایشان نگذاشتند.
پس از مصافحه و معانقه، آیت الله بهجت اشاره کردند که: ایشان، فرزند شماست؟
پدرم عرض کرد: آری!
من، دست و صورت آیت الله بهجت را بوسیدم. ایشان دستشان را زیر چانة من گذاشت و سه بار فرمود: «خوب باشید، خوب باشید، خوب باشید!». معلومم نشد که فرمایش ایشان، ارشاد بود یا دعا.
سخنِ ایشان را بر دعا حمل کردم که إن شاءالله خوب باشم.
چند قدمی که ایشان دور شدند، مرحوم پدرم گفتند: ایشان را شناختی؟ عرض کردم: نه! با شما آشنایی داشت؟
گفتند: بله؛ ایشان آیت الله بهجت هستند؛دومی ندارند!
سپس همراه پدرم وارد حرم حضرت معصومه(س) شدیم، پس از نشستن در مسجد بالاسر، به پدرم عرض کردم: برخورد ایشان با شما، برخورد آشنا بود؟
پدرم گفتند: بله! من و آیت الله سیدمهدی روحانی و آیت الله احمد آذری قمی و آقا شیخ حسین توسّلی در نجف، در درس کفایة ایشان شرکت می کردیم. آشنایی ما با ایشان، از آن زمان است.
در ادامه، پدرم گفتند: من مطلبی را از ایشان دیده ام، نمی دانم مجاز به گفتن هستم یا نه؛ ولی با برخورد محبّت آمیزی که به شما کرد، گویا عنایتی به شما دارد. من جریان را برای شما می گویم که اگر نگویم، آن را با خود به گور خواهم برد؛ ولی مشروط به این که تا من زنده ام و تا آیت الله بهجت زنده است، آن را برای کسی بازگو نکنی.
من با این که به مقتضای سخنرانی در جلسات مختلف، مناسبت های فراوانی پیش می آمد که این ماجرای ناب را بگویم، ولی به دلیل عهدی که با پدرم داشتم، از نقل آن، حتی پس از وفات پدرم، خودداری می کردم؛ امّا پس از شنیدن خبر ارتحال آیت الله بهجت، این جریان را برای خانواده ام تعریف کردم و پس از آن در مهدیّة تهران و این بار، سومین باری است که آن را نقل می کنم.
#ادامه_دارد...
💠☀️💠☀️💠☀️💠☀️💠
🔴مناظره بسیار زیبا و خواندنی حضرت امام صادق(ع) با طبیب هندی❗️
🔻ربیع حاجب میگوید:
🔰روزی طبیبی هندی در مجلس منصور كتاب طب میخواند، در حالی كه امام صادق(ع) در آنجا حضور داشت. چون از قرائت مسائل طب فراغت یافت، به امام ششم(ع) گفت: دوست داری از دانش خود به تو بیاموزم؟ حضرت فرمود: «نه، زیرا آنچه من میدانم از دانش تو بهتر است.» طبیب پرسید: تو از طب چه میدانی؟
🌻حضرت فرمود: «من حرارت را با سردی و سردی را با گرمی، رطوبت را با خشكی و خشكی را با رطوبت درمان میكنم و مسئلة تندرستی را به خدا وا میگذارم و برای تندرستی دستور پیامبر(ص) را به كار میبرم كه فرمود: «شكم، خانة درد است و پرهیز، درمان هر دردی است و تن را به آنچه خوی گرفته، باید عادت داد.!»
💯طبیب گفت: طبّ جز این چیزی نیست! امام گفت: «میپنداری كه من این دستورها را از كتابهای بهداشتی یاد گرفتهام؟ طبیب گفت: آری، امام فرمود: من اینها را از خدا فرا گرفتهام. تو بگو من از جهت بهداشت داناترم یا تو؟ طبیب گفت: البتّه من! امام(ع) فرمود: اگر این چنین است من از تو پرسشهایی میپرسم، تو پاسخ بده! طبیب گفت: بپرس؟!
