#شعر_عاشورایی
#کاروان_اسیران
🔹سایهسار کودکان🔹
یک کاروان
میرفت ناآرام
از کوفه تا ویرانههای شام
همراه او
یک باغ از گلهای چیده
یک عمه
- کوه بردباری -
سنگ صبور غنچههای زخمدیده
در پیش چشمش پرپر یک دشت لاله
بر دامنش
یک دختر تنها
سه ساله
در دست عمه دستهای کوچک دختر
در چشم او تصویر توفان
در سینهاش
از خیمهها یک مشت خاکستر
اما دل او خانۀ رنگینکمان بود
با عمهای که سایهسار کودکان بود
با کاروان میرفت و پایش ناتوان بود
آن دختر کوچک
از بس هراسان بود
با چشمهایش آسمان را جستوجو میکرد
دنبال باران بود
-دنبال بابایی که از باران رهاتر بود-
عطر گلی گاهی میان دشت میپیچید
او را به یاد خندۀ بابا میانداخت
گاهی صدایی میرسید از روی یک نیزه
مثل نوای خواندن قرآن بابا بود
گاهی کسی او را صدا میزد: «رقیه!»
از عمه میپرسید: «پس بابای من کو؟»
او تشنۀ آرامش دستان بابا بود...
📝 #سیدحبیب_نظاری
📗 #هنگام_باران_بود
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#شعر_عاشورایی
#حضرت_رقیه علیهاالسلام
🔹آغوش بابا🔹
دختر
به فکر گرمی آغوش باباست
در آرزوی پر زدن بر دوش باباست
با تشت کوچک درد دل میکرد؛
میگفت: «اگر باران تویی
یکریز و پیدرپی
دیگر چه فرقی میکند در تشت یا بر نی»
میگفت:
«بابا!
باز هم خواب تو را دیدم
دیدم که پایین آمدی
روی مرا آرام بوسیدی
دیدم به من بال و پر پرواز بخشیدی
با هم از این ویرانۀ دلگیر و تاریک
تا آسمان رفتیم،
با هم به جای ابرها یکریز باریدیم
آیینه جاری شد
زمین لبریز شد از نور
یک رود...
صدها... نه...
هزاران رود
هنگام باران بود...
📝 #سیدحبیب_نظاری
📗 #هنگام_باران_بود
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#شعر_عاشورایی
#کاروان_اسیران
🔹سایهسار کودکان🔹
یک کاروان
میرفت ناآرام
از کوفه تا ویرانههای شام
همراه او
یک باغ از گلهای چیده
یک عمه
- کوه بردباری -
سنگ صبور غنچههای زخمدیده
در پیش چشمش پرپر یک دشت لاله
بر دامنش
یک دختر تنها
سه ساله
در دست عمه دستهای کوچک دختر
در چشم او تصویر توفان
در سینهاش
از خیمهها یک مشت خاکستر
اما دل او خانۀ رنگینکمان بود
با عمهای که سایهسار کودکان بود
با کاروان میرفت و پایش ناتوان بود
آن دختر کوچک
از بس هراسان بود
با چشمهایش آسمان را جستوجو میکرد
دنبال باران بود
-دنبال بابایی که از باران رهاتر بود-
عطر گلی گاهی میان دشت میپیچید
او را به یاد خندۀ بابا میانداخت
گاهی صدایی میرسید از روی یک نیزه
مثل نوای خواندن قرآن بابا بود
گاهی کسی او را صدا میزد: «رقیه!»
از عمه میپرسید: «پس بابای من کو؟»
او تشنۀ آرامش دستان بابا بود...
📝 #سیدحبیب_نظاری
📗 #هنگام_باران_بود
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#شعر_عاشورایی
#حضرت_رقیه علیهاالسلام
🔹آغوش بابا🔹
دختر
به فکر گرمی آغوش باباست
در آرزوی پر زدن بر دوش باباست
با تشت کوچک درد دل میکرد؛
میگفت: «اگر باران تویی
یکریز و پیدرپی
دیگر چه فرقی میکند در تشت یا بر نی»
میگفت:
«بابا!
باز هم خواب تو را دیدم
دیدم که پایین آمدی
روی مرا آرام بوسیدی
دیدم به من بال و پر پرواز بخشیدی
با هم از این ویرانۀ دلگیر و تاریک
تا آسمان رفتیم،
با هم به جای ابرها یکریز باریدیم
آیینه جاری شد
زمین لبریز شد از نور
یک رود...
صدها... نه...
هزاران رود
هنگام باران بود...
📝 #سیدحبیب_نظاری
📗 #هنگام_باران_بود
✅ @ShereHeyat_Nojavan