لـب گلـدان تــرک خــورده ی ایــوان تـو مـن
سبـز مـی رویـم از انـدیشه ی بــاران تـو مـن
وحـی نـازل شـده از طره ی گیسـوی تـو بـاز
سوره ی نوری و در آیه ی چشمـان تو مـن
بـــوی انـگـور نــدارد دگـر آن ریــشــه ی خـاک
زرد مـی ریـزم از آن شـاخه ی لرزان تو مـن
نیـمی از چـشـم تــرم ریـخت به پای دل تـو
بـه فـدای سـرت ای نیـمـه ی پنهان تو مـن
چـشـم بـر گردش پـیـمـانـه نـدارم کــه شدم
مست آغـوش تــو و ســاغرچشمان تو مـن
واژه پـــرداز لب و خــال و خـــط روی تــو ام
شعر می بـافم از آن زلف پـریشان تو من
بـر سـر مـحمل نـازی و دل آرامـی و خوش
از پـی قـافـله هـا بـی سر و سامان تو من
خواستی دل بکنی ازمن و دیدی که هنوز
از مـیان هـمه دلبسـته و خـواهان تو من
#حمیدرضاعبدالهی
#فسا
#ارسالی_شاعر_محترم
@shearvdastan