🌻امام صادق(ع) از طبیب هندی پرسیدند:
چرا جمجمة سر چند قطعه است؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا موی سر بالای آن است؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا پیشانی مو ندارد؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا در پیشانی، خطوط و چین وجود دارد؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا ابرو بالای چشم است؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا دو چشم، مانند بادام است؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا بینی میان چشمهاست؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا سوراخ بینی در زیر آن است؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا لب و سبیل بالای دهان است؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا مردان ریش دارند؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا دندان پیشین، تیزتر و دندان آسیاب، پهن و دندان بادام شكن، بلند است؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا كف دستها مو ندارد؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا ناخن و مو جان ندارند؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا قلب مانند صنوبر است؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا شُش دو تکّه است و در جای خود حركت میكند؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا کبد (جگر) خمیده است؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا دو زانو به طرف پشت خم و تا میگردند؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
چرا گامهای پا میان تهی است؟
طبیب هندی گفت: نمیدانم!
#ادامه_دارد...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🔴شفاعت حضرت علی ع از یک "سنی" در قبر❗️
✅ #قسمت_اول
🌷حضرت علّامۀ طباطبایی نقل میکنند:
🔰در كربلا واعظی بود به نام سيّد جواد كربلائی که در یک سفر تبلیغی در روستایی سنّی نشین با پيرمردي سنی برخورد کرد که چهرهای نورانی داشت، سیدجواد دید این پیرمرد دلش پاک است ولی فقط اعتقاداتش ناقص است.
🍃برای اینکه اورا شیعه کند از او پرسيد: شيخ شما كيست؟ گفت: شيخ ما مرد قدرتمندی است كه ثروت زیادی دارد؛ بعد پيرمرد از سيّدجواد پرسید شيخ شما كيست؟ سیدجواد گفت: شيخ ما آقائی است هر حاجتی داشته باشی و در مشرق عالم باشی و او در مغرب عالم، و يا در مغرب عالم باشی و او در مشرق عالم و او را صدا كنی فوراً به سراغ تو میآيد و مشكل تو را حل ميكند.
🍃پيرمرد گفت: بَه بَه عجب شيخي، اسمش چيست؟ سيّد جواد گفت: "شيخ علی" سیدجواد میگوید: با این کلام بذر محبت در دل پیرمرد کاشتم تا در سفر بعدی کار را تمام کنم.
🍃پس از مدّتی بازگشتم كه "شیخ علی" را معرفی کرده و او را شيعه كنم. اما دید پیرمرد از دار دنيا رفته است. خيلی متأثّر شدم که حيف شد این پیرمرد بی ولایت از دنيا رفت، ای کاش زنده بود تا میتوانستم حضرت علی(ع) را به او معرفی کنم.
🍃با پسرانش سر قبر او رفتم و بسیار ناراحت بودم تا اینکه همان شب در عالم رؤیا دیدم...
#ادامه_دارد👇👇👇
📕معادشناسی؛ ج ۳ ص ۱۰۸ - ۱۱۳
↶💟☆《 به ما بپیوندید 》☆💟↷
🌺🍃✨کانال معرفتی #عارفین✨🍃🌺
http://eitaa.com/joinchat/57344004C7961b6a51a
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
◀️حتماً داستان زیر رو تا آخر بخونید..
💠ماجرای واقعی شفای جوان مسيحي آلماني با توسل به حضرت مهدي(ع) در دامنه كوه ايفل❗️
🌷آقاي مهندس احمد حسني طباطبايي كه پس از پايان تحصيلات متوسطه در قم براي ادامة تحصيل عازم كشور آلمان شده بود در طول اقامت پانزده سالة خود در آنجا سه بار به زيارت حاج جعفرآقا مجتهدي نايل آمد. اين سه ديدار به اندازهاي عجيب و شگفتانگيز است كه باور كردن آنها براي كساني كه با آن وليّ خدا آشنا نبودهاند، بسيار دشوار است ولي افرادي كه از قدرت روحي ايشان آگاهي دارند در صحّت اين ماجراها ترديد نميكنند. ايشان براي من تعريف كردند:
🔰هنگامي كه در شهر «آخن» آلمان اقامت داشتم، روزي از روزها كه از دانشگاه به آپارتمان خود مراجعه ميكردم، يادداشتي در پشت در افتاده بود. در آن يادداشت، حضرت آقاي مجتهدي نوشته بودند كه براي انجام كاري به آلمان آمدهام و ميخواهم شما را هم ببينم و محل ملاقاتي را كه تعيين كرده بودند: كوه ايفل، منطقة ييلاقي واقع در غرب آلمان بود!
شبانه به راه افتادم تا به دامنة كوه ايفل رسيدم. برف سنگيني باريده بود به طوري كه برف تا زانوي مرا فرا ميگرفت و راه عبور به خاطر بارش برف مشخص نبود و من در دامنة كوه حيران و سرگردان در جستوجوي راهي بودم تا خود را به محل ملاقات برسانم ولي كوششهاي من به جايي نرسيد، دلهره و اضطراب امانم را بريده بود، در همان اثنا صدايي از بالاي كوه شنيدم كه ميگفت:
احمد آقا! يا علي بگو و بيا بالا! و همزمان با شنيدن اين صدا دو نور مانند نورافكن دامنة كوه را روشن كردند، ترديدي نداشتم كه اين صدا، صداي آقاي مجتهدي است زيرا از قبل با لحن صحبت ايشان در مدتي كه در خانة پدري من در قم سكونت داشتند، آشنايي داشتم.
مسير تابش نور را در پيش گرفتم و يا علي گويان خود را به بالاي كوه ايفل رسانيدم. در آنجا آقاي مجتهدي را ديدم كه ايستادهاند و انتظار مرا ميكشند! سلام كردم و ايشان ضمن جواب سلام و خوشآمدگويي، صورتم را بوسيدند. خواستم دست آن وليّ خدا را ببوسم، اجازه ندادند و مرا با خود به كلبة كوچكي در آن حوالي بردند كه زن سالخوردهاي در آنجا بود.
پيرزن كه با قهوة داغ از ما پذيرايي ميكرد، پسري داشت كه به سرطان حنجره مبتلا شده بود و در همان كلبه بستري بود. ميديدم كه آن زن مسيحي پروانهوار به دور آقاي مجتهدي ميچرخد و نسبت به ايشان علاقة شديدي نشان ميدهد و من از ماجرايي كه ساعتي پيش ميان او و آن مرد خدا اتفاق افتاده بود، اطلاعي نداشتم حس كنجكاويام تحريك شده بود و ميخواستم هر چه زودتر در جريان اين ديدار ناگهاني قرار بگيرم.
پس از دقايقي استراحت و صرف چند فنجان قهوه، از آن پيرزن مسيحي پرسيدم:
شما اين آقا را قبلاً ديده بوديد؟!
گفت: چند ساعت پيش او را براي اولين بار در اينجا ديدم و فكر ميكردم كه پسر حضرت مريم به كمك من آمده است!
گفتم: شما چه مشكلي داشتيد؟
گفت: حدود سه ماه پيش تنها پسرم به سرطان حنجره مبتلا شد و غدة بزرگي كه در ناحية بيروني گلوي او رشد كرده بود، تارهاي صوتي فرزندم را فلج كرده و نميتوانست صحبت كند. در طول اين مدت كه به تجويز پزشكهاي متخصص سرگرم مداواي او بودم نتيجهاي نميگرفتم و فرزندم روز به روز ناتوانتر ميشد تا به حدي كه از چند روز پيش ديگر قادر به راه رفتن نبود و پزشك معالج او نيز كه از درمان او نااميد شده بود به من سفارش كرد كه او را در كلبة كوهستاني خود بستري كنم و بيش از اين با تزريق آمپول و خوراندن دارو آزارش ندهم! فهميدم كه كار از كار گذشته و فرزندم را جواب كردهاند.
دو روز پيش به هنگام غروب، طبق اعتقاداتي كه ما مسيحيان داريم دست به دامان حضرت مريم شدم و شفاي فرزندم را از او خواستم.
براي چند لحظهاي خوابم برد. در عالم رؤيا حضرت مريم به ديدن من آمد و گفت: پروندة عمر پسر تو بسته شده است و از دست من كاري برنميآيد!
گفتم: فرزند شما حضرت عيساي مسيح، مردهها را زنده ميكرد، فرزند من كه هنوز نمرده است! از او بخواهيد كه كمكم كند. او تنها فرزند من است و زندگي مرا اداره ميكند، من بياو زنده نميمانم!
فرمود: از دست فرزند من هم در اين مورد كاري ساخته نيست!
گفتم: پس راهي را جلوي پاي من بگذاريد! من مستأصل و درماندهام و به راهنمايي شما نياز دارم.
#ادامه_دارد...
❣ @arefeen
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